عشق را نازم که از بیتابی روز فراق
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
#اقبال_لاهوری
جان ما را بست با درد تو پیوندی دگر
تا شوی بیباک تر در ناله ای مرغ بهار
آتشی گیر از حریم سینه ام چندی دگر
#اقبال_لاهوری
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
#اقبال لاهوری
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
#اقبال لاهوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میشود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی
دیدهام هردو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
#اقبال_لاهوری
.
دیدهام هردو جهان را به نگاهی گاهی
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید ز دست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی
#اقبال_لاهوری
.
الهی !
این که تصور کنیم ما به تو نزدیکتر یا از تو دورتر میشویم ، چه با شادی و چه با اندوه ، تصور غلطی هست ،
تو گفتی من از رگِ گردن به شما نزدیکترم و این دائمی هست و اینطور نیست که اگر شاد باشیم نزدیکتر شوی ، یا اگر اندوهگین باشیم نزدیکتر شوی و بالعکس .
در همه حال در شادمانی و اندوه ، در سختی و راحتی ، ... تو در وجودِ ما هستی بر وجودِ ما احاطه داری و خالق و حاکمِ وجودِ ما میباشی .
جئت اقرب انت من حبلالورید ،
#مولانا
گر ، آبی خوردم از کوزه ،
خیالِ تو ، در آن دیدم ،
#مولانا
بی تو ، از خوابِ عدم ،
دیدهگشودن ، نتوان ،
بی تو ، #بودن نتوان ،
با تو ، #نبودن نتوان ،
#اقبال
کی رفتهای ز دل؟ ،
که تمنّا کنم تو را ،
کی بودهای نهفته؟ ،
که پیدا کنم تو را ،
با صد هزار جلوه ،
برون آمدی ، که من ،
با صد هزار دیده ،
تماشا کنم تو را ،
#فروغی_بسطامی
ذکرِ تو ، از زبانِ من ،
فکرِ تو ، از جنانِ من ،
چون بِرَوَد؟ ،،،
که رفتهای ،
در رگ و در مفاصلم ،
#سعدی
متن بالا را چند روز قبل گذاشته بودم ، اکنون دوباره با افزودن مصرعها و ابیاتی از بزرگان ، آن را تقدیم میکنم ، خدا را بر تمام وجود خود حاکم و حاضر و ناظر بدانیم ، که چه اینگونه بدانیم و چه ندانیم ، بدون هیچ تردیدی اینگونه هست ، خود را از خدا و خدا را از خود جدا ندانیم ، لازم نیست سعی کنیم به خدا نزدیکتر شویم یا خدا را به خود نزدیکتر کنیم .
این که تصور کنیم ما به تو نزدیکتر یا از تو دورتر میشویم ، چه با شادی و چه با اندوه ، تصور غلطی هست ،
تو گفتی من از رگِ گردن به شما نزدیکترم و این دائمی هست و اینطور نیست که اگر شاد باشیم نزدیکتر شوی ، یا اگر اندوهگین باشیم نزدیکتر شوی و بالعکس .
در همه حال در شادمانی و اندوه ، در سختی و راحتی ، ... تو در وجودِ ما هستی بر وجودِ ما احاطه داری و خالق و حاکمِ وجودِ ما میباشی .
جئت اقرب انت من حبلالورید ،
#مولانا
گر ، آبی خوردم از کوزه ،
خیالِ تو ، در آن دیدم ،
#مولانا
بی تو ، از خوابِ عدم ،
دیدهگشودن ، نتوان ،
بی تو ، #بودن نتوان ،
با تو ، #نبودن نتوان ،
#اقبال
کی رفتهای ز دل؟ ،
که تمنّا کنم تو را ،
کی بودهای نهفته؟ ،
که پیدا کنم تو را ،
با صد هزار جلوه ،
برون آمدی ، که من ،
با صد هزار دیده ،
تماشا کنم تو را ،
#فروغی_بسطامی
ذکرِ تو ، از زبانِ من ،
فکرِ تو ، از جنانِ من ،
چون بِرَوَد؟ ،،،
که رفتهای ،
در رگ و در مفاصلم ،
#سعدی
متن بالا را چند روز قبل گذاشته بودم ، اکنون دوباره با افزودن مصرعها و ابیاتی از بزرگان ، آن را تقدیم میکنم ، خدا را بر تمام وجود خود حاکم و حاضر و ناظر بدانیم ، که چه اینگونه بدانیم و چه ندانیم ، بدون هیچ تردیدی اینگونه هست ، خود را از خدا و خدا را از خود جدا ندانیم ، لازم نیست سعی کنیم به خدا نزدیکتر شویم یا خدا را به خود نزدیکتر کنیم .
در موج صبا پنهان
دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی
با غنچه در آویزی
مغرب ز تو بیگانه
مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم
نقش دگر انگیزی
#اقبال_لاهوری
دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی
با غنچه در آویزی
مغرب ز تو بیگانه
مشرق همه افسانه
وقت است که در عالم
نقش دگر انگیزی
#اقبال_لاهوری
باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
#اقبال_لاهوری
زاده ۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور ) شاعر، فیلسوف و سیاستمدارپاکستانی
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
#اقبال_لاهوری
زاده ۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور ) شاعر، فیلسوف و سیاستمدارپاکستانی
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
#اقبال_لاهوری
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
#اقبال_لاهوری