💭
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
#مولانا
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
#مولانا
🕊🕊
سوگند به نامت، که تو آرام منی
در نهانخانه جانم، گل بی خار منی
سوگند به تو کز همه هستی، تو جدا
در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
سوگند به هر چیز که با نام تو آغاز شود
از پرده پندار همه پاک شود
سوگند به نامت، که تو آرام منی
زیر رگبار زمانه، تو فقط یار منی
#مولانا
سوگند به نامت، که تو آرام منی
در نهانخانه جانم، گل بی خار منی
سوگند به تو کز همه هستی، تو جدا
در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
سوگند به هر چیز که با نام تو آغاز شود
از پرده پندار همه پاک شود
سوگند به نامت، که تو آرام منی
زیر رگبار زمانه، تو فقط یار منی
#مولانا
🕊🕊
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم
#مولانا
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم
#مولانا
چون ، خِرَد با تُست ، مُشرف بر تنت ،
گرچه زو قاصر بُوَد این دیدنت ،
نیست قاصر ، دیدنِ او ، ای فلان ،
از سکون و جنبشت ، در امتحان ،
چه عجب؟ ، گر خالقِ آن عقل نیز ،
با تو باشد ، چون نِهای تو مستجیز ،
آیا عقل و خِرَدِ خود را میبینیم؟
البته که نمیبینیم ولی هر کس رفتارهای معقول و بخردانه را تشخیص میدهد و در مییابد که خِرَد با او میباشد ، حتی در اشخاص دیگر نیز این آثار یعنی آثار بِخرَدی و عقلایی قابل مشاهده است و در مییابیم که آن شخص دارای خِرَد و عقل است و عقل و خِرَد با او و همراهِ اوست . گرچه با دیدهی ظاهری و حس بینایی خود خِرَد و عقلِ او را نمیبینیم . و جایِ تعجب نیست و تعجبی ندارد که خالقِ عقل نیز مشرف بر ما و همواره با ما باشد .
از خِرَد غافل شود ، بر بَد تَنَد ،
بعد ، آن عقلش ملامت میکند ،
از خِرَد غافل میشود و دست به اعمالِ بَد و نابِخرَدانه میزند .
تو شدی غافل ز عقلت ،،، عقل ، نی ،
کز حضورستش ملامت کردنی ،
تو از عقل غافل شدی ولی عقل از تو غافل نشد و دلیل غافل نشدنش از تو ، این است که حضور داشت هنگام ارتکاب عملِ بَد و به دلیلِ حضور داشتن ملامتت میکند .
گر نبودی حاضر و ، غافل بُدی ،
در ملامت ، کِی تو را سیلی زدی؟ ،
اگر حضور نداشت و از تو غافل بود ، کِی تو را ملامت میکرد؟
ور ، ازو غافل نبودی نفسِ تو ،
کِی چنان کردی جنون و تفسِ تو؟ ،
اگر تو از او غافل نبودی ، کی مرتکب اعمال نابِخردانه و بَد و جنونآمیز میشدی؟
پس ، تو و عقلت ،،، چو اصطرلاب بود ،
زین ، بِدانی قُربِ خورشیدِ وجود ،
پس ، تو و عقلت اصطرلابی هستید که به وسیلهی آنها درک خواهی کرد نزدیکی و حضور و اِشرافِ خداوند بر تو و اعمالت .
قُربِ بیچون است ، عقلت را به تو ،
نیست چپ و راست و ،،، پس ، یا پیشِ رو ،
عقلت بدون چون و چرا و بدون ارائهی هیچ دلیلی به تو نزدیک است و مُشرف بر تو میباشد و این نزدیکی و قرابت از سمت چپ و راست یا از پشتِ سرت یا پیشِ رویِ تو نیست یعنی این نزدیکی عقل به تو دارای جهت نیست و کاملاً بر تو مسلط است و حاضر و ناظر .
قُربِ بیچون ،،، چون نباشد شاه را؟ ،
که ، نیابد بحثِ عقل ،،، آن راه را ،
پس چطور خداوند این نزدیکی بدونِ چون و چگونه و این اِشراف و تسلطِ مطلق را ندارد؟ ، که عقل از فهمِ آن عاجز است .
