This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فریبم میدهد آسودگی، ای شوق، تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیدهامای صبحتعبیری
ندانم دل اسیر کیست، امّا اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
َ#بیدل_دهلوی
به رنگ غنچه خوابی دیدهامای صبحتعبیری
ندانم دل اسیر کیست، امّا اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
َ#بیدل_دهلوی
شوخیانداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی
جنبش خویش ازبرای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل میخواهی وداع شوخی نظاره کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بیادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم گلرخان کار حناست
از ورقگردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اینگلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ نشو و نماست
بهرهای از ساز درد بینوایی بردهام
چون صدای نی،شکست استخوانم خوش نواست
درضعیفیگرهمه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شدکه این تارازضعیفی بیصداست
#بیدل_دهلوی
عارف به تماشای چمنزار کمال
جز در قفس دل نگشاید پر و بال
هر چند ز امواج قدم بردارد
از خویش برون رفتنِ دریاست محال
#بیدل_دهلوی
جز در قفس دل نگشاید پر و بال
هر چند ز امواج قدم بردارد
از خویش برون رفتنِ دریاست محال
#بیدل_دهلوی
جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ
ای هستی تو ننگ عدم تا بکجا هيچ؟
ديدی عدمِ هستی و چيدی المِ دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت؟
رفتيم و نکرديم نگاهی بقفا هيچ
آئينهٔ امکانْ هوسآبادِ خيال است
تمثالِ جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار! حذر کن زفسونکاریِ اقبال
جز بستنِ دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصهٔ موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هيچ
بر زَلّهٔ اين مائده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکولِ گدا هيچ
تا چند کند چارهٔ عريانیِ ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنجِ عبثی ميکشد اين قافله با هيچ
"بيدل"اگر اينست سر و برگِ کمالت
تحقيقِ معانی غلط و فکر رسا هيچ.
#بیدل_دهلوی
#هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا بکجا هيچ؟
ديدی عدمِ هستی و چيدی المِ دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت؟
رفتيم و نکرديم نگاهی بقفا هيچ
آئينهٔ امکانْ هوسآبادِ خيال است
تمثالِ جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار! حذر کن زفسونکاریِ اقبال
جز بستنِ دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصهٔ موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجهسرا هيچ
بر زَلّهٔ اين مائده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکولِ گدا هيچ
تا چند کند چارهٔ عريانیِ ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنجِ عبثی ميکشد اين قافله با هيچ
"بيدل"اگر اينست سر و برگِ کمالت
تحقيقِ معانی غلط و فکر رسا هيچ.
#بیدل_دهلوی
#هیچ
برای خاطرم غم آفريدند
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بالْ توام آفريدند
عرق گل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفريدند
گهر موج آوَرَد آئينه جوهر
دلِ بیآرزو کم آفريدند
جهانْ خونريزْ بنياد است هشدار!
سرِ سال از محرّم آفريدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتمِ غم آفريدند
علاجی نيست داغ بندگی را
اگر بيشم وگر کم آفريدند
کفِ خاکی که بر بادش توان داد
بخون گِل کرده آدم آفريدند
طلسمِ زندگی الفتْ بنا نيست
نفس را يکقلم رَم آفريدند
اگر عالم برای خويش پيداست
برای من مرا هم آفريدند
چسان تابم سر از فرمان تسليم؟
که چون ابرويم از خَم آفريدند
دلم"بيدل"ندارد چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند.
#بیدل_دهلوی
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بالْ توام آفريدند
عرق گل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفريدند
گهر موج آوَرَد آئينه جوهر
دلِ بیآرزو کم آفريدند
جهانْ خونريزْ بنياد است هشدار!
سرِ سال از محرّم آفريدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتمِ غم آفريدند
علاجی نيست داغ بندگی را
اگر بيشم وگر کم آفريدند
کفِ خاکی که بر بادش توان داد
بخون گِل کرده آدم آفريدند
طلسمِ زندگی الفتْ بنا نيست
نفس را يکقلم رَم آفريدند
اگر عالم برای خويش پيداست
برای من مرا هم آفريدند
چسان تابم سر از فرمان تسليم؟
که چون ابرويم از خَم آفريدند
دلم"بيدل"ندارد چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند.
#بیدل_دهلوی