عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد
بس غرقه ی حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد
نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
شد مُنهَزِم از کمالِ عزت
آن را که جلالِ حیرت آمد
سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد
حافظ
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد
بس غرقه ی حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد
نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
شد مُنهَزِم از کمالِ عزت
آن را که جلالِ حیرت آمد
سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد
حافظ
محبت ستمگر نباشد نباشد
وفا زحمتآور نباشد نباشد
چنان باش فارغ ز بار تعلق
که بر دوش اگر سر نباشد نباشد
#بیدل
وفا زحمتآور نباشد نباشد
چنان باش فارغ ز بار تعلق
که بر دوش اگر سر نباشد نباشد
#بیدل
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ، جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام #حافظ در انجمن برآید
حافظ
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ، جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام #حافظ در انجمن برآید
حافظ
استقبال بیدل دهلوی از این غزل حافظ
ز حُقّهٔ* دهانش هرگه سخن برآید
آب از عقیق ریزد دُرّ از عدن برآید
از شوق صبحِ تیغش مانند موجِ شبنم
گلهای زخمِ دل را آب از دهن برآید
از روی داغ حسرت گر پینه بازگیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بارِ خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستونِ دردم گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنش گر در چمن بگویم
چون بلبل از گلستان، گل نعرهزن برآید
تار نگه رسانَد نظّاره را به رویَش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
#بیدل کلام حافظ شد هادیِ خیالم
دارم امید آخِر مقصود من برآید
بیدل
اینجا منظور از حقه صندوقچه هست
ز حُقّهٔ* دهانش هرگه سخن برآید
آب از عقیق ریزد دُرّ از عدن برآید
از شوق صبحِ تیغش مانند موجِ شبنم
گلهای زخمِ دل را آب از دهن برآید
از روی داغ حسرت گر پینه بازگیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بارِ خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستونِ دردم گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنش گر در چمن بگویم
چون بلبل از گلستان، گل نعرهزن برآید
تار نگه رسانَد نظّاره را به رویَش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
#بیدل کلام حافظ شد هادیِ خیالم
دارم امید آخِر مقصود من برآید
بیدل
اینجا منظور از حقه صندوقچه هست
بهجز استقبال یا همان قرابت در زمین (همسانی وزن و قافیه و ردیف) از این جهت هم این اقتباس قابل توجیه و قابل توجه است که بیدل نیز چون حافظ (و خاقانی) توجه ویژهای به ارتباطات واژگان داشته
دِلِ آگاه میبایَد؛ وگَرنَه،
گدا یک لَحظه بی نامِ خُدا نیست!
کلیم کاشانی
درود دوستان روزتان شاد
گدا یک لَحظه بی نامِ خُدا نیست!
کلیم کاشانی
درود دوستان روزتان شاد
| Avispamusic.org | SmSlar.ir |
| Avispamusic.org | SmSlar.ir |
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
رودکی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
رودکی
پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست
آن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیست
کس دل ز غمزهات به سلامت نمیبرد
الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست
لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند
ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست
بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان
کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست
چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار
کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست
گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد
تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست
گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش
با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست
طومار جرم ما همه از جام باده شست
یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست
فارغ فروغی از غم روی تو کی شود
غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست
#فروغی_بسطامی
آن هم ز بخت تیرهٔ من مستقیم نیست
کس دل ز غمزهات به سلامت نمیبرد
الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست
لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند
ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست
بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان
کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست
چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار
کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست
گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد
تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست
گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش
با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست
طومار جرم ما همه از جام باده شست
یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست
فارغ فروغی از غم روی تو کی شود
غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست
#فروغی_بسطامی
چون در دریا افتاد، اگر دست و پا زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الا خود را مرده سازد.
عادت دریا آنست که تا زنده است او را فرو میبرد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمرد برگیردش و حمال او شود.
اکنون از اول خود را مرده سازد، و خوش بر روی آب میرود.
حضرت شمس
عادت دریا آنست که تا زنده است او را فرو میبرد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمرد برگیردش و حمال او شود.
اکنون از اول خود را مرده سازد، و خوش بر روی آب میرود.
حضرت شمس
انسان از خودش بیرون است.
بر در ایستاده،
و بعد از دیگران می پرسد که:
لذت چیست ،
زندگی چیست ،
شادی چیست ،
خدا چیست،
در حالیکه خدا همیشه در درونت در انتظار تو است.
او در تو منزل دارد.....
#اشو
بر در ایستاده،
و بعد از دیگران می پرسد که:
لذت چیست ،
زندگی چیست ،
شادی چیست ،
خدا چیست،
در حالیکه خدا همیشه در درونت در انتظار تو است.
او در تو منزل دارد.....
#اشو
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
#خاقاتی_شروانی
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل
که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم
#خاقاتی_شروانی
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست
#حضرت_مولانا
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایهها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همیزنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست
#حضرت_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایران زیبا🌷
مازندران ، منطقه ی زیبای لفور
مازندران ، منطقه ی زیبای لