«روی آوردن و رسیدن یکی است.»
#شمس_تبریزی
#شمس_تبریزی میگوید: شرط راهیافتن رویآوردن است. وقتی به سمتی رو میکنیم و چهره میگردانیم گویی از صمیم دل به آنسو توجه میکنیم. بنابراین رویآوردن یعنی دل آوردن. دل را از چیزی آکندن. دل را حاضر کردن. تعبیر قرآنی رویآوردن "توجه" است. ابراهیم وقتی از پرستش ماه و ستاره و آفتاب رویگرداند گفت به خدا روی آوردم. توجه کردم. ایمان او توجه قلبی او بود. توجه قلب به خدا:
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا(انعام،۷۹)
من از روى اخلاص، پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را پديد آورده است.
#شمس_تبریزی میگوید: کافی است دل را متوجه او کنی تا هدایت شوی و این معنا در قرآن آمده است:
وَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ(تغابن، ۱۱)
و كسى كه به خدا بگرود دلش را به راه آورد.
ایمان توجه دل است. رویآوری است. و راهیابی دل ثمرهی ایمان است. نخست باید رو به او کرد. هزاران چیز کوچک و بزرگ در تقلا هستند تا توجه ما را از او بگردانند. باید سماجت به خرج داد و به تعبیر قرآن استقامت کرد. بادها تُند میوزند اما باید همچنان باید در توجه به او استقامت ورزید. به او گوش سپرد. به دستهایش چشم دوخت. با او زمزمه کرد...
گرچه آن رویآوری نخست هم هدایت او است. فضل و پیشقدمی اوست. به تو رو کرده که توانستهای به او رو کنی.
و نخست او توبه کرده است:
ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا (توبه،۱۱۸)؛
پس [خدا] به آنان [توفيق] توبه داد تا توبه كنند.
اما توجه قلب و حاضر کردن دل مجاهدت است. ایمان مجاهدت است. توجه دل در جهانی پرتشویش، مجاهدت است. ایمان بیاور: دلت را حاضر کن!
«روی آوردن و رسیدن یکی است.» #شمس_تبریزی
#صدیق_قطبی
#شمس_تبریزی
#شمس_تبریزی میگوید: شرط راهیافتن رویآوردن است. وقتی به سمتی رو میکنیم و چهره میگردانیم گویی از صمیم دل به آنسو توجه میکنیم. بنابراین رویآوردن یعنی دل آوردن. دل را از چیزی آکندن. دل را حاضر کردن. تعبیر قرآنی رویآوردن "توجه" است. ابراهیم وقتی از پرستش ماه و ستاره و آفتاب رویگرداند گفت به خدا روی آوردم. توجه کردم. ایمان او توجه قلبی او بود. توجه قلب به خدا:
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا(انعام،۷۹)
من از روى اخلاص، پاكدلانه روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را پديد آورده است.
#شمس_تبریزی میگوید: کافی است دل را متوجه او کنی تا هدایت شوی و این معنا در قرآن آمده است:
وَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ(تغابن، ۱۱)
و كسى كه به خدا بگرود دلش را به راه آورد.
ایمان توجه دل است. رویآوری است. و راهیابی دل ثمرهی ایمان است. نخست باید رو به او کرد. هزاران چیز کوچک و بزرگ در تقلا هستند تا توجه ما را از او بگردانند. باید سماجت به خرج داد و به تعبیر قرآن استقامت کرد. بادها تُند میوزند اما باید همچنان باید در توجه به او استقامت ورزید. به او گوش سپرد. به دستهایش چشم دوخت. با او زمزمه کرد...
گرچه آن رویآوری نخست هم هدایت او است. فضل و پیشقدمی اوست. به تو رو کرده که توانستهای به او رو کنی.
و نخست او توبه کرده است:
ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا (توبه،۱۱۸)؛
پس [خدا] به آنان [توفيق] توبه داد تا توبه كنند.
اما توجه قلب و حاضر کردن دل مجاهدت است. ایمان مجاهدت است. توجه دل در جهانی پرتشویش، مجاهدت است. ایمان بیاور: دلت را حاضر کن!