#مولانا
گرچه زو قاصر بُوَد این دیدنت ،
نیست قاصر ، دیدنِ او ، ای فلان ،
از سکون و جنبشت ، در امتحان ،
چه عجب؟ ، گر خالقِ آن عقل نیز ،
با تو باشد ، چون نِهای تو مستجیز ،
آیا عقل و خِرَدِ خود را میبینیم؟
البته که نمیبینیم ولی هر کس رفتارهای معقول و بخردانه را تشخیص میدهد و در مییابد که خِرَد با او میباشد ، حتی در اشخاص دیگر نیز این آثار یعنی آثار بِخرَدی و عقلایی قابل مشاهده است و در مییابیم که آن شخص دارای خِرَد و عقل است و عقل و خِرَد با او و همراهِ اوست . گرچه با دیدهی ظاهری و حس بینایی خود خِرَد و عقلِ او را نمیبینیم . و جایِ تعجب نیست و تعجبی ندارد که خالقِ عقل نیز مشرف بر ما و همواره با ما باشد .
از خِرَد غافل شود ، بر بَد تَنَد ،
بعد ، آن عقلش ملامت میکند ،
از خِرَد غافل میشود و دست به اعمالِ بَد و نابِخرَدانه میزند .
تو شدی غافل ز عقلت ،،، عقل ، نی ،
کز حضورستش ملامت کردنی ،
تو از عقل غافل شدی ولی عقل از تو غافل نشد و دلیل غافل نشدنش از تو ، این است که حضور داشت هنگام ارتکاب عملِ بَد و به دلیلِ حضور داشتن ملامتت میکند .
گر نبودی حاضر و ، غافل بُدی ،
در ملامت ، کِی تو را سیلی زدی؟ ،
اگر حضور نداشت و از تو غافل بود ، کِی تو را ملامت میکرد؟
ور ، ازو غافل نبودی نفسِ تو ،
کِی چنان کردی جنون و تفسِ تو؟ ،
اگر تو از او غافل نبودی ، کی مرتکب اعمال نابِخردانه و بَد و جنونآمیز میشدی؟
پس ، تو و عقلت ،،، چو اصطرلاب بود ،
زین ، بِدانی قُربِ خورشیدِ وجود ،
پس ، تو و عقلت اصطرلابی هستید که به وسیلهی آنها درک خواهی کرد نزدیکی و حضور و اِشرافِ خداوند بر تو و اعمالت .
قُربِ بیچون است ، عقلت را به تو ،
نیست چپ و راست و ،،، پس ، یا پیشِ رو ،
عقلت بدون چون و چرا و بدون ارائهی هیچ دلیلی به تو نزدیک است و مُشرف بر تو میباشد و این نزدیکی و قرابت از سمت چپ و راست یا از پشتِ سرت یا پیشِ رویِ تو نیست یعنی این نزدیکی عقل به تو دارای جهت نیست و کاملاً بر تو مسلط است و حاضر و ناظر .
قُربِ بیچون ،،، چون نباشد شاه را؟ ،
که ، نیابد بحثِ عقل ،،، آن راه را ،
پس چطور خداوند این نزدیکی بدونِ چون و چگونه و این اِشراف و تسلطِ مطلق را ندارد؟ ، که عقل از فهمِ آن عاجز است .
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی
صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه چه گولانند
بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم
#مولانا
┄┄
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی
صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه چه گولانند
بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم
#مولانا
┄┄
آن یکی آمد درِ یاری بزد
گفت: یارش کیستی؟ ای معتمد
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت
باز گِردِ خانهٔ انباز گشت
بانگ زد بر در به صد ترس و ادب
تا بِنَجْهَد بی ادب لفظی ز لب
حلقه زد یارش که بر در کیست؟ آن
گفت: بر در هم تویی ای دلستان
گفت: اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا...
#مولانا
#مثنوی
گفت: یارش کیستی؟ ای معتمد
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت
باز گِردِ خانهٔ انباز گشت
بانگ زد بر در به صد ترس و ادب
تا بِنَجْهَد بی ادب لفظی ز لب
حلقه زد یارش که بر در کیست؟ آن
گفت: بر در هم تویی ای دلستان
گفت: اکنون چون منی ای من درآ
نیست گنجایی دو من را در سرا...
#مولانا
#مثنوی
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم» چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن» گفت «میترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد» غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود
#فیه_ما_فیه
#مولانا
#فیه_ما_فیه
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊🕊
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خرابست به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
#مولانا
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خرابست به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
#مولانا