میشناسمت
چشم های تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ هاست
میشناسمت
واژه های تو کلید قفل های ماست
میشناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دست های تو
پلی به رؤیت خداست ...
#شفیعی_کدکنی
چشم های تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ هاست
میشناسمت
واژه های تو کلید قفل های ماست
میشناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دست های تو
پلی به رؤیت خداست ...
#شفیعی_کدکنی
همچو باران ، از نشیبِ درّهها ،
میگریزم خسته ،، در صحرایِ تو ،
موجَکی خُردم ،، به امّیدی بزرگ ،
میروم تا ساحلِ دریایِ تو ،
مستم از یک لحظه دیدارت ، هنوز ،
وَه ، چه مستیهاست ،، در صهبای تو ،
زندگانی چیست ؟ ،، لفظِ مهملی ،
گر ، بماند خالی از معنایِ تو ،
در شبِ من ،، خندۀ خورشید باش ،
آفتابِ ظلمتِ تردید ، باش ،
با خیالت ،، خلوتی آراستم ،
خود بیا و ،،، ساغرِ امّید ، باش ،
#شفیعی_کدکنی
میگریزم خسته ،، در صحرایِ تو ،
موجَکی خُردم ،، به امّیدی بزرگ ،
میروم تا ساحلِ دریایِ تو ،
مستم از یک لحظه دیدارت ، هنوز ،
وَه ، چه مستیهاست ،، در صهبای تو ،
زندگانی چیست ؟ ،، لفظِ مهملی ،
گر ، بماند خالی از معنایِ تو ،
در شبِ من ،، خندۀ خورشید باش ،
آفتابِ ظلمتِ تردید ، باش ،
با خیالت ،، خلوتی آراستم ،
خود بیا و ،،، ساغرِ امّید ، باش ،
#شفیعی_کدکنی
کوچِ بنفشهها
در روزهای آخرِ اسفند
کوچِ بنفشههای مهاجر،
زيباست.
در نيمروزِ روشنِ اسفند
وقتی بنفشهها را از سايههای سرد،
در اطلسِ شميمِ بهاران
با خاک و ريشه
- ميهنِ سیّارشان -
از جعبههای کوچک و چوبی،
در گوشهی خيابان، میآورند:
جوی هزار زمزمه در من،
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثلِ بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراهِ خويشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتابِ پاک.
اسفندِ ۱۳۴۵
(#شفیعی_کدکنی. )
در روزهای آخرِ اسفند
کوچِ بنفشههای مهاجر،
زيباست.
در نيمروزِ روشنِ اسفند
وقتی بنفشهها را از سايههای سرد،
در اطلسِ شميمِ بهاران
با خاک و ريشه
- ميهنِ سیّارشان -
از جعبههای کوچک و چوبی،
در گوشهی خيابان، میآورند:
جوی هزار زمزمه در من،
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
مثلِ بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراهِ خويشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتابِ پاک.
اسفندِ ۱۳۴۵
(#شفیعی_کدکنی. )
در منزل خجسته ی اسفند
همسایه ی سراچه ی فروردین
با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها
باران به چشم روشنی صبح آمده ست
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدم همساغر سحر
در کوچه های خامش و خلوت نجومیش
یا
با جام شعر خویش
خوش آمد نگویمش...
#شفیعی_کدکنی
همسایه ی سراچه ی فروردین
با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها
باران به چشم روشنی صبح آمده ست
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدم همساغر سحر
در کوچه های خامش و خلوت نجومیش
یا
با جام شعر خویش
خوش آمد نگویمش...
#شفیعی_کدکنی
Shokufeha
Vigen
#شکوفه
#ویگن
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمـه ...
نیست معلومم
آخرین شِکوِه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ...
#شفیعی_کدکنی
#ویگن
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمـه ...
نیست معلومم
آخرین شِکوِه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ...