«روی آوردن و رسیدن یکی است.» #شمس_تبریزی
#صدیق_قطبی
Telegram
attach 📎
بوی آشنایی
در نگاه مولانا ، آنچه سبب میشود دلمان در برابر پیامبران و راهشناسان خاضع شود ، معجزات ، کرامات ، غیبدانیها و انجام کارهای عجیب و خرق عادت از سوی آنان نیست. آنچه سبب دلبُردگی از مومنان میشود جنس صدا و رایحهی آشنایی است که در طنین و صلای دعوتگران حق جاری است. پیامبران و اولیای راستین خدا با رنگ و بویی که در گفتار و شیوه سخن گفتن و صلا دادن خویش دارند چیزی را در مخاطبان خود بیدار میکنند. انگار آدمیان از پیش طعم خدا را در حافظهی دل دارند و جنس صدا و آهنگ دعوت پیامبران با آن مزه و وجد دیرین هماهنگ است.
مولانا میگوید معجزات پیامبران در مقام جَدَل و برای تضعیف جبهه دشمنان است و مومنان را «بوی جنسیت» است که مجذوب و دلبُرده میکند.
بویی از وجود پیامبران و سخن و دعوتشان میتراود که با مزههایی که خدا از ازل در دل بندگان خود نهاده همجنس و همخوان است.
این ادعا اثباتشدنی نیست. فرض و دریافت عارفان است. میگویند سعی کنید آن مزه و بوی آشنا را درک کنید. آشنایی دلیل ایمان است و نه معجزات.
در دلِ هر امتی کز حق مزه است
روی و آواز پیمبر معجزه است
چون پیمبر از برون بانگی زَند
جانِ امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگِ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوشِ جان
(مثنوی، دفتر دوم)
بوی پیغامبر ببُرد آن شیر نر
همچنانک بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمنست
بوی جنسیت پی دل بُردنست
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد ببسته گردنی
(مثنوی، دفتر ششم)
رویِ تو پیغامبر خوبیّ و حُسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین بُرهان چرا؟
کو یکی بُرهان که او از روی تو روشنتر است
کف نبُرّد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
(غزلیات شمس)
#صدیق_قطبی
در نگاه مولانا ، آنچه سبب میشود دلمان در برابر پیامبران و راهشناسان خاضع شود ، معجزات ، کرامات ، غیبدانیها و انجام کارهای عجیب و خرق عادت از سوی آنان نیست. آنچه سبب دلبُردگی از مومنان میشود جنس صدا و رایحهی آشنایی است که در طنین و صلای دعوتگران حق جاری است. پیامبران و اولیای راستین خدا با رنگ و بویی که در گفتار و شیوه سخن گفتن و صلا دادن خویش دارند چیزی را در مخاطبان خود بیدار میکنند. انگار آدمیان از پیش طعم خدا را در حافظهی دل دارند و جنس صدا و آهنگ دعوت پیامبران با آن مزه و وجد دیرین هماهنگ است.
مولانا میگوید معجزات پیامبران در مقام جَدَل و برای تضعیف جبهه دشمنان است و مومنان را «بوی جنسیت» است که مجذوب و دلبُرده میکند.
بویی از وجود پیامبران و سخن و دعوتشان میتراود که با مزههایی که خدا از ازل در دل بندگان خود نهاده همجنس و همخوان است.
این ادعا اثباتشدنی نیست. فرض و دریافت عارفان است. میگویند سعی کنید آن مزه و بوی آشنا را درک کنید. آشنایی دلیل ایمان است و نه معجزات.
در دلِ هر امتی کز حق مزه است
روی و آواز پیمبر معجزه است
چون پیمبر از برون بانگی زَند
جانِ امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگِ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوشِ جان
(مثنوی، دفتر دوم)
بوی پیغامبر ببُرد آن شیر نر
همچنانک بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمنست
بوی جنسیت پی دل بُردنست
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد ببسته گردنی
(مثنوی، دفتر ششم)
رویِ تو پیغامبر خوبیّ و حُسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین بُرهان چرا؟
کو یکی بُرهان که او از روی تو روشنتر است
کف نبُرّد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
(غزلیات شمس)
#صدیق_قطبی
از میان همهی عکسهایی که تا به حال دیدهام، این عکس حس و هوای ویژه و یگانهای دارد که هرگز از تازگی نمیافتد. تپش محض و پاکیزهی زندگی است. قدرت توامان محبت و زندگی است که در هم تنیدهاند و در میانهی جاده و عبور شتابان ماشینها شعر تازهای آفریدهاند.
راهبندان کردهاند.
