در مذهب ما محب و محبوب یکی است
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
#شاه_نعمت_الله_ولی
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
#شاه_نعمت_الله_ولی
یاری که چو ما لطف الهی دارد
در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۱۴۳
در هر دو جهان هرچه تو خواهی دارد
هر چند گدای حضرت سلطان است
از دولت عشق پادشاهی دارد
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۱۴۳
آتشی در دل است و جان سوزد
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
#شاه_نعمت_الله_ولی
دل چنین سوخت جان چه سان سوزد
عشق او آتشی است جان سوزی
رشتهٔ شمع جان از آن سوزد
آتش عشق چون بر افروزد
عالمی را به یک زمان سوزد
آه دل سوز عاشقان بشنو
تا تو را دل به عاشقان سوزد
#شاه_نعمت_الله_ولی
این درد همیشه من دوا می بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هر چه نظر کنــم خدا می بیـنم
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۲۴۳
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هر چه نظر کنــم خدا می بیـنم
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۲۴۳
گر معرفت نامتناهی یابی
درعین همه نور الهی یابی
بیرون ز تو نیست خویشتن را بشناس
از خود بطلب هر آن چه خواهی یابی
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۲۹۳
درعین همه نور الهی یابی
بیرون ز تو نیست خویشتن را بشناس
از خود بطلب هر آن چه خواهی یابی
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۲۹۳
تا از سر زلف تو یکی تار برآمد
صد فتنه عیان شد
صد شور ز اسلام و ز کفار برآمد
غوغا به جهان شد
بر خاک زمین چون که یکی جرعه فشاندند
از بادهٔ بی چون
از خاک زمین آن بت عیار برآمد
سر خیل بتان شد
مسجود ملایک شد و لشکرکش ارواح
زان روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد
مردود زمان شد
تا از ید بیضا بنمودی سر انگشت
مه جامه بدرید
ترسا ز چلیپا و ز زُنار برآمد
در دین امان شد
یک غمزه نمودی به خلیل از تو در افتاد
اندر دل آتش
گلزار بهشت از جگر نار برآمد
آتش چو جنان شد
تا مهر جمال رخ خوب تو تجلی
کرد از پس پرده
موسی ز پی دیدن دیدار برآمد
بر طور روان شد
اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار
کو چون به جهان شد
کز سرّ سرا پردهٔ اسرار برآمد
دل برد و نهان شد
اجزای ذرایر نبود ذرهٔ خالی
از پرتو آن نور
هر ذره کز آن پرتو انوار برآمد
خورشید عیان شد
سید ز کف ساقی وحدت چو بنوشید
جامی ز محبت
سر مست می عشق به بازار برآمد
در عین عیان شد
#شاه_نعمت_الله_ولی
صد فتنه عیان شد
صد شور ز اسلام و ز کفار برآمد
غوغا به جهان شد
بر خاک زمین چون که یکی جرعه فشاندند
از بادهٔ بی چون
از خاک زمین آن بت عیار برآمد
سر خیل بتان شد
مسجود ملایک شد و لشکرکش ارواح
زان روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار برآمد
مردود زمان شد
تا از ید بیضا بنمودی سر انگشت
مه جامه بدرید
ترسا ز چلیپا و ز زُنار برآمد
در دین امان شد
یک غمزه نمودی به خلیل از تو در افتاد
اندر دل آتش
گلزار بهشت از جگر نار برآمد
آتش چو جنان شد
تا مهر جمال رخ خوب تو تجلی
کرد از پس پرده
موسی ز پی دیدن دیدار برآمد
بر طور روان شد
اسرار حقیقت نتوان گفت به اغیار
کو چون به جهان شد
کز سرّ سرا پردهٔ اسرار برآمد
دل برد و نهان شد
اجزای ذرایر نبود ذرهٔ خالی
از پرتو آن نور
هر ذره کز آن پرتو انوار برآمد
خورشید عیان شد
سید ز کف ساقی وحدت چو بنوشید
جامی ز محبت
سر مست می عشق به بازار برآمد
در عین عیان شد
#شاه_نعمت_الله_ولی
آن کیست که سر مست به بازار بر آمد
آن جان جهان است
صد بار فرو رفت و دگر بار بر آمد
تا هست چنان است
خورشید در آئینهٔ مه کرد نگاهی
آن نور پدید است
در دور قمر آن مه انوار برآمد
بنگر که عیان است
سردار شد و هم سر و دستار بینداخت
در پای حریفان
رندی که چو منصور بر این دار برآمد
سردار جهان است
در کوی خرابات مغان خوش گذری کرد
آن شاهد سرمست
فریاد ز خمخانه و خمار برآمد
کاین کوی مغان است
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
دیدیم به دیده
از بتکدهای آن بت عیار برآمد
جانم نگران است
عالم همه مستند ز یک خم شرابی
ما نیز چنانیم
اندک نشد آن باده و بسیار برآمد
ساقیش فلان است
این گفتهٔ مستانهٔ سید چو شنیدی
از ذوق بخوانش
نقدی است که از مخزن اسرار برآمد
آن گنج روان است
#شاه_نعمت_الله_ولی
آن جان جهان است
صد بار فرو رفت و دگر بار بر آمد
تا هست چنان است
خورشید در آئینهٔ مه کرد نگاهی
آن نور پدید است
در دور قمر آن مه انوار برآمد
بنگر که عیان است
سردار شد و هم سر و دستار بینداخت
در پای حریفان
رندی که چو منصور بر این دار برآمد
سردار جهان است
در کوی خرابات مغان خوش گذری کرد
آن شاهد سرمست
فریاد ز خمخانه و خمار برآمد
کاین کوی مغان است
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
دیدیم به دیده
از بتکدهای آن بت عیار برآمد
جانم نگران است
عالم همه مستند ز یک خم شرابی
ما نیز چنانیم
اندک نشد آن باده و بسیار برآمد
ساقیش فلان است
این گفتهٔ مستانهٔ سید چو شنیدی
از ذوق بخوانش
نقدی است که از مخزن اسرار برآمد
آن گنج روان است
#شاه_نعمت_الله_ولی