#شفیعی_کدکنی
#کوچ_بنفشهها
در روزهای آخرِ اسفند
کوچِ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه _ میهن سیّارشان _
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهٔ خیابان، میآورند
جوی هزار زمزمه در من میجوشد:
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یکروز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
#شفیعی_کدکنی
در روزهای آخرِ اسفند
کوچِ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه _ میهن سیّارشان _
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهٔ خیابان، میآورند
جوی هزار زمزمه در من میجوشد:
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یکروز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
#شفیعی_کدکنی
شعر پروین، شعر خرد و عاطفه است و نیازی به استعارههای تجریدی و تشبیهات عجیب و غریب ندارد. اولین بار که دیوان پروین اعتصامی را در نوجوانی بهدست آوردم، حالتی داشتم که به هیچوجه قابل توصیف نیست. نخستین شعری که از او مرا مسحور خویش کرد، شعری بود که به مناسبت جشن فارغالتحصیلی در مدرسه سروده بود و چنین آغاز میشد:
ای درخت آرزو، خوش زی که بار آوردهای
غنچه بیباد صبا، گل بیبهار آوردهای
باغبانان تو را امسال سالی خرم است
زین همایون میوه کز هر شاخسار آوردهای
نمیدانم در این ابیات چه نهفته که هماینک پس از قریب چهل و پنج سال، هنوز هم مسحور این کلماتم. ممکن است بگویید: «طعم وقتِ» توست که ضمیمهٔ این کلمات شده است؛ اما «وقت» من با بسیاری شعرهای دیگر هم گره خورده است و چنین طعمی را به وجود نیاورده است! گیرم من این سخن را بپذیرم، دربارهٔ آن صدها هزار خوانندهای که در این هفتاد ساله، مسحور دیوان او شدهاند، چه باید گفت؟ جز اینکه بگوییم نبوغ فرمولبردار نیست و آدمهای سادهلوح، با کشف جدول ضرب وزن و قافیه یا استعاره و تشبیه، خیال میکنند به راز خلاقیتهای بزرگ پی بردهاند و عمر خود را در آن راه به هدر میدهند.
محمدرضا #شفیعی_کدکنی
#با_چراغ_و_آینه، ص ۴۶۴، سخن، تهران: ۱۳۹۰
#پروین_اعتصامی
ای درخت آرزو، خوش زی که بار آوردهای
غنچه بیباد صبا، گل بیبهار آوردهای
باغبانان تو را امسال سالی خرم است
زین همایون میوه کز هر شاخسار آوردهای
نمیدانم در این ابیات چه نهفته که هماینک پس از قریب چهل و پنج سال، هنوز هم مسحور این کلماتم. ممکن است بگویید: «طعم وقتِ» توست که ضمیمهٔ این کلمات شده است؛ اما «وقت» من با بسیاری شعرهای دیگر هم گره خورده است و چنین طعمی را به وجود نیاورده است! گیرم من این سخن را بپذیرم، دربارهٔ آن صدها هزار خوانندهای که در این هفتاد ساله، مسحور دیوان او شدهاند، چه باید گفت؟ جز اینکه بگوییم نبوغ فرمولبردار نیست و آدمهای سادهلوح، با کشف جدول ضرب وزن و قافیه یا استعاره و تشبیه، خیال میکنند به راز خلاقیتهای بزرگ پی بردهاند و عمر خود را در آن راه به هدر میدهند.
محمدرضا #شفیعی_کدکنی
#با_چراغ_و_آینه، ص ۴۶۴، سخن، تهران: ۱۳۹۰
#پروین_اعتصامی
چون بمیرم ،ای نمیدانم که!
باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از
رهسپاران کن مرا...
مُشتِ خاکم را
به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین، چشم و چراغ
نوبهاران کُن مرا...
زآتشم شور و شراری
در دلِ عشاق نه
زین قِبَل دلگرمیِ
انبوه یاران کُن مرا...
خوش ندارم زیر سنگی
جاودان خفتن خموش
هرچه خواهی کُن ولی از
رهسپاران کُن مرا...
#شفیعی_کدکنی
باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از
رهسپاران کن مرا...
مُشتِ خاکم را
به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین، چشم و چراغ
نوبهاران کُن مرا...
زآتشم شور و شراری
در دلِ عشاق نه
زین قِبَل دلگرمیِ
انبوه یاران کُن مرا...
خوش ندارم زیر سنگی
جاودان خفتن خموش
هرچه خواهی کُن ولی از
رهسپاران کُن مرا...
#شفیعی_کدکنی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر چشم بامداد به خورشید روشن است
ما را دل از خیال تو جاوید روشن است
آوارگی ست طالع ما روشنان عشق
وین مدعا ز گردش خورشید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت
ما را هنوز دیده ی امید روشن است
#شفیعی_کدکنی
ما را دل از خیال تو جاوید روشن است
آوارگی ست طالع ما روشنان عشق
وین مدعا ز گردش خورشید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت
ما را هنوز دیده ی امید روشن است
#شفیعی_کدکنی
مرا جواب می کند سکوت چشمهای تو
و باز تنگی نفس وباز هم هوای تو
دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام
دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو...
