رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید نه این گوش بدن
#مثنوی_دفتر_سوم
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کفزنان
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید نه این گوش بدن
#مثنوی_دفتر_سوم
آب از بالا به پستی در رود
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد.
دانه هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها بر آورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون ، تا به خاک
زیر آمد ، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
#مثنوی_دفتر_سوم
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد.
دانه هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها بر آورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون ، تا به خاک
زیر آمد ، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
#مثنوی_دفتر_سوم
#خداوند
به صدق قلب نگاه میکند
نه به لقلقهٔ زبان.
گر حدیثت کژ بَُوَد، معنیت راست
آن کژیّ ِلفـظ، مقـبول ِخداست
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_سوم_۱۷۱
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ناظـر قلبـیم اگر خاشع بُوَد
گرچه گفت ِلفظ، ناخاضع رود
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_دوم
حـق همیگوید، نظـرمان بـر دل است
نیست بر صورت، که آن آب و گِل است
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_سوم
به صدق قلب نگاه میکند
نه به لقلقهٔ زبان.
گر حدیثت کژ بَُوَد، معنیت راست
آن کژیّ ِلفـظ، مقـبول ِخداست
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_سوم_۱۷۱
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ناظـر قلبـیم اگر خاشع بُوَد
گرچه گفت ِلفظ، ناخاضع رود
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_دوم
حـق همیگوید، نظـرمان بـر دل است
نیست بر صورت، که آن آب و گِل است
#مولانای جان
#مثنوی_دفتر_سوم
گر بلا آید تو را اندوه مبر
بر زیان بینی غم آن را مخر
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
گفت یا موسی چو نور تو بتافت
هر که چیزی یافت از تو چیز یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی
باز موسی داد پند او را به مهر
که مرادت زود خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز خود بترس
دیو دادستت برای مکر درس
هان برو دردسر خود کم طلب
کاین مرادت افکند در صد تعب
گفت موسی هان تو دانی در رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
گفت او را آن خروس باخبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یکسری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
هان که فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در عنین
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال درد و آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
گفت رو بفروش خود را و بره
چون که اُستا گشته ای برجه ز چه
من درون خشت دیدم این قضا
که در آیینه عیان شد مر تورا
مرد زاری کرد کای نیکو خصال
مرمرا در سر مزن در رو ممال
گفت تیری جست از شست ای پسر
نیست سنت کاید او واپس دگر
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شورید و آوردند تشت
پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی
این حکایت بشنو و وعظی شمر
تا نگردی خسته از نقص و ضرر
#مثنوی_دفتر_سوم
بر زیان بینی غم آن را مخر
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیانهای سترگ
گفت یا موسی چو نور تو بتافت
هر که چیزی یافت از تو چیز یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی
باز موسی داد پند او را به مهر
که مرادت زود خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز خود بترس
دیو دادستت برای مکر درس
هان برو دردسر خود کم طلب
کاین مرادت افکند در صد تعب
گفت موسی هان تو دانی در رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
گفت او را آن خروس باخبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یکسری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
هان که فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در عنین
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال درد و آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
گفت رو بفروش خود را و بره
چون که اُستا گشته ای برجه ز چه
من درون خشت دیدم این قضا
که در آیینه عیان شد مر تورا
مرد زاری کرد کای نیکو خصال
مرمرا در سر مزن در رو ممال
گفت تیری جست از شست ای پسر
نیست سنت کاید او واپس دگر
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شورید و آوردند تشت
پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی
این حکایت بشنو و وعظی شمر
تا نگردی خسته از نقص و ضرر
#مثنوی_دفتر_سوم
#حکیمانه_ها
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگی گفت: من بدنبال اقیانوسم، ممکن است بگویید اقیانوس کجاست؟
ماهی بزرگ: اقیانوس همین جاست که در آن شنا می کنید.
ماهی کوچک: نه، این که آب است نه اقیانوس و با سرخوردگی دور شد.
همه ما مانند ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم. نعمت در همه جا و همه وقت در انتظار شماست. فقط کافی است آن را به خود متصل کنید.