این آهوی مادر با دوفرزند بیتاب و خُرد، ما را دعوت میکنند تا در برابر آن حضور ناگفتنی که از قاب تصویر فراتر میرود و شعاع آن تا دورترین کرانهی هستی امتداد مییابد کرنش کنیم و مهلت دهیم تا ملایمت بیکلام و حقیقت تراشخوردهی این تصویر ما را به تسخیر درآورد. فتح کند.
چه بسا این زیباییِ تنهاشده و وجدآمیز از اندوهی شریف آکنده باشد. چرا که زیبایی محض، چهرهی مرگ را عریانتر میکند.
#صدیق_قطبی
راهبندان کردهاند.
این آهوی مادر با دوفرزند بیتاب و خُرد، ما را دعوت میکنند تا در برابر آن حضور ناگفتنی که از قاب تصویر فراتر میرود و شعاع آن تا دورترین کرانهی هستی امتداد مییابد کرنش کنیم و مهلت دهیم تا ملایمت بیکلام و حقیقت تراشخوردهی این تصویر ما را به تسخیر درآورد. فتح کند.
چه بسا این زیباییِ تنهاشده و وجدآمیز از اندوهی شریف آکنده باشد. چرا که زیبایی محض، چهرهی مرگ را عریانتر میکند.
#صدیق_قطبی
خواجه عبدالله انصاری در وقت سماع و مجلس میگفت:
«خدایا غفلتی روزی ما کن تا به آن زندگی کنیم.»
(صوم القلب، عماربن یاسر)
حرف بلندی است. گاهی باید از خدا غفلت طلب کرد تا زندگی اینجهانی ما سامان بگیرد.
گاهی باید از خدا خواست تا با ارزانی داشتن غفلت ، به ما امکان بازی کردن در این سراچهی پندار را بدهد.
اگر آدمها همواره به این سخنِ درست گوش میسپردند که:
«سودائیان عالَم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است» ،
دیگر چه کسی فریب مشغولیتهای روزمره را میخورد!
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«این غفلت در حقِ خلق رحمت است که اگر چند ذرهیی آگاه شوند بسوزند.»
(نوشته بر دریا)
مولانا میگفت:
«عالم به غفلت قایم است ، اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد...آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است ، بواسطهی غفلت بوده است ، و الّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. و چه گویم دنیایی که قوام او و ستون او غفلت است.»
(فیه ما فیه)
بهاء ولد میگفت:
«غفلت اگر نبودی ، این جهان آبادان نبودی.»
(معارف)
اگر بیبهره از غفلت باشیم ، فریب نمیخوریم و اگر فریب نخوریم ، زندگی از جنبش باز خواهد ایستاد.
#صدیق_قطبی
«خدایا غفلتی روزی ما کن تا به آن زندگی کنیم.»
(صوم القلب، عماربن یاسر)
حرف بلندی است. گاهی باید از خدا غفلت طلب کرد تا زندگی اینجهانی ما سامان بگیرد.
گاهی باید از خدا خواست تا با ارزانی داشتن غفلت ، به ما امکان بازی کردن در این سراچهی پندار را بدهد.
اگر آدمها همواره به این سخنِ درست گوش میسپردند که:
«سودائیان عالَم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است» ،
دیگر چه کسی فریب مشغولیتهای روزمره را میخورد!
ابوالحسن خرقانی گفته است:
«این غفلت در حقِ خلق رحمت است که اگر چند ذرهیی آگاه شوند بسوزند.»
(نوشته بر دریا)
مولانا میگفت:
«عالم به غفلت قایم است ، اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد...آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است ، بواسطهی غفلت بوده است ، و الّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. و چه گویم دنیایی که قوام او و ستون او غفلت است.»
(فیه ما فیه)
بهاء ولد میگفت:
«غفلت اگر نبودی ، این جهان آبادان نبودی.»
(معارف)
اگر بیبهره از غفلت باشیم ، فریب نمیخوریم و اگر فریب نخوریم ، زندگی از جنبش باز خواهد ایستاد.
#صدیق_قطبی
پاسخ شمس و مولانا
«خلل از این است
که خدا را
به نظر محبت نمینگرند،
به نظر علم مینگرند،
و به نظر معرفت،
و نظر فلسفه!
نظر محبت
کار دیگر است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص ۱۰۵)
به نظرم میرسد اصلیترین انتقادِ شمس و مولانا به نحوه تفکر امروزین ما درباب خدا و رستگاری این باشد که تنها به دیدهی خرد مینگریم و تنها راه کسب معرفت را خردورزی میدانیم. شمس و مولانا میگفتند اصلیترین حقائق جهان تنها از رهگذرِ عشق به فهم و شناخت ما درمیآیند.