#شفیعی_کدکنی
و باز تنگی نفس وباز هم هوای تو
دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام
دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو...
#شفیعی_کدکنی
.
شادیت بیکرانه و خوش باد!
ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!
بر هر کجا بتاب
با جامِ عدل و داد
بر شرق و غرب و کوه و گریوه
در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی
در بامدادِ آینهها،
نیز
در نیمروزِ روضهٔ رضوان
آنجا که مادرم
در جامه و جوانیِ گلهای اطلسی
سربرکشیده از شکنِ خاک، بامداد.
#شفیعی_کدکنی
بدرود،
ماه اردیبهشت؛
ماه روشن زادان نیکو سرشت،
ماه خیام و فردوسی و سعدی و قلم
نوشته های ماندگار و شگفت.
شادیت بیکرانه و خوش باد!
ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!
بر هر کجا بتاب
با جامِ عدل و داد
بر شرق و غرب و کوه و گریوه
در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی
در بامدادِ آینهها،
نیز
در نیمروزِ روضهٔ رضوان
آنجا که مادرم
در جامه و جوانیِ گلهای اطلسی
سربرکشیده از شکنِ خاک، بامداد.
#شفیعی_کدکنی
بدرود،
ماه اردیبهشت؛
ماه روشن زادان نیکو سرشت،
ماه خیام و فردوسی و سعدی و قلم
نوشته های ماندگار و شگفت.
کانال تلگرامیsmsu43@
استاد شجریان - دارم سخنی باتو
دارم سخنی با تو
و گفتن نتوانم
وین دردِ نهانسوز نهفتن نتوانم
از گلهای تازه شماره ۷۲
با صدای:
استاد #محمدرضا_شجریان
تار: #فرهنگ_شریف
ویولن: #اسدالله_ملک
شعر: #شفیعی_کدکنی
و گفتن نتوانم
وین دردِ نهانسوز نهفتن نتوانم
از گلهای تازه شماره ۷۲
با صدای:
استاد #محمدرضا_شجریان
تار: #فرهنگ_شریف
ویولن: #اسدالله_ملک
شعر: #شفیعی_کدکنی
چندبیتی از شعر دکتر شفیعی در ستایش حکیم توس
بزرگا! جاودان مردا! هُشيواري و دانايي
نه ديروزي، كه امروزي، نه امروزي، كه فردايي
همه ديروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فرداي ما در تو، كه بالايي و والايي
چو زينجا بنگرم زان سوي دَه قرنت همي بينم
كه ميگويي و ميرويي و ميبالي و ميآيي
به گِردت شاعران انبوه و هر يك قلّهاي بشكوه
تو اما در ميان گويي دماوندي كه تنهايي:
سراندر ابر اسطوره، به ژرفا ژرف انديشه
به زيرِ پرتوِ خورشيدِ دانايي چه زيبايي!
هزاران ماه و كوكب از مدار جان تو تابان
كه در منظومة ايران، تو خورشيدي و يكتايي
ستايشها ز مستي و جنون از شاعران خواندم
خرد و انديشه را زيبد كه مردي چون تو بستايي
سخنها را، همه، زيبايي لفظ است در معني
تو را زيبد كه معني را به لفظ خود بيارايي
#فردوسی
#شفیعی_کدکنی
بزرگا! جاودان مردا! هُشيواري و دانايي
نه ديروزي، كه امروزي، نه امروزي، كه فردايي
همه ديروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فرداي ما در تو، كه بالايي و والايي
چو زينجا بنگرم زان سوي دَه قرنت همي بينم
كه ميگويي و ميرويي و ميبالي و ميآيي
به گِردت شاعران انبوه و هر يك قلّهاي بشكوه
تو اما در ميان گويي دماوندي كه تنهايي:
سراندر ابر اسطوره، به ژرفا ژرف انديشه
به زيرِ پرتوِ خورشيدِ دانايي چه زيبايي!
هزاران ماه و كوكب از مدار جان تو تابان
كه در منظومة ايران، تو خورشيدي و يكتايي
ستايشها ز مستي و جنون از شاعران خواندم
خرد و انديشه را زيبد كه مردي چون تو بستايي
سخنها را، همه، زيبايي لفظ است در معني
تو را زيبد كه معني را به لفظ خود بيارايي
#فردوسی
#شفیعی_کدکنی
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
#شفیعی_کدکنی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
#شفیعی_کدکنی