معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم


#وحشی‌بافقی
آمد آمد حُسن در رُخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن

دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست
فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن

عرصه‌ی عشق و حریف ما چنین منصوبه باز
سخت بازی چیست؟ بازیهای دور انگیختن

#وحشی‌بافقی
الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج

چو در هر کنج سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید دگر هیچ

#وحشی‌بافقی
       
‌           درون دل به غير از يار و فکرِ يار کِی گُنجد ؟

#وحشی‌بافقی
دارد که چون تو پادشهی بنده‌ات شوم
قربان اختــــــلاط فریبنده‌ات شوم

بیعانه‌ی هزار غلام است خنده‌ات
سد بار بنده‌ی لب پر خنده‌ات شوم

سد کس به یک نگه فکنی درکمان لطف
شیدایی نگاه پراکنده‌ات شوم

پروانه سوزد از پی سد گام پرتوت
سرگرم شمع عارض تابنده‌ات شوم

خوش اختریست اینکه بر آمد به طالعت
وحشی غلام اختر تابنده‌ات شوم

#وحشی‌بافقی
مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم
ننشینم به رهش بر سر کویش نروم

هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب
که یک امروز به نظاره‌ی رویش نروم

آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گیری مویش نروم

سد صلا میزند آن چشم و به این جرأت شوق
بر در وصل ز اندیشه‌ی خویش نروم

گر توان خواند فسونی که در آیند به دل
هرگز از پیش دل عربده جویش نروم

ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است
نیست معلوم که از دست سبویش نروم

وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکویش نروم

#وحشی‌بافقی
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس

شب بکویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام
گر زرمن باور نداری از سگان خود بپرس

شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا؟
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس

دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی‌خان ومان
این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

حال بیماران خود هرگز نمی‌ پرسد چرا؟
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس

#وحشی‌بافقی
ای دل بی‌جرم زندانی تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز

کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز

وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی
اله اله بسته آن سست پیوندی هنوز

با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا
شرم بادت زین غلامی بی خداوندی هنوز

خنده‌ات بر خود نیامد پاره‌ای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز

تا بکی این تیشه خواهی زد به پای خود بسست
این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز

ساده دل وحشی که می‌داند ترا احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز

#وحشی‌بافقی
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

#وحشی‌بافقی
تو منکری ولیک به من مهربانیت
می‌بارد از ادای نگاه نهانیت

می‌رم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت

یک خم شدن ز گوشه‌ی ابروی التفات
آید برون ز عهده‌ی سد سر گرانیت

نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی‌ منت موافقت و همزبانیت

شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت

ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهره‌ی هم آشیانیت

جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت

من از کجا و این همه نوباوه‌ی امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت

شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بی‌هوده سال‌ها نکنــــم باغبانیت

سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت

وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت

#وحشی‌بافقی
از عرض نیازم چه بلا بی‌خبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت

بلبل گله می‌کرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت

این عشق بلاییست، شنیدی که چه‌ها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت

بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت

این طی مکان بین که ز هرجا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت

#وحشی‌بافقی
از عرض نیازم چه بلا بی‌خبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت

بلبل گله می‌کرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت

این عشق بلاییست، شنیدی که چه‌ها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت

بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت

این طی مکان بین که ز هرجا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت

#وحشی‌بافقی
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده سخت کمانی که مرا هست

مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش
در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست

بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام رسانی که مرا هست

محروم کن گردنم از طوق دگرهاست
از داغ وفای تو نشانی که مرا هست

یک خنده‌ی رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست

زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست

وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت
این یار خوش قاعده دانی که مرا هست

#وحشی‌بافقی
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده سخت کمانی که مرا هست

مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش
در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست

بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام رسانی که مرا هست

محروم کن گردنم از طوق دگرهاست
از داغ وفای تو نشانی که مرا هست

یک خنده‌ی رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست

زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست

وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت
این یار خوش قاعده دانی که مرا هست

#وحشی‌بافقی
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

#وحشی‌بافقی
از تندی خوی تو گهی یاد نکردم
کز درد ننالیدم و فریاد نکردم

پیش که رسیدم که ز اندوه جدائی
نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم

با این همه بیداد که دیدم ز تو هرگز
دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم

گفتی چه کس‌ست این چه کسم آنکه ز جورت
جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم

وحشی منم آن صید که از پا ننشستم
تا جان هدف ناوک صیاد نکردم

#وحشی‌بافقی
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت
وان‌دست و تازیانه و مرکب جهاندنت

شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی
ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت

پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم
وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت

میرم به آن عتاب که گویا سرشته‌اند
سد لطف با ادای تعرض رساندنت

طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه
وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت

وحشی اگر تو فارغی از درد عشق چیست؟
این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت

#وحشی‌بافقی
مهربانم
با تو خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم

#وحشی‌بافقی

به نام خدای همه