منم و دلِ خرابی،به تو میسپارم او را
به چه کار خواهد آمد،که نگاه دارم او را؟
دم آخر است دشمن! به منش گذار یکدم
که به صد هزار حسرت،به تو میگذارم او را.
#میلی_مشهدی
به چه کار خواهد آمد،که نگاه دارم او را؟
دم آخر است دشمن! به منش گذار یکدم
که به صد هزار حسرت،به تو میگذارم او را.
#میلی_مشهدی
چو یار از من رمید،آرام جان من که خواهد شد؟
چو او نامهربان شد،مهربان من که خواهد شد؟
مرا بیطاقتی ناخوانده چون آرد به بزم او
پی رفع خجالت همزبان من که خواهد شد؟
#میلی_مشهدی
چو او نامهربان شد،مهربان من که خواهد شد؟
مرا بیطاقتی ناخوانده چون آرد به بزم او
پی رفع خجالت همزبان من که خواهد شد؟
#میلی_مشهدی
ز من در شکوه آن شوخِ بلا بودهست، دانستم
رقیبان را سرِ جنگ از کجا بودهست، دانستم
به مجلس صحبتِ او با رقیبان گرم بود امشب
به ایشان پیش ازین هم آشنا بودهست، دانستم
در آغازِ محبّت چند روزی کز وی آسودم
فریبش مانعِ جور و جفا بودهست، دانستم
رقیبان در تماشا بودهاند از دور و من غافل
تغافلهای امروز از کجا بودهست، دانستم
نشد تغییر در اطوارِ آن غیرآشنا پیدا
قبولِ التماسم از حیا بودهست، دانستم
رقیبان حیلهگر، او سادهدل، من تهمتآلوده
ز من بیگانه تا غایت چرا بودهست، دانستم
به مجلس باز آمد یار بعد از رفتنِ «میلی»
ازآن رفتن چه او را مدّعا بودهست، دانستم
#میلی_مشهدی
رقیبان را سرِ جنگ از کجا بودهست، دانستم
به مجلس صحبتِ او با رقیبان گرم بود امشب
به ایشان پیش ازین هم آشنا بودهست، دانستم
در آغازِ محبّت چند روزی کز وی آسودم
فریبش مانعِ جور و جفا بودهست، دانستم
رقیبان در تماشا بودهاند از دور و من غافل
تغافلهای امروز از کجا بودهست، دانستم
نشد تغییر در اطوارِ آن غیرآشنا پیدا
قبولِ التماسم از حیا بودهست، دانستم
رقیبان حیلهگر، او سادهدل، من تهمتآلوده
ز من بیگانه تا غایت چرا بودهست، دانستم
به مجلس باز آمد یار بعد از رفتنِ «میلی»
ازآن رفتن چه او را مدّعا بودهست، دانستم
#میلی_مشهدی
قصدم به غمزهٔ ستمانگیز میکنی
هردم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکرِ او به غمزهٔ خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگِ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاهِ گرم
بازارِ آرزوی مرا تیز میکنی
«میلی» دمد گیاهِ بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
#میلی_مشهدی. دیوان. «غزلها». بهتصحیح #محمد_قهرمان. تهران: امیرکبیر، ١٣٨٣، چ ١، ص ۱۴۵.
هردم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکرِ او به غمزهٔ خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگِ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاهِ گرم
بازارِ آرزوی مرا تیز میکنی
«میلی» دمد گیاهِ بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
#میلی_مشهدی. دیوان. «غزلها». بهتصحیح #محمد_قهرمان. تهران: امیرکبیر، ١٣٨٣، چ ١، ص ۱۴۵.
من و آرزویِ بزمی که ز حالِ من بپرسی
چو کسی دگر نمانَد، ز# ملالِ من بپرسی
به حضورِ غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که از او به این بهانه، ز سؤالِ من بپرسی
ز تخیّلِ تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیالِ من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حالِ خود نباشی و ز حالِ من بپرسی
به فراق، آنچنانم بگذشت عمر، «میلی»
که خجل شوم چو حرفی ز وصالِ من بپرسی
#میلی_مشهدی
چو کسی دگر نمانَد، ز# ملالِ من بپرسی
به حضورِ غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که از او به این بهانه، ز سؤالِ من بپرسی
ز تخیّلِ تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیالِ من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حالِ خود نباشی و ز حالِ من بپرسی
به فراق، آنچنانم بگذشت عمر، «میلی»
که خجل شوم چو حرفی ز وصالِ من بپرسی
#میلی_مشهدی