#حکمت خدا را باور کنید. در زندگی باید به دو چیز توجه کرد! یکی رحمت خداست و یکی هم حکمت اوست. اگر نعمتی می دهد، رحمتش است و اگر نمی دهد حکمتش. در اتفاقات خوب، رحمت خدا را می توان دید و در اتفاقات بد، حکمت او را. هیچ وقت در زندگی نباید کفران نعمت کرد! چرا که هر اتفاقی در زندگیمان حکمتی دارد.
#در زندگی ما، در پی هر اتفاقی، حکمتی نهفته است. اگر ما اتفاق بد یا خوبی را در زندگی تجربه می کنیم، به واسطه ی حکمت خدا است. ما در بسیاری از اتفاقات، حکمت پروردگار را نمی بینیم و چشمانمان بر روی آن بسته است .
#در زندگی ما، در پی هر اتفاقی، حکمتی نهفته است. اگر ما اتفاق بد یا خوبی را در زندگی تجربه می کنیم، به واسطه ی حکمت خدا است. ما در بسیاری از اتفاقات، حکمت پروردگار را نمی بینیم و چشمانمان بر روی آن بسته است .
ناصح چو مرهمی ننهی، نیش هم مزن
بر زخمخورده طعنه زدن زخمِ دیگر است
#اهلی_شیرازی
#در_کنایه
•دیوان اهلی شیرازی، به اهتمام و تصحیح حامد ربانی•
بر زخمخورده طعنه زدن زخمِ دیگر است
#اهلی_شیرازی
#در_کنایه
•دیوان اهلی شیرازی، به اهتمام و تصحیح حامد ربانی•
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
مردگان
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگ سرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک درخت به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان
وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما به سر می برم
شلیل کشان
آینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکیزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
وکبک پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟
#منوچهر_آتشی
#در_صدای_فاخته
#حادثه_دربامداد
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگ سرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک درخت به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان
وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما به سر می برم
شلیل کشان
آینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکیزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
وکبک پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟
#منوچهر_آتشی
#در_صدای_فاخته
#حادثه_دربامداد
معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_هفتم ) ۹۷ درین دریا ، بماندم ناگهی من ، ندارم جز بسویِ تو ،، رهی ، من ، ۹۸ رَهَم بنمای ،، تا دُرّ وصالت ، بهدست آرَم ، ز دریایِ جلالت ، ۹۹ توئی گوهر ، درونِ بحر ،، بیشک ، توئی در…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هشتم )
۱۱۲
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، رُخ نمائی ،
وِرا از جان و دل ،، پاسخ نمائی ،
۱۱۳
تو ،،، میخواهد ز تو ، اینجا ، حقیقت ،
که بنمائی بِدو پیدا ، حقیقت ،
۱۱۴
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، راز بیند ،
ترا در گنجِ جان ،،، او ، باز بیند ،
۱۱۵
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کویِ دنیا ،
که بیند رویِ تو ، در سویِ دنیا ،
۱۱۶
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کلّ اسرار ،
که بنمائی در انجامش ، تو دیدار ،
#در_انجامش = در پایان او را
۱۱۷
تو ،،، میخواهد ز تو ، ای ذاتِ بیچون ،
که بیند ذاتت ای جان ،، بی چه و چون ،
۱۱۸
چنان درماندهام در حضرتِ تو ،
ندارم تابِ دیدِ قُربتِ تو ،
۱۱۹
شب و روزم ، ز عشقت ، زار مانده ،
بهگِردِ خویش ، چون پرگار مانده ،
۱۲۰
طلبگارِ توام ، در جان و در دل ،
نباشم یک دم از یادِ تو ، غافل ،
#طلبگارِ تواَم = خواهانِ تو هستم - تو را میخواهم
۱۲۱
تو ، در جانی همیشه حاضر ،،، ای دوست ،
توئی مغز و ، منم اینجایگه ،،، پوست ،
۱۲۲
دلِ عطّار ، پُر خون شد درین راه ،
که تا شد از وصالِ دوست ،، آگاه ،
۱۲۳
کنون ، چون در یقینم راه دادی ،
مرا ، اینجا دلی آگاه دادی ،
۱۲۴
بجز وصفت نخواهم کرد ، ای جان ،
که تا مانم به عشقت فَرد ،،، ای جان ،
۱۲۵
اگر کامم نخواهی داد اینجا ،
ز دستِ تو ، کنم فریاد اینجا ،
۱۲۶
مرا ، هم دادهای امیدِ فضلت ،
که بنمائی مرا ،، در عشق ، وصلت ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هشتم )
۱۱۲
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، رُخ نمائی ،
وِرا از جان و دل ،، پاسخ نمائی ،
۱۱۳
