گفت اول یار من : بگذر ز جان ، گفتم : بهچشم ،
آشنایی تَرک کن با این و آن ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر خواهی کنی نظاره بر رخسارِ من ،
پا مَنِه دیگر ، به باغِ گُلرُخان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : میخواهی اگر بینی هلالِ اَبرویَم ،
ننگری دیگر به ماهِ آسمان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر خواهی شبی آیَم تو را اندر کنار ،
کن کناره از تمامِ گُلرُخان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر داری طمع ، بوسی لبِ خندانِ من ،
بایدت بوسید پایِ پاسبان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : میخواهی اگر آیی نهان در کویِ من ،
خون روان باید کنی از دیدگان ، گفتم : بهچشم ،
گفت با راجی : گرفتاری اگر در بندِ من ،
کن فغان و ناله ، چون دیوانگان ، گفتم : بهچشم ،
#ابوالحسن_تبریزی
آشنایی تَرک کن با این و آن ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر خواهی کنی نظاره بر رخسارِ من ،
پا مَنِه دیگر ، به باغِ گُلرُخان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : میخواهی اگر بینی هلالِ اَبرویَم ،
ننگری دیگر به ماهِ آسمان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر خواهی شبی آیَم تو را اندر کنار ،
کن کناره از تمامِ گُلرُخان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : گر داری طمع ، بوسی لبِ خندانِ من ،
بایدت بوسید پایِ پاسبان ، گفتم : بهچشم ،
گفت : میخواهی اگر آیی نهان در کویِ من ،
خون روان باید کنی از دیدگان ، گفتم : بهچشم ،
گفت با راجی : گرفتاری اگر در بندِ من ،
کن فغان و ناله ، چون دیوانگان ، گفتم : بهچشم ،
#ابوالحسن_تبریزی