معرفی عارفان
1.23K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ما تکیه به یاریِ هوادار، نداریم
کاهیم ، ولی پشت به دیوار، نداریم

زین پایه‌ی پست اوجِ غباری نگرفتیم
ما طالعِ خارِ سَرِ دیوار، نداریم

از بزمِ تو زین دیده‌ی خونبار ، جداییم
اَبریم ، ولی راه به گُلزار، نداریم

وقت‌ست، اجل گر قدمی رَنجه نماید
بیمارِ غریبـیم و پرستار، نداریم

از حوصله‌ی ما غمِ عالم نبوَد بیش
آن غم که بوَد حِصّه‌ی غمخوار، نداریم

در طینتِ ما جذبه‌ی اِبرام نباشد
خاریم و به دامانِ کسی کار، نداریم

تا چشمِ تو دیدیم، ز دل دست کشیدیم
ما طاقتِ تیمارِ دو بیمار، نداریم

سر بِرهَنه بودن ، گُلِ دَستارِ جنون است
آراستـه ماییم که دستار، نداریم

این صیقلِ بیدادِ فلک، بی سببی نیست
زآن است که بر آیینه زنگار، نداریم

چون شمع، #کلیم! اشک‌فِشانی سخن ماست
بی آتشِ شوقی سرِ گفتار، نداریم

کلیم کاشانی

حصّه : نصیب
اِبرام : اصرار ـ پافشاری
در مَطلعی که وصفِ دهانش بیان کنم
غیر از میان ، چه قافیه‌ی آن دهان کنم؟

چون خودفروش ، سود ز سودا ندیده‌ام
گر خاک را به زَر بفروشم ، زیان کنم

خاموشی است ذکرِ خَفی نزدِ سالکان
فرصت نمانده است که وِردِ زبان کنم

پروازِ من به سَرکِشیِ گُل نمی‌رسد
در سایه‌ی نهال ، مگر آشیان کنم

جان از کدام و دل ز کدام است از آن دو لب؟
بگذار تا به بوسه یکی را نشان کنم

خاشاکِ سـیلم از کِششِ جَذبه می‌روم
نه همچو گرد همرهیِ کاروان کنم

بر خوانِ روزگار، که نعمت، حوادث است
آب ار خورم ، ملاحظه‌ی استخوان کنم

جز بی‌نوائیِ تو ندارم دگر #کلیم!
چیزی که توشه‌ی سفرِ لامکان کنم


کلیم کاشانی
کی بوَد؟ کو را بیابم، واگذارم خویش را
از گریبان دست بردارم، در آن گردن کنم

بلبلان را ناله در گُلزار کردن عیب نیست
همچو نـی ، لب بر لبش بگذارم و شیون کنم

#کلیم
یادگارِ دودمانِ پُـر دلی ، ماییم و شمع

سر به تاراجِ فنا رفته‌ست و پا اَفشرده‌ایم

#کلیم
غمِ مسکن و فکرِ مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم

در این بحر ، از خجلتِ تنگ‌ظرفی
حُـبابم که چشمی به بالا ندارم

شکفته‌رُخ از فقر ، همچون سرابم
تُـرُشروئیِ ابر و دریا ندارم

خرد چیست؟ از فکرِ دنیا گذشتن
نگوئی که من عقلِ دنیا ندارم

چرا در غمِ ماست پیوسته زلفت؟
در آن کوچه من خانه تنها ندارم

جنونم دل از سنگِ طفلان فِکنده‌ست
ز شرمندگی رویِ صحرا ندارم

گدایِ درِ دلبرانم چو شانه
به جایِ دگر دستِ گیرا ندارم

به آیینه‌ی زانویِ خویش گاهی
سری می‌کشم ، رویِ درها ندارم

نخواهد رسیدن به مقصود دستم
اگر آبـلـه در تَـهِ پـا ندارم

#کلیم! از سرِ آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت ، دعوا ندارم


کلیم‌ کاشانی
دل را از آن دو طُرّه‌ی پُر فن گرفته‌ام
از هندِ زلف ، رخصتِ رفتن گرفته‌ام