تو ،،، میخواهد ز تو ، اینجا ، حقیقت ،
که بنمائی بِدو پیدا ، حقیقت ،
۱۱۴
تو ،،، میخواهد ز تو ، تا ، راز بیند ،
ترا در گنجِ جان ،،، او ، باز بیند ،
۱۱۵
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کویِ دنیا ،
که بیند رویِ تو ، در سویِ دنیا ،
۱۱۶
تو ،،، میخواهد ز تو ، در کلّ اسرار ،
که بنمائی در انجامش ، تو دیدار ،
#در_انجامش = در پایان او را
۱۱۷
تو ،،، میخواهد ز تو ، ای ذاتِ بیچون ،
که بیند ذاتت ای جان ،، بی چه و چون ،
۱۱۸
چنان درماندهام در حضرتِ تو ،
ندارم تابِ دیدِ قُربتِ تو ،
۱۱۹
شب و روزم ، ز عشقت ، زار مانده ،
بهگِردِ خویش ، چون پرگار مانده ،
۱۲۰
طلبگارِ توام ، در جان و در دل ،
نباشم یک دم از یادِ تو ، غافل ،
#طلبگارِ تواَم = خواهانِ تو هستم - تو را میخواهم
۱۲۱
تو ، در جانی همیشه حاضر ،،، ای دوست ،
توئی مغز و ، منم اینجایگه ،،، پوست ،
۱۲۲
دلِ عطّار ، پُر خون شد درین راه ،
که تا شد از وصالِ دوست ،، آگاه ،
۱۲۳
کنون ، چون در یقینم راه دادی ،
مرا ، اینجا دلی آگاه دادی ،
۱۲۴
بجز وصفت نخواهم کرد ، ای جان ،
که تا مانم به عشقت فَرد ،،، ای جان ،
۱۲۵
اگر کامم نخواهی داد اینجا ،
ز دستِ تو ، کنم فریاد اینجا ،
۱۲۶
مرا ، هم دادهای امیدِ فضلت ،
که بنمائی مرا ،، در عشق ، وصلت ،
#عطار
#دمی_با_سعدی
*ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست*
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی میکنی بیخ خویش
اگر جادهای بایدت مستقیم
ره پارسایان امیدست و بیم
طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیش بین این سخن را به غور
رعیت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش زدیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیر زن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
ازان بهرهورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بانصاف زیست
بدو نیک مردم چو میبگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید غریب
#بوستان
#باب_اول
#در_عدل_و_تدبیر_و_رای
*ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست*
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی میکنی بیخ خویش
اگر جادهای بایدت مستقیم
ره پارسایان امیدست و بیم
طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیش بین این سخن را به غور
رعیت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش زدیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیر زن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
ازان بهرهورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بانصاف زیست
بدو نیک مردم چو میبگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید غریب
#بوستان
#باب_اول
#در_عدل_و_تدبیر_و_رای
در بند تو آزادم_سینا سرلک
@bazmemusighi
#در بند تو آزادم
#خواننده: سینا_سرلک
#آهنگ: کوروش_گلکار
#شعر: حضرت حافظ
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
#خواننده: سینا_سرلک
#آهنگ: کوروش_گلکار
#شعر: حضرت حافظ
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
در بند تو آزادم_سینا سرلک
@bazmemusighi
#در بند تو آزادم
#خواننده: سینا_سرلک
#آهنگ: کوروش_گلکار
#شعر: حضرت حافظ
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
#خواننده: سینا_سرلک
#آهنگ: کوروش_گلکار
#شعر: حضرت حافظ
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اما نگران چه هستی…. ؟!
اگر خطاهای آشکار کرده باشیم، نباید آن طور که عادت داریم، خود را توجیه کنیم، عذری بتراشیم و آنها را کوچک جلوه دهیم، بلکه باید به اشتباه خود اذعان کنیم و آن را به مقیاس درست مد نظر داشته باشیم، تا مصمّم شویم که در آینده از آن پرهیز کنیم؛
البته با این کار خود را گرفتار رنج شدید و ناخشنودی میکنیم اما چنانکه گفتهاند:
«کسی که رنج نکشیده باشد، تربیت نشده است.»
#آرتور_شوپنهاور
#در_باب_حکمت_زندگی
.
اگر خطاهای آشکار کرده باشیم، نباید آن طور که عادت داریم، خود را توجیه کنیم، عذری بتراشیم و آنها را کوچک جلوه دهیم، بلکه باید به اشتباه خود اذعان کنیم و آن را به مقیاس درست مد نظر داشته باشیم، تا مصمّم شویم که در آینده از آن پرهیز کنیم؛
البته با این کار خود را گرفتار رنج شدید و ناخشنودی میکنیم اما چنانکه گفتهاند:
«کسی که رنج نکشیده باشد، تربیت نشده است.»
