یکی محجوب به زهدِ خویش است
و دیگری ، محجوب به عبادتِ خویش
و دیگری ، به علمِ خویش .
و بهشت ،
حجابِ اکبر است
زیرا که اهل بهشت به بهشت آرام یافته اند
و هر که جز به حقّ به چیزی آرام گیرد ،
در حجاب است.
#بایزید_بسطامی
و دیگری ، محجوب به عبادتِ خویش
و دیگری ، به علمِ خویش .
و بهشت ،
حجابِ اکبر است
زیرا که اهل بهشت به بهشت آرام یافته اند
و هر که جز به حقّ به چیزی آرام گیرد ،
در حجاب است.
#بایزید_بسطامی
علامت آنکه حق او را دوست دارد
آن است که سه خصلت بدو دهد؛
سخاوتی چون
سخاوت دریا ...
شفقتی چون
شفقت آفتاب ...
تواضعی چون
تواضع زمین ...
#بایزید_بسطامی
آن است که سه خصلت بدو دهد؛
سخاوتی چون
سخاوت دریا ...
شفقتی چون
شفقت آفتاب ...
تواضعی چون
تواضع زمین ...
#بایزید_بسطامی
یکی محجوب به زهدِ خویش است ،
و دیگری محجوب به عبادتِ خویش و دیگری ،
به علمِ خویش .
و بهشت ،
حجابِ اکبر است .
زیرا که اهل بهشت به بهشت آرام یافته اند ،
و هر که جز به حقّ به چیزی آرام گیرد ،
در حجاب است.
#بایزید_بسطامی
و دیگری محجوب به عبادتِ خویش و دیگری ،
به علمِ خویش .
و بهشت ،
حجابِ اکبر است .
زیرا که اهل بهشت به بهشت آرام یافته اند ،
و هر که جز به حقّ به چیزی آرام گیرد ،
در حجاب است.
#بایزید_بسطامی
روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم و صدره ی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم، چشم او، از یگانگی پر او، از همیشگی در هوای بی چگونگی می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم.
#بایزید_بسطامی
ساکن سرای سکوت شدم و صدره ی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم، چشم او، از یگانگی پر او، از همیشگی در هوای بی چگونگی می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم.
#بایزید_بسطامی
و [بایزید]گفت:
علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد.
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب
و تواضعی چون تواضع زمین...
#بایزید_بسطامی
علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد.
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب
و تواضعی چون تواضع زمین...
#بایزید_بسطامی
« به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.»
#بایزید_بسطامی
#بایزید_بسطامی
《 هو 》
گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود
و زمین تر شده بود.
چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود،
پای من به عشق فرو میشد.
حضرت #بایزید بسطامی
گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود
و زمین تر شده بود.
چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود،
پای من به عشق فرو میشد.
حضرت #بایزید بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خواهی که رسی به کام، بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام، ز کام
نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام
#بایزید_بسطامی
.
یک گام ز دنیا و دگر گام، ز کام
نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام
#بایزید_بسطامی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آورده اند که ...
طاووس عارفان، #بایزید_بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از عجز و درماندگی بگشاد و گفت:
«بار خدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟»
به سِرَش ندا آمد که بایزید،
هنوز تویی ِ تو همراه توست.
اگر خواهی که به ما رسی،
خود را بر در بگذار و در آی.
#کلیات_سعدی
#مجالس_پنجگانه
طاووس عارفان، #بایزید_بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از عجز و درماندگی بگشاد و گفت:
«بار خدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟»
به سِرَش ندا آمد که بایزید،
هنوز تویی ِ تو همراه توست.
اگر خواهی که به ما رسی،
خود را بر در بگذار و در آی.
#کلیات_سعدی
#مجالس_پنجگانه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روشن تر از خاموش، چراغی ندیدم،
وسخنی، به از بی سخنی ، نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرهی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او ، از یگانگی،
پَر او ،از همیشگی
در هوای بی چگونگی، می پریدم
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز، تا ابد
از تشنگی او سیراب نشدم
#بایزید_بسطامی
#تذكرة_الاوليا_عطار
وسخنی، به از بی سخنی ، نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرهی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او ، از یگانگی،
پَر او ،از همیشگی
در هوای بی چگونگی، می پریدم
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز، تا ابد
از تشنگی او سیراب نشدم
#بایزید_بسطامی
#تذكرة_الاوليا_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺳﻮﺍﺭ ﺩﻝ ﺑﺎﺵ و ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺗﻦ
سی ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ڪﻪ ... ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ
ﺧــــــــــﺪﺍﻳﺎ ...
ﭼﻨﻴﻦ ڪﻦ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﻩ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺭﺳﻴﺪﻡ
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﻟﻬــــــــــﻲ ...
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﻫﺮﭼﻪ میخواهی ڪﻦ
#بایزید_بسطامی
سی ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ڪﻪ ... ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ
ﺧــــــــــﺪﺍﻳﺎ ...
ﭼﻨﻴﻦ ڪﻦ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﻩ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺭﺳﻴﺪﻡ
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﻟﻬــــــــــﻲ ...
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﻫﺮﭼﻪ میخواهی ڪﻦ
#بایزید_بسطامی
نقل است روزی #بایزید_بسطامی میرفت، سگی با او همراه افتاد. شیخ دامن از او در فراهم گرفت.
سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رَد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هر که به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادهام، تو خمی گندم داری فردا را.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمیشایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
بایزید بسطامی
سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رَد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هر که به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادهام، تو خمی گندم داری فردا را.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمیشایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
بایزید بسطامی