با شعله‌ام به نسبتِ عریانی اُلفتی‌ست
زآن روی ، جا به گوشه‌ی گُلخَن گرفته‌ام

هرگز ز سنگِ دِلشِکـنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته‌ام

دانسته‌ام حقیقتِ خود را چنانکه هست
در کینِ خویش ، جانبِ دشمن گرفته‌ام

چشم از جهان ببستم و نورِ دلم فُزود
روشن شده‌ست خانه چو روزن گرفته‌ام

آخِر به سانِ فاخته‌ام شد گلو کبود
منّت ز خَلق ، بسکه به گردن گرفته‌ام

تا چند در نیِ قلم آتش زند سخن؟
من هم #کلیم! خامه ز آهن گرفته‌ام

کلیم‌کاشانی

گلخن : آتشدان ـ اُجاق
فاخته : پرنده‌ای خاکی‌رنگ و شبیه کبوتر ولی کوچکتر ، که طوقی دور گردنش دارد ـ کوکو
خامه : قلم
جُـرمِ چشمِ عیب‌بینِ خویشتن دانسته‌ام

هر قَـدَر ناخوش که از اَبنایِ دنیا دیده‌ام

#کلیم
آتش چو گذر به دشتِ پُر خار کند
با سبزه‌ی تَـر، لطفِ خود اظهار کند
یا رب! مپسند! کآتشِ دوریِ تو
با تَـر دامن، کمتر از این کار کند

#کلیم
آن سالِـکم که با خِضر ، هر چند همنشینم
سرگشته همچو پرگار ، در گامِ اوّلینم

از بیمِ دید و وادید ، بگریزم از عدم هم
گر بعدِ مرگ بیند ، در خواب، همنشینم

دایم ز همّتِ فقر ، خرجم ز دخل بیش است
خرمن به مور بخشم ، با آنکه خوشه‌چینم

آزارِ ما تلافی ، از آسمان ندارد
بی مرهم است زخمم ، هم طالعِ نگینم

ظاهر به باطنِ من ، یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می‌گدازد ، با دست، آستینم

امّـیدِ رستگاری ، ز آغازِ کار پیداست
در خانه‌ی کمان است ، صیّاد در کمینم

این سرنوشتِ بد هم ، دائم به کس نماند
سیلابِ اشک شوید ، آخِر خطِ جبینم

شیرین‌زبانیِ من ، دامِ عـوام نَبـوَد
جوشِ مگس کند زهر ، در دیده انگبینم

دائم #کلیم! دوران ، در پستی‌ام ندارد
شاید که قدردانی ، بردارد از زمینم

کلیم‌ کاشانی
دست و دل تنگ و جهان تنگ،خدایا! چه کنم؟
من و یک حوصله‌ی تنگ ، به اینها چه کنم؟

سنگ بر سینه زنم ، شیشه‌ی دل می‌شکند
نزنم، شوق چنین کرده تقاضا چه کنم؟

در رهِ عشق ، اگر بارِ علایق همه را
بِـفکَنَم ، با گُـهَرِ آبله‌ی پا چه کنم؟

ماتمِ بال و پَرِ ریخته‌ام بس باشد
خویش را تنگدل از دیدنِ صحرا چه کنم؟

دردِ بی‌دردی چون باز دوا می‌طلبد
دردهایِ کهن خویش ، مداوا چه کنم؟

من که چون گَرد به هر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان به سرِ جا چه کنم؟

گِـله از چرخ بُـوَد ، تیر فِکندن به سپهر
چون به جایی نرسد شکوه‌ی بی‌جا چه کنم؟

خارِ بی گُـل شده ، هر جا گُـلِ بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشمِ تماشا چه کنم؟

کُـنجِ تنهایی‌ام از گور ، درش بسته‌تر است
عُـزلتم گر ندهد شهرتِ عنقا چه کنم؟

سَر و برگِ جَـدَلم نیست، چو با خَلق، #کلیم!
نکنم گر به بد و نیک مدارا چه کنم؟



کلیم کاشانی