در دنیای ما، تنها تفکر است که ابزار معرفت است و عواطف ما از جمله عشق، شأن معرفتبخش ندارند. شاید این مهمترین خللی است که امروزه در مسیر فهم جهان به آن دچاریم.
ما اغلب عشق را میستاییم، اما کمتر برای عاطفهی عشق اعتبار معرفتبخش قائلیم. به چشم ما محبت خوب است، اما حقیقتی را آشکار نمیکند. از نظر شمس و مولانا برای ایمان آوردن به خدا، باید به دیدهی محبت در عالَم بنگریم. شناختنِ آن راز معنابخش، تنها از این طریق امکانپذیر است.
شَمسِ تبریز، تو را عشق شِناسَد نه خِرَد
بر دَمِ بادِ بهاری نَرَسَد پوسیده
(مولانا، غزلیات شمس)
شمس را با خرد نمیتوان شناخت چرا که نَفَسِ زندهی باد بهار را درخت پژمرده درک نمیکند. از چشم مولانا، زنده بودن، در عشق، زنده بودن است. و تنها زندگانند که به راز زندگی و سرمدیّت خدا پی میبَرند. دقتورزیهای ذهنی، گر چه خوب و مبارکند، اما زنده بودن ما به چیزی دیگر است. و تا زنده نباشیم، زندگی را نمیشناسیم.
مولانای عزیز، دین شما چیست؟ پاسخ میدهد:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم)
دوست پژوهندهای دارم که درباب سورن کرکگور تحقیق میکند. میگفت از نظر کرکگور آنچه باعث افول ایمان در دنیای ما شده است، تأکید عصر روشنگری بر خروج از صغارت فکری و ضرورت خوداندیشی نیست (شجاعت اندیشیدن داشته باش)، بلکه کنار نهادن عواطف ما است به مثابه ابزاری برای شناخت.
به نظرم میرسد پاسخ، تناسبی ژرف با کیفیت پرسش ما دارد. کسی خواهان حقیقتی است که دوستش بدارد و از رهگذرِ آن جهان و زندگی خود را دوستتر بدارد. به دنبال حقیقتی است که به دوست داشتن اعتبار ببخشد و دل سرگشتهی او را از اطمینانی ژرف سیراب کند. شناختن و دانستن برای او اهمیت و اولویت و ضرورت ندارد. یافتن چیزی که سزاوار دوست داشتن باشد و به دوست داشتن او اعتبار ببخشد، برای او ضرورت دارد. چنین کسی با چنین پرسش و خواهشی، به دنبال آن نیست که آیا جهان آفریدگاری دارد یا نه؛ به دنبال محبوبی است تا کشتی دل در محبت او لنگر افکند. همچنان که پرسش ابراهیم خلیل این بود. وقتی ستارگان و ماه و خورشید افول کردند گفت آنچه را افول میکند دوست ندارم. پیِ دوست داشتن بود، نه دانستن:
«پس چون شب بر او پرده افكند ستارهاى ديد. گفت: اين پروردگار من است و آنگاه چون غروب كرد گفت: غروبكنندگان را دوست ندارم.»
(انعام، ۷۶)
پرسش کدام است:
ذهنی که آرام نمیگیرد و کنجکاوی میکند؟
یا دلی که بیقرار است و ریشههایش از تمنّای آب، سرشار؟
برای پرسشِ از نوع دوم، شمس و مولانا پاسخی دارند.
احتمالا پاسخ شمس و مولانا چنین چیزی است:
به خدا ایمان میآوریم چرا که اقتضای دوست داشتن ماست و معنابخش و اعتبارآور برای محبت. با چشم محبت است که خدا را مییابیم و در او ساکن میشویم.
#صدیق_قطبی
«خلل از این است
که خدا را
به نظر محبت نمینگرند،
به نظر علم مینگرند،
و به نظر معرفت،
و نظر فلسفه!
نظر محبت
کار دیگر است.»
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص ۱۰۵)
به نظرم میرسد اصلیترین انتقادِ شمس و مولانا به نحوه تفکر امروزین ما درباب خدا و رستگاری این باشد که تنها به دیدهی خرد مینگریم و تنها راه کسب معرفت را خردورزی میدانیم. شمس و مولانا میگفتند اصلیترین حقائق جهان تنها از رهگذرِ عشق به فهم و شناخت ما درمیآیند.
در دنیای ما، تنها تفکر است که ابزار معرفت است و عواطف ما از جمله عشق، شأن معرفتبخش ندارند. شاید این مهمترین خللی است که امروزه در مسیر فهم جهان به آن دچاریم.
ما اغلب عشق را میستاییم، اما کمتر برای عاطفهی عشق اعتبار معرفتبخش قائلیم. به چشم ما محبت خوب است، اما حقیقتی را آشکار نمیکند. از نظر شمس و مولانا برای ایمان آوردن به خدا، باید به دیدهی محبت در عالَم بنگریم. شناختنِ آن راز معنابخش، تنها از این طریق امکانپذیر است.
شَمسِ تبریز، تو را عشق شِناسَد نه خِرَد
بر دَمِ بادِ بهاری نَرَسَد پوسیده
(مولانا، غزلیات شمس)
شمس را با خرد نمیتوان شناخت چرا که نَفَسِ زندهی باد بهار را درخت پژمرده درک نمیکند. از چشم مولانا، زنده بودن، در عشق، زنده بودن است. و تنها زندگانند که به راز زندگی و سرمدیّت خدا پی میبَرند. دقتورزیهای ذهنی، گر چه خوب و مبارکند، اما زنده بودن ما به چیزی دیگر است. و تا زنده نباشیم، زندگی را نمیشناسیم.
مولانای عزیز، دین شما چیست؟ پاسخ میدهد:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سر ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم)
دوست پژوهندهای دارم که درباب سورن کرکگور تحقیق میکند. میگفت از نظر کرکگور آنچه باعث افول ایمان در دنیای ما شده است، تأکید عصر روشنگری بر خروج از صغارت فکری و ضرورت خوداندیشی نیست (شجاعت اندیشیدن داشته باش)، بلکه کنار نهادن عواطف ما است به مثابه ابزاری برای شناخت.
به نظرم میرسد پاسخ، تناسبی ژرف با کیفیت پرسش ما دارد. کسی خواهان حقیقتی است که دوستش بدارد و از رهگذرِ آن جهان و زندگی خود را دوستتر بدارد. به دنبال حقیقتی است که به دوست داشتن اعتبار ببخشد و دل سرگشتهی او را از اطمینانی ژرف سیراب کند. شناختن و دانستن برای او اهمیت و اولویت و ضرورت ندارد. یافتن چیزی که سزاوار دوست داشتن باشد و به دوست داشتن او اعتبار ببخشد، برای او ضرورت دارد. چنین کسی با چنین پرسش و خواهشی، به دنبال آن نیست که آیا جهان آفریدگاری دارد یا نه؛ به دنبال محبوبی است تا کشتی دل در محبت او لنگر افکند. همچنان که پرسش ابراهیم خلیل این بود. وقتی ستارگان و ماه و خورشید افول کردند گفت آنچه را افول میکند دوست ندارم. پیِ دوست داشتن بود، نه دانستن:
«پس چون شب بر او پرده افكند ستارهاى ديد. گفت: اين پروردگار من است و آنگاه چون غروب كرد گفت: غروبكنندگان را دوست ندارم.»
(انعام، ۷۶)
پرسش کدام است:
ذهنی که آرام نمیگیرد و کنجکاوی میکند؟
یا دلی که بیقرار است و ریشههایش از تمنّای آب، سرشار؟
برای پرسشِ از نوع دوم، شمس و مولانا پاسخی دارند.
احتمالا پاسخ شمس و مولانا چنین چیزی است:
به خدا ایمان میآوریم چرا که اقتضای دوست داشتن ماست و معنابخش و اعتبارآور برای محبت. با چشم محبت است که خدا را مییابیم و در او ساکن میشویم.
#صدیق_قطبی
#ذوق_حضور
#صدیق_قطبی
موسی در راه سفر است که آتشی میبیند. به خانواده خود میگوید درنگ کنید که من آتشی دیدم. امیدوارم که پارهای از آن را برای شما بیاورم یا در پرتو آتش راه یابم. به تنهایی به جستجوی آتش میرود. چون میرسد ندایی به یکباره او را فرامیگیرد: ای موسی، این منم پروردگار تو، پایپوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی. من تو را برگزیدهام پس به آنچه وحی میشود گوش فرا ده. منم من خدایی که جز من خدایی نیست. پس مرا پرستش کن و به یاد من نماز برپادار. قیامت فرارسنده است. میخواهم آن را پوشیده دارم تا هر کسی به آنچه میکوشد جزا یابد.
و ناگهان در اوج این پیامهای بلند و آسمانی، از موسی میپرسد: در دست راست تو چیست؟
موسی پاسخ میدهد: این عصای من است.
بر آن تکیه میدهم و با آن برای گوسفندانم
برگ میتکانم و کارهای دیگری
هم برای من از آن برمیآید.
(به روایت قرآن، سوره طه)
راستی چرا موسی به پاسخی کوتاه اکتفا نکرد؟ خدا که از او نخواسته بود کارکردهای عصا را شرح دهد. تنها پرسیده بود چه در دست توست؟
تبیین شاعرانه ماجرا این است که موسی سخن را به درازا کشاند چرا که از این گفتوگو لذت میبُرد و خوش داشت به شیوه و شگردی مدتزمانِ این واقعهی درخشان را بیشتر کند.
#عرفی_شیرازی گفته است:
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانک حرف عصا گفت موسی اندر طور
#صدیق_قطبی
موسی در راه سفر است که آتشی میبیند. به خانواده خود میگوید درنگ کنید که من آتشی دیدم. امیدوارم که پارهای از آن را برای شما بیاورم یا در پرتو آتش راه یابم. به تنهایی به جستجوی آتش میرود. چون میرسد ندایی به یکباره او را فرامیگیرد: ای موسی، این منم پروردگار تو، پایپوش خویش بیرون آور که تو در وادی مقدس طوی هستی. من تو را برگزیدهام پس به آنچه وحی میشود گوش فرا ده. منم من خدایی که جز من خدایی نیست. پس مرا پرستش کن و به یاد من نماز برپادار. قیامت فرارسنده است. میخواهم آن را پوشیده دارم تا هر کسی به آنچه میکوشد جزا یابد.
و ناگهان در اوج این پیامهای بلند و آسمانی، از موسی میپرسد: در دست راست تو چیست؟
موسی پاسخ میدهد: این عصای من است.
بر آن تکیه میدهم و با آن برای گوسفندانم
برگ میتکانم و کارهای دیگری
هم برای من از آن برمیآید.
(به روایت قرآن، سوره طه)
راستی چرا موسی به پاسخی کوتاه اکتفا نکرد؟ خدا که از او نخواسته بود کارکردهای عصا را شرح دهد. تنها پرسیده بود چه در دست توست؟
تبیین شاعرانه ماجرا این است که موسی سخن را به درازا کشاند چرا که از این گفتوگو لذت میبُرد و خوش داشت به شیوه و شگردی مدتزمانِ این واقعهی درخشان را بیشتر کند.
#عرفی_شیرازی گفته است:
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانک حرف عصا گفت موسی اندر طور
Telegram
attach 📎
نه آنقدر امیدوار
که شاخههای زمستان را
غرق در بوسه کنم
نه آنقدر ناامید
که پرده را برای همیشه
فروکشم
پرندهی کوچک،
گاهی کنار پنجرهام
بنشین...
#صدیق_قطبی
که شاخههای زمستان را
غرق در بوسه کنم
نه آنقدر ناامید
که پرده را برای همیشه
فروکشم
پرندهی کوچک،
گاهی کنار پنجرهام
بنشین...
#صدیق_قطبی
عشق گوید: بنده شو آزاد شو!