#آرتور_شوپنهاور
#در_باب_حکمت_زندگی
.
تا ، تو در حُسن و جمال ، افزودهای ،
دل ، ز دستِ عالَمی بربودهای ،
در جهان ، این شور و غوغا ، از چه خاست؟ ،
گر ، جمالِ خود به کس ننمودهای ،
گوی ، در میدانِ حُسن ، افگندهای ،
نیکوان را ،،، چاکری ، فرمودهای ،
پرده از چهره ،،، زمانی ، دور کن ،
کآفتابی را ،،، به گِل اندودهای ،
چون نباشم من سگِ درگاهِ تو؟ ،
چون ،،، بِدین نامِ خوشم ، بستودهای ،
در جهان ،،، بیهوده میجُستم تو را ،
خود ، تو در جانِ عراقی بودهای ،
#عراقی
#در_جهان_بیهوده_میجستم_تو_را ،
#خود_تو_در_جان_عراقی_بودهای ،
دل ، ز دستِ عالَمی بربودهای ،
در جهان ، این شور و غوغا ، از چه خاست؟ ،
گر ، جمالِ خود به کس ننمودهای ،
گوی ، در میدانِ حُسن ، افگندهای ،
نیکوان را ،،، چاکری ، فرمودهای ،
پرده از چهره ،،، زمانی ، دور کن ،
کآفتابی را ،،، به گِل اندودهای ،
چون نباشم من سگِ درگاهِ تو؟ ،
چون ،،، بِدین نامِ خوشم ، بستودهای ،
در جهان ،،، بیهوده میجُستم تو را ،
خود ، تو در جانِ عراقی بودهای ،
#عراقی
#در_جهان_بیهوده_میجستم_تو_را ،
#خود_تو_در_جان_عراقی_بودهای ،
تو هم نبودی اگر ای عقاب هار جگر خوار
در این مسیل شب جاودانی وحشت
در آشیانه ی هول و هلاک
در آرواره ی زنجیر
من
چه می کردم ؟
در این مغاک ؟
من آشیانه ی خونم
من آشیانه جگر خویشم
این شقایق جوشان
من آشیانه ی منقارم ای عقاب جگر خوار
از این مسیل شب وحشت این مغاک
پرنده ای نمی گذرد جز تو ای گرسنه ی بیمار! تا بخواند : کان دور
چه کرده آتش با کوچه ها
چه کرده آتش با
پنجه های یخ بسته
چه کرده آتش با خاک ؟
چه کرده آتش با خاک ؟
عقاب می خندد
چه کرده آتش ! آنجا نگاه کن
به افق
حریق
و به سایه روشن آتش هزارها تابوت
عقاب می گوید : به روی ماشه ی سرد
آن پنجه ها که کردی گرم
رسانده آتش را تا فتیله ی باروت
تو
هم نبودی اگر ای عقابم ! ای گرسنه ام ! ای پاس همتم
در آشیانه ی خون
در آرواره ی زنجیر
من چه می کردم ؟
#منوچهر_آتشی
#در_آشیانه_ی_منقار_اگر_نبودی_تو
#دیدار_در_فلق
در این مسیل شب جاودانی وحشت
در آشیانه ی هول و هلاک
در آرواره ی زنجیر
من
چه می کردم ؟
در این مغاک ؟
من آشیانه ی خونم
من آشیانه جگر خویشم
این شقایق جوشان
من آشیانه ی منقارم ای عقاب جگر خوار
از این مسیل شب وحشت این مغاک
پرنده ای نمی گذرد جز تو ای گرسنه ی بیمار! تا بخواند : کان دور
چه کرده آتش با کوچه ها
چه کرده آتش با
پنجه های یخ بسته
چه کرده آتش با خاک ؟
چه کرده آتش با خاک ؟
عقاب می خندد
چه کرده آتش ! آنجا نگاه کن
به افق
حریق
و به سایه روشن آتش هزارها تابوت
عقاب می گوید : به روی ماشه ی سرد
آن پنجه ها که کردی گرم
رسانده آتش را تا فتیله ی باروت
تو
هم نبودی اگر ای عقابم ! ای گرسنه ام ! ای پاس همتم
در آشیانه ی خون
در آرواره ی زنجیر
من چه می کردم ؟
#منوچهر_آتشی
#در_آشیانه_ی_منقار_اگر_نبودی_تو
#دیدار_در_فلق
داس و خورجینم را بر می دارم
به بیابان
تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
خاک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل
دم بدم دارد فربه تر می گردد
شیهه ی پر شورش
مادیان وار و ظریف
گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
غیر
آن مفرغیان تندیس
چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
تا کش از کجا بکند
دوردست هوسش را
مادیان بویی در عمق غباری نیست
تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
دشت ها اینجا مردابی و پوک
جاده ها کوتاه
در رگ اسب و دل من پوسید
هوس تاخت
و تازی دلخواه
#منوچهر_آتشی
#در_رگ_اسب_و_دل_من
#دیدار_در_فلق
به بیابان
تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
خاک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل
دم بدم دارد فربه تر می گردد
شیهه ی پر شورش
مادیان وار و ظریف
گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
غیر
آن مفرغیان تندیس
چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