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکر باره کی سوی نعمت رود
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زانک شکر آرد ترا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
#مولانا
#مثنوی_دفتر_سوم
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگی گفت: من بدنبال اقیانوسم، ممکن است بگویید اقیانوس کجاست؟
ماهی بزرگ: اقیانوس همین جاست که در آن شنا می کنید.
ماهی کوچک: نه، این که آب است نه اقیانوس و با سرخوردگی دور شد.
همه ما مانند ماهی کوچولوی غافل، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم. نعمت در همه جا و همه وقت در انتظار شماست. فقط کافی است آن را به خود متصل کنید.
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکر باره کی سوی نعمت رود
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زانک شکر آرد ترا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
#مولانا
#مثنوی_دفتر_سوم
انسان طالب
نباید از کسب سعادت و رسیدن به عشق حقیقی مایوس باشد.
مولانا می گوید:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
به ظاهر زشت و زیبای خود نگاه نکن،بلکه مقصود و عشق خود را ببین.
نگاه نکن که تو به ظاهر حقیر و ضعیفی،بلکه به همت والای خود نگاه کن.
در واقع طلب کلید خواسته های توست و در راه حق اگر به واقع خواهنده و طلب کننده باشی نیاز به اسباب و آلت نداری:
منگر آنکه تو فقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
گرچه آلت نیستت تو می طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
#مثنوی
دفتر سوم
نباید از کسب سعادت و رسیدن به عشق حقیقی مایوس باشد.
مولانا می گوید:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
به ظاهر زشت و زیبای خود نگاه نکن،بلکه مقصود و عشق خود را ببین.
نگاه نکن که تو به ظاهر حقیر و ضعیفی،بلکه به همت والای خود نگاه کن.
در واقع طلب کلید خواسته های توست و در راه حق اگر به واقع خواهنده و طلب کننده باشی نیاز به اسباب و آلت نداری:
منگر آنکه تو فقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
گرچه آلت نیستت تو می طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
#مثنوی
دفتر سوم
#دمی_با_یک_حکایت
داستان شهر پهناور که اندازه کاسه بود
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
#مثنوی_دفتر_سوم
داستان از این قرار است که شهری بود بسیار پهناور، اما در عین پهناوری، به اندازه یک کاسه کوچک بود.
این شهر جمعیتی انبوه و بیشمار داشت ولی افرادش از سه نفر تجاوز نمی کردند.
این سه نفر چه کسانی بودند؟
یک کور دوربین بود. یعنی نزدیک را نمی دید اما دوردست ها را خوب می دید.
دومی کری بود که صداهای دورست را می شنید اما از شنیدن صداهای شفاف که در نزدیکش بودند عاجز بود. و
سومی برهنه دراز دامن. ضمن اینکه لباس های بلندی به تن داشت ولی این لباس ها بدن او را نمی پوشاندند.
کور به رفقایش می گوید: لشکری دارد می آید من میبینم از چه قومی هستند و چند نفرند
کر گفت: بله من هم سر و صدایشان را می شنوم، چه بلند و چه درگوشی
برهنه گفت: می ترسم این لشکریان بیایند و دامن بلندم را قیچی کنند.
در این حکایت رمزی
مرد نابینا، نماد انسان آزمندی است که دیده ی باطن ندارد و عیب مردم را با جزییاتش می بیند اما ذره ای عیب خودش را نمی بیند.
مرد برهنه دراز دامن، دنیا طلبی است که تهیدست و بینواست و همیشه در حال بیم و هراس از دست دادن اموالش است.
مرد کر، نماد انسانی است که هر خبری را دوست دارد می شنود..
داستان شهر پهناور که اندازه کاسه بود
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
#مثنوی_دفتر_سوم
داستان از این قرار است که شهری بود بسیار پهناور، اما در عین پهناوری، به اندازه یک کاسه کوچک بود.
این شهر جمعیتی انبوه و بیشمار داشت ولی افرادش از سه نفر تجاوز نمی کردند.
این سه نفر چه کسانی بودند؟
یک کور دوربین بود. یعنی نزدیک را نمی دید اما دوردست ها را خوب می دید.