علی بن ابیطالب:
➖«لا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ وَقَد جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا»؛ بندهٔ ديگرى نباش! خدا، تو را آزاده آفريده است.(نهجالبلاغه، نامهٔ ۳۱، ترجمه موسوی گرمارودی)
احمد خُضرُویَه:
➖«تمام بندگی در آزادی است. و در تحقیقِ بندگی، آزادی تمام شود.»(تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۶۲، نشر سخن، ۱۳۹۷)
حمدون قّصار:
➖سؤال کردند که «بنده کیست؟» گفت: «آن که بپرستد و دوست ندارد که او را بپرستند.»(همان، ص۴۱۶)
جنید بغدادی:
➖گفتند: «بنده کیست؟» گفت: «آن که از بندگیِ کسانِ دیگر آزاد گردد.»(همان، ص۴۶۴)
ابراهیم شیبانی:
➖«هر که خواهد که از کَوْن آزاد آید گو عبادت خدای تعالی به اخلاص کن که هر که در عبودیّت به اخلاص بود از ما سوی الله آزاد گردد.»(همان، ص۷۷۶)
ابوالعباس قصّاب:
➖«هر کسی از وی آزادی طلبند و من از وی بندگی طلبم که بندهٔ او در بندِ او به سلامت بوَد و آزاد در معرض هلاک بوَد.»(همان، ص۶۹۵)
➖«تا آزاد نباشی بنده نگردی.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۴۴، نشر آگه، ۱۳۸۵)
ابوسعید ابوالخیر:
➖درویشی سؤال کرد که «یا شیخ! بندگی چیست؟» شیخ ما گفت: «خَلَقَکَ اللهُ حُرّاً کُن کَمَا خَلَقَکَ. خدایت آزاد آفرید، آزاد باش.» گفت: «یا شیخ! سؤال از بندگی است.» شیخ ما گفت: «ندانی تا از هردو کون آزاد نگردی بنده نشوی»(همان، ص۳۱۴)
ابوعلیِ دقّاق:
➖«حقیقت آزادی اندر کمال عبودیت بود چون در عبودیت صادق بود او را از بندگی اغیار آزادی دهند.»(رساله قشیریه، تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، ص۳۴۲، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۵)
حلاج:
➖«هر که آزادی خواهد بگو عبودیّت پیوسته گردان.»(همان، ص۳۴۳)
ابوحامد غزالی:
➖«گفت رسول(ص): تَعِسَ عبدُ الدّرهمِ والدّینار. وی را بندهٔ زر و سیم خواند. بلکه تا از همهٔ دنیا آزادی نیابد، بندهٔ حق نشود. و تمامی این حریّت و آزادی آن بوَد که از خود نیز آزاد شود، چنانکه از خلق آزاد باشد.»(کیمیای سعادت، جلد دوم، تصحیح خدیو جم، ص۴۷۸، نشر علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷)
عینالقضات همدانی:
➖«تا از خودپرستی فارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی.»(تمهیدات، عین القضات همدانی، به تصحیح عفیف عسیران، ص۲۵، نشر اساطیر، ۱۳۹۹)
➖«دریغا هرگز دانستهای که عُبودیّت چه باشد؟ بزرگی را پرسیدند که «ما العبودیّة»؟ گفت: «إذا صِرتَ حُرّاً فأنتَ عبدٌ» گفت: ای سالک اگر آزاد نشوی بنده نباشی.»(همان، ص۲۶۱)
عزیزالدین نَسَفی:
➖«هر چیز که در عالم موجود است نهایتی و غایتی دارد. نهایت هر چیز بلوغ است، و غایت هر چیز حریّت است. و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود. بدان که میوه چون بر درخت تمام شود، و به نهایت خود رسد، عرب گوید که میوه بالغ گشت. و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند، عرب گوید که میوه حُرّ گشت...
ای درویش! آن کس که گوید: «جامهٔ نو میخواهم و کهنه نمیخواهم»، در بند است. و آن کس که گوید: «جامهٔ کهنه میخواهم و جامهٔ نو نمیخواهم» هم در بند است، و بندی از آن روی که بند است تفاوتی نکند. اگر زرّین بود یا آهنین، هر دو بند باشد. آزاد آن است که او را به هیچگونه و هیچنوع بند نبود، که بند، بُت باشد...
ای درویش! یک بت بزرگ است، و باقی بتان کوچکاند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضی را مال است، و بعضی را جاه است، و بعضی را قبول خلق است. باز از این بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگتر است، و جاه بزرگتر از مال است...
ای درویش! هر کاری که نه فرض است، و هر کاری که سبب راحت دیگری نیست، بر آن کار عادت مکن! که چون عادت کردی آن کار بت تو گشت. و تو بتپرست گشتی... و کسی بود که چنیدن سال بتپرست بود، و همه روز عیب بتپرستان کند. و نداند که همه روز بت میپرستد. هر که به کاری عادت کرده باشد، و نتواند که آن عادت را براندازد، باید که دعویِ آزادی و فراغت نکند.»
(الانسان الکامل، عزیزالدین نسفی،)
مولانا:
➖بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟
(مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹)
➖کیست مولا؟ آنکه آزادت کند
بندِ رِقّیت ز پایت بر کَنَد
چون به آزادی، نبوّت هادیَ است
مؤمنان را زَانبیا آزادی است
ای گروهِ مؤمنان، شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
(مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۷۶_۴۵۷۸)
سعدی:
➖من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسير افتادم
حافظ:
➖حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بندِ توام آزادم
➖فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
➖خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمندِ تو رستگارانند
اقبال لاهوری:
➖عقل گوید: شاد شو آباد شو
عشق گوید: بنده شو آزاد شو
➖گفتمش: در دل من لات و مَنات است بسی
گفت: اين بتکده را زير و زبر بايد کرد
#صدیق_قطبی
.