تا کش از کجا بکند
دوردست هوسش را
مادیان بویی در عمق غباری نیست
تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
دشت ها اینجا مردابی و پوک
جاده ها کوتاه
در رگ اسب و دل من پوسید
هوس تاخت
و تازی دلخواه
#منوچهر_آتشی
#در_رگ_اسب_و_دل_من
#دیدار_در_فلق
عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم
سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک
می زند به سقف غار پر
این پرنده ی غریب
دارد از دفینه های باستان خبر
باز
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم
درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزناک
در خلود غلظت فضای غار چشم من
باز جوی جلوه های پاک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
های ! اژدها
باز گو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی
وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشاکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
می روم در آرزوی کیمیا هنوز
#منوچهر_آتشی
#در_انتهای_دهلیز
#دیدار_در_فلق
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم
سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک
می زند به سقف غار پر
این پرنده ی غریب
دارد از دفینه های باستان خبر
باز
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم
درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزناک
در خلود غلظت فضای غار چشم من
باز جوی جلوه های پاک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
های ! اژدها
باز گو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی
وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشاکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
می روم در آرزوی کیمیا هنوز
#منوچهر_آتشی
#در_انتهای_دهلیز
#دیدار_در_فلق
در آن روزگار گرفت و گیر که شاعر (حافظ) میزیست و شراب مثل آزادگی حرام بود شاید اهل دلی دزدانه شرابی میانداخت اما بادهفروشی کار چند گبر نامسلمان بود که در بند ننگ و نام نبودند. میخانه در بیغوله محلههای پرت و برکنار بود تا عفت عمومی مؤمنان جریحهدار نشود. تنها خراباتیان رسوا و صاحبدلان بیاعتنا رمز راه را میشناختند پیرمغان در نهان میخانه در پستوئی و سردابی شراب میانداخت خمخانه، تاریکخانه و دختر رز در نقاب و آب حیات در ظلمات بود تن من حجاب چشمه دل و خمخانه حجاب تلالو شراب است. روشنی در بن تاریکی است.
#در_کوی_دوست
#شاهرخ_مسکوب
#در_کوی_دوست
#شاهرخ_مسکوب
ای دل ، ز جفایِ یار ، مندیش ،
در نِه قدم و ، ز کار ، مندیش ،
جویندهٔ دُر ، ز جان نترسد ،
گُل میطلبی ، ز خار مندیش ،
با پنجهٔ شیر ، پنجه میزن ،
از کام و دهانِ مار ، مندیش ،
مردانه به کویِ یار ، دَرشو ،
از خنجرِ هر عیار ، مندیش ،
گر نیلِ وصالِ یار ، باید ،
از گفتنِ ننگ و عار ، مندیش ،
چون ، با تو بُوَد عنایتِ یار ،
گر ، خصم بُوَد هزار ، مندیش ،
چون یافتهای جمالِ او را ،
از گشتنِ سنگسار ، مندیش ،
منصور تویی ، بزن اناالحق ،
تسلیم شو و ، ز دار ، مندیش ،
عطار ،،، تویی چو ماه و خورشید ،
در تاب ، ز هر غبار ، مندیش ،
#عطار
#مندیش = مَیَندیش ، اندیشه مکن ، و بهمعنی مترس ، نترس
#در تاب = بتاب
در نِه قدم و ، ز کار ، مندیش ،
جویندهٔ دُر ، ز جان نترسد ،
گُل میطلبی ، ز خار مندیش ،
با پنجهٔ شیر ، پنجه میزن ،
از کام و دهانِ مار ، مندیش ،
مردانه به کویِ یار ، دَرشو ،
از خنجرِ هر عیار ، مندیش ،
گر نیلِ وصالِ یار ، باید ،
از گفتنِ ننگ و عار ، مندیش ،
چون ، با تو بُوَد عنایتِ یار ،
گر ، خصم بُوَد هزار ، مندیش ،
چون یافتهای جمالِ او را ،
از گشتنِ سنگسار ، مندیش ،
منصور تویی ، بزن اناالحق ،
تسلیم شو و ، ز دار ، مندیش ،
عطار ،،، تویی چو ماه و خورشید ،
در تاب ، ز هر غبار ، مندیش ،
#عطار
#مندیش = مَیَندیش ، اندیشه مکن ، و بهمعنی مترس ، نترس
#در تاب = بتاب