This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم در عشق تو جان برنتابد
که دل جز عشق جانان برنتابد
چو عشقت هست دل را جان نخواهد
که یک دل بیش یک جان برنتابد
#حضرت_عطار
که دل جز عشق جانان برنتابد
چو عشقت هست دل را جان نخواهد
که یک دل بیش یک جان برنتابد
#حضرت_عطار
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیالی دل را
#حضرت_عطار
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیالی دل را
#حضرت_عطار
تا خط تو بر خون جگر میخوانم
گوئی که غم دلم زبر میخوانم
از من ببری دلی چو خط آوردی
زیرا که من از خط تو بر میخوانم
#حضرت_عطار
گوئی که غم دلم زبر میخوانم
از من ببری دلی چو خط آوردی
زیرا که من از خط تو بر میخوانم
#حضرت_عطار
چنـین گفتنـــد، پیـــران مقـــدم
که از مَردی زدندی، در میان دَم
که: هفتاد و دو شد، شرط فُتُوَّت
یکی زان شرطهــا، باشــد مُرّوَت
نخستین، راستی را پیشه کردن
چو نیـکان از بدی اندیشه کردن
#فتوت_نامه
#حضرت_عطار
که از مَردی زدندی، در میان دَم
که: هفتاد و دو شد، شرط فُتُوَّت
یکی زان شرطهــا، باشــد مُرّوَت
نخستین، راستی را پیشه کردن
چو نیـکان از بدی اندیشه کردن
#فتوت_نامه
#حضرت_عطار
قبلهٔ ذرات عالم روی توست
کعبهٔ اولاد آدم کوی توست
میل خلق هر دو عالم تا ابد
گر شناسند و اگر نی سوی توست
چون به جز تو دوست نتوان داشتن
دوستی دیگران بر بوی توست
#حضرت_عطار
کعبهٔ اولاد آدم کوی توست
میل خلق هر دو عالم تا ابد
گر شناسند و اگر نی سوی توست
چون به جز تو دوست نتوان داشتن
دوستی دیگران بر بوی توست
#حضرت_عطار
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
خودشما خواهید ملکوبندهاش
خود بخاکوخون کنیدافکندهاش
زو بترسید و جلال و قهر او
ور نه آویزد شما را از گلو
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
تَرک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عـدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را میبُرید
گر نکردی ظلم، ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
کو سخن نشنید سر بر باد داد
خود تو را این پند از من باد یاد
هر که زو آید جفا، بیند جفا
درگذر از ظلم، تا یابی صفا
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آن که برندت بینشان
عدلکن چون پنجروزت مهلتست
گر کنی عدل آن کمال حکمتست
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دو عالم پادشاه
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شاد گردی گر تو عدلآئین شوی
گر کنی عدل، بر جهانی سروری
ورنه در ملک جهانی بیسری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
#حضرت_عطار
هست مردم خلق و عالم شهر او
خودشما خواهید ملکوبندهاش
خود بخاکوخون کنیدافکندهاش
زو بترسید و جلال و قهر او
ور نه آویزد شما را از گلو
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
تَرک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عـدالت فکر آزادی کنید
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را میبُرید
گر نکردی ظلم، ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
کو سخن نشنید سر بر باد داد
خود تو را این پند از من باد یاد
هر که زو آید جفا، بیند جفا
درگذر از ظلم، تا یابی صفا
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آن که برندت بینشان
عدلکن چون پنجروزت مهلتست
گر کنی عدل آن کمال حکمتست
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دو عالم پادشاه
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شاد گردی گر تو عدلآئین شوی
گر کنی عدل، بر جهانی سروری
ورنه در ملک جهانی بیسری
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
#حضرت_عطار
عزیزا گر شوی از خواب بیدار
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بیشبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیماند
همه حوران در آن مجلس ندیماند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
#حضرت_عطار
خبر یابی ز شادیهای بسیار
اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم
چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد
اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان
از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما
جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه
بدانستیم بیشبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما
بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم
یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا
ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم
چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش
زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست
از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی
جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست
همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست
همه روحانیان آنجا مقیماند
همه حوران در آن مجلس ندیماند
گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی
گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
#حضرت_عطار
عيب بين زانى كه تو عاشق نه اى
لاجرم اين شيوه را لايق نه اى
گر ز عشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی
#حضرت_عطار
لاجرم اين شيوه را لايق نه اى
گر ز عشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی
#حضرت_عطار
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قِسمَم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
#حضرت_عطار
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قِسمَم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
#حضرت_عطار
سخن عشق جز اشارت نیست
عشق در بند استعارت نیست
دل شناسد که چیست جوهر عشق
عقل را ذرهای بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست
هر که را دل ز عشق گشت خراب
بعد از آن هرگزش عمارت نیست
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
گر شود فوت لحظهای بی عشق
هرگز آن لحظه را کفارت نیست
#حضرت_عطار
عشق در بند استعارت نیست
دل شناسد که چیست جوهر عشق
عقل را ذرهای بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست
هر که را دل ز عشق گشت خراب
بعد از آن هرگزش عمارت نیست
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
گر شود فوت لحظهای بی عشق
هرگز آن لحظه را کفارت نیست
#حضرت_عطار
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زآنکه با معشوق، پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زآنکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشقِ تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچ کس را روی نیست
روی در دیوارِ هجران خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
#حضرت_عطار
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زآنکه با معشوق، پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زآنکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشقِ تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچ کس را روی نیست
روی در دیوارِ هجران خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
#حضرت_عطار
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
#حضرت_عطار
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
#حضرت_عطار
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
#حضرت_عطار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
#حضرت_عطار
گر بخواهی ریخت خونم باک نیست
من درین خون ریختن یار توام
بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام
#حضرت_عطار
من درین خون ریختن یار توام
بر دل و جانم مکن زور ای صنم
کز دل و جان عاشق زار توام
#حضرت_عطار
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
#حضرت_عطار
با دیده درآی و بی زبان باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در میان باش
#حضرت_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
تو دل عطار را سوختهٔ خویشدار
زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من...
#حضرت_عطار
بو که به پایان رسد راه بیابان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
تو دل عطار را سوختهٔ خویشدار
زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من...
#حضرت_عطار