... از بام پایین آمدیم، آرام
همراه با مشتی غم و شادی
و با گروهی زخمها و عدّهای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیکِ سالی مهلتش یک دَم
مثلِ ظهورِ اولین پرتو
مثلِ غروبِ آخرین عیسایِ بِن مریم
مثلِ نگاهِ غمگنانهیْ ما
مثلِ بچهیْ آدم
آنگه نشستیم و به خوبیّ خوب فهمیدیم
باز آن چراغِ روز و شب خامشتر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.
تهران، فروردین ۱۳۶۹
#مهدی_اخوان_ثالث
ما_من_ما
#سال_ديگر_اى_دوست_اى_همسايه
#انتشارات_زمستان
همراه با مشتی غم و شادی
و با گروهی زخمها و عدّهای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیکِ سالی مهلتش یک دَم
مثلِ ظهورِ اولین پرتو
مثلِ غروبِ آخرین عیسایِ بِن مریم
مثلِ نگاهِ غمگنانهیْ ما
مثلِ بچهیْ آدم
آنگه نشستیم و به خوبیّ خوب فهمیدیم
باز آن چراغِ روز و شب خامشتر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.
تهران، فروردین ۱۳۶۹
#مهدی_اخوان_ثالث
ما_من_ما
#سال_ديگر_اى_دوست_اى_همسايه
#انتشارات_زمستان