دوستی و سبکباری
چه خوش است صحبت با دوستی که در کنارش نه مجبوری که اندیشههای خود را بسنجی و نه گفتهها را در ترازو نهی
بلکه، بیخیال، هر چه میاندیشی بر زبان میآوری،
و کاه و گندم را با هم در کف او مینهی،
و بیگمان دانی که او
آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد:
دانهی شایسته را به کار خواهد گرفت
و کاه را با نَفَسِ مهربانی به باد خواهد سپرد.
#دیناماریا_مولاککریک
در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، ترجمه #حسین_الهیقمشهای
دوستی رقم زدن چنین فضای امن، اطمینانبخش و سبکی است. خلقِ فضایی که در آن کِبر و ناز و حاجب و دربانی در کار نیست و میتوانی با خاطری آسوده حدیث نفس کنی و دلت را بگشایی. کاه و گندم را در دست دوست میگذاری بیآنکه نگران پیراستن کاه از دانه باشی. و دوست بیمجامله و نفاق، کاه را به نَفَسی مهربان از دانه جدا میکند.
بیم و اضطرابی نیست. حرف میزنی فارغ از جدال و کشمکش درونی. حرف میزنی و دلت فارغ است. خطاهای سخنت، شرمسارت نمیکند. نابلدیها نگرانت نمیکند.
کدام محفل، نشست، دورهمی، دیدار، دوستانه است؟
آنجا که نیازی نیست کاه را از دانه جدا کنی. آنجا که از خطا گفتن نمیترسی.
به گفتهی #حافظ:
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو بگو
کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست
#صدیق_قطبی
.
چه خوش است صحبت با دوستی که در کنارش نه مجبوری که اندیشههای خود را بسنجی و نه گفتهها را در ترازو نهی
بلکه، بیخیال، هر چه میاندیشی بر زبان میآوری،
و کاه و گندم را با هم در کف او مینهی،
و بیگمان دانی که او
آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد:
دانهی شایسته را به کار خواهد گرفت
و کاه را با نَفَسِ مهربانی به باد خواهد سپرد.
#دیناماریا_مولاککریک
در قلمرو زرین: ۳۶۵ روز با ادبیات انگلیسی، ترجمه #حسین_الهیقمشهای
دوستی رقم زدن چنین فضای امن، اطمینانبخش و سبکی است. خلقِ فضایی که در آن کِبر و ناز و حاجب و دربانی در کار نیست و میتوانی با خاطری آسوده حدیث نفس کنی و دلت را بگشایی. کاه و گندم را در دست دوست میگذاری بیآنکه نگران پیراستن کاه از دانه باشی. و دوست بیمجامله و نفاق، کاه را به نَفَسی مهربان از دانه جدا میکند.
بیم و اضطرابی نیست. حرف میزنی فارغ از جدال و کشمکش درونی. حرف میزنی و دلت فارغ است. خطاهای سخنت، شرمسارت نمیکند. نابلدیها نگرانت نمیکند.
کدام محفل، نشست، دورهمی، دیدار، دوستانه است؟
آنجا که نیازی نیست کاه را از دانه جدا کنی. آنجا که از خطا گفتن نمیترسی.
به گفتهی #حافظ:
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو بگو
کِبر و ناز و حاجِب و دربان بدین درگاه نیست
#صدیق_قطبی
.
میپرسی
اعتقاد تو چیست؟
اعتقاد من کمی درخت است
اندکی باران
و مقدار زیادی پرنده
اعتقاد من
آدمی است
وقتی آشنایی میآموزد
و آشتی میکند
اعتقاد من
زیبایی نهفته در پلکهای شب است
و زمزمهای که در تلاش است
تا راهی به قلب ما
بگشاید.
#صدیق_قطبی
اعتقاد تو چیست؟
اعتقاد من کمی درخت است
اندکی باران
و مقدار زیادی پرنده
اعتقاد من
آدمی است
وقتی آشنایی میآموزد
و آشتی میکند
اعتقاد من
زیبایی نهفته در پلکهای شب است
و زمزمهای که در تلاش است
تا راهی به قلب ما
بگشاید.
#صدیق_قطبی