دومی کری بود که صداهای دورست را می شنید اما از شنیدن صداهای شفاف که در نزدیکش بودند عاجز بود. و
سومی برهنه دراز دامن. ضمن اینکه لباس های بلندی به تن داشت ولی این لباس ها بدن او را نمی پوشاندند.
کور به رفقایش می گوید: لشکری دارد می آید من میبینم از چه قومی هستند و چند نفرند
کر گفت: بله من هم سر و صدایشان را می شنوم، چه بلند و چه درگوشی
برهنه گفت: می ترسم این لشکریان بیایند و دامن بلندم را قیچی کنند.
در این حکایت رمزی
مرد نابینا، نماد انسان آزمندی است که دیده ی باطن ندارد و عیب مردم را با جزییاتش می بیند اما ذره ای عیب خودش را نمی بیند.
مرد برهنه دراز دامن، دنیا طلبی است که تهیدست و بینواست و همیشه در حال بیم و هراس از دست دادن اموالش است.
مرد کر، نماد انسانی است که هر خبری را دوست دارد می شنود..
از آغاز که او عدم بود به وجودش آورد
و از طویله وجود به جمادی اش
و از طویله جمادی به نباتی
و از نباتی به حیوانی
و از حیوانی به انسانی
و از انسانی به ملِکی،
الا مالا نهایه.
پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را از این جنس طویله ها بسیار است، عالی تر از همدیگر.
#فیه_ما_فیه
هر نَفَر را بر طَویلهیْ خاصِ او
بَستهاَند اَنْدَر جهانِ جست و جو
#مثنوی_دفتر_سوم
#حضرت_مولانا
نزدیکی به خداوند که هدف اصلی دین است، به معنی بالا یا پائین آمدن نیست؛ بلکه همین رهایی از زندان هستی، خود قرب به حق را به دنبال خواهد آورد. هر کجا که خداوند به عنوان معشوق قرار گیرد، آنجا هدف دین که رسیدن به فوق گردون است به تحقق رسیده است:
قرب نه بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
در حقیقت هدف اصلی دین آن است که میخواهد انسان را به مقام همنشینی با دلبر ببرد، پس دین فقط از راه سلوک معنوی صورت میپذیرد و این سلوک به ناچار میبایست با شکستن از زنجیر تعلقات دنیوی و امور ناچیز و جزوی آن شروع شود.
هر کجا دلبر بود خود همنشین
فوق گردون است نه زیر زمین
#مثنوی_دفتر_سوم
قرب نه بالا و پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
در حقیقت هدف اصلی دین آن است که میخواهد انسان را به مقام همنشینی با دلبر ببرد، پس دین فقط از راه سلوک معنوی صورت میپذیرد و این سلوک به ناچار میبایست با شکستن از زنجیر تعلقات دنیوی و امور ناچیز و جزوی آن شروع شود.
هر کجا دلبر بود خود همنشین
فوق گردون است نه زیر زمین
#مثنوی_دفتر_سوم
گفت قائل : در جهان درویش نیست ،
ور بُوَد درویش ،،، آن درویش نیست ،
هست ، از رویِ بقایِ ذاتِ او ،
نیست گشته وصفِ او ، در وصفِ هو ،
چون زبانهٔ شمع ، پیشِ آفتاب ،
نیست باشد ،،، هست باشد در حساب ،
هست باشد ذاتِ او ، تا تو اگر ،
برنهی پنبه ،،، بسوزد زآن شرر ،
نیست باشد ، روشنی ندهد ترا ،
کرده باشد آفتاب ، او را فنا ،
در دوصدمن شَهد ، یک اوقیه خَل ،
چون درافکندی و ، در وی گشت حَل ،
نیست باشد طعمِ خَل ، چون میچشی ،
هست اوقیه فزون ، چون برکشی ،
#مولانا
برکشی = وزن کنی
اوقیه = جزئی از رطل ، یکدوازدهم رطل ، قریبِ هفت( ۷ ) مثقال ، اواقی جمع ، وقیه هم میگویند .
رطل = واحدِ وزن و مقیاسِ وزنِ مایعات برابر دوازده اوقیه یا ۸۴ مثقال . وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده
" هرمثقال ۲۴ نخود " ارطال جمع .
و نیز رطل در فارسی بهمعنی پیمانه و پیالهٔ شراب هم گفته شده ،
رطل گران = پیمانهٔ بزرگ شراب .
خَل = سرکه ، خلال جمع .
#مثنوی دفتر سوم
بیت ۳۷۱۴ تا ۳۷۲۰
مولانا در استدلال نیست و هست بودنِ همزمانِ یک چیز بسیار معقول استدلال میکند و قابل درک و فهم و لمس و آزمایش است . میفرماید شما اگر در دوصد من عسل ، یک اوقیه سرکه بیاندازید و در عسل حل کنید ، این سرکه دیگر وجود ندارد چون اگر بچشید مزهی سرکه را نمییابید پس در مقابل حجم زیاد عسل این سرکه نیست شده است در عین حال و همزمان این سرکه وجود دارد و هست است با وزن کردن در مییابید که وزن عسل یک اوقیه از ( #دوصد من ) بیشتر است و این اضافهوزن سرکه هست که در عسل حل شده است .
یا در مورد زبانهی شمع پیشِ آفتاب میفرماید همزمان هم نیست و هم هست ،
نیست چون نورش را حس نمیکنی و نورِ نمایان و موثری ندارد .
هست چون اگر پنبهای روی آن قرار دهی ، پنبه را میسوزانَد .
ور بُوَد درویش ،،، آن درویش نیست ،
هست ، از رویِ بقایِ ذاتِ او ،
نیست گشته وصفِ او ، در وصفِ هو ،
چون زبانهٔ شمع ، پیشِ آفتاب ،
نیست باشد ،،، هست باشد در حساب ،
هست باشد ذاتِ او ، تا تو اگر ،
برنهی پنبه ،،، بسوزد زآن شرر ،
نیست باشد ، روشنی ندهد ترا ،
کرده باشد آفتاب ، او را فنا ،
در دوصدمن شَهد ، یک اوقیه خَل ،
چون درافکندی و ، در وی گشت حَل ،
نیست باشد طعمِ خَل ، چون میچشی ،
هست اوقیه فزون ، چون برکشی ،
#مولانا
برکشی = وزن کنی
اوقیه = جزئی از رطل ، یکدوازدهم رطل ، قریبِ هفت( ۷ ) مثقال ، اواقی جمع ، وقیه هم میگویند .
رطل = واحدِ وزن و مقیاسِ وزنِ مایعات برابر دوازده اوقیه یا ۸۴ مثقال . وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده
" هرمثقال ۲۴ نخود " ارطال جمع .
و نیز رطل در فارسی بهمعنی پیمانه و پیالهٔ شراب هم گفته شده ،
رطل گران = پیمانهٔ بزرگ شراب .
خَل = سرکه ، خلال جمع .
#مثنوی دفتر سوم
بیت ۳۷۱۴ تا ۳۷۲۰
مولانا در استدلال نیست و هست بودنِ همزمانِ یک چیز بسیار معقول استدلال میکند و قابل درک و فهم و لمس و آزمایش است . میفرماید شما اگر در دوصد من عسل ، یک اوقیه سرکه بیاندازید و در عسل حل کنید ، این سرکه دیگر وجود ندارد چون اگر بچشید مزهی سرکه را نمییابید پس در مقابل حجم زیاد عسل این سرکه نیست شده است در عین حال و همزمان این سرکه وجود دارد و هست است با وزن کردن در مییابید که وزن عسل یک اوقیه از ( #دوصد من ) بیشتر است و این اضافهوزن سرکه هست که در عسل حل شده است .
یا در مورد زبانهی شمع پیشِ آفتاب میفرماید همزمان هم نیست و هم هست ،
نیست چون نورش را حس نمیکنی و نورِ نمایان و موثری ندارد .
هست چون اگر پنبهای روی آن قرار دهی ، پنبه را میسوزانَد .
چون ،،، جنین بود آدمی ، بُد ، خون غذا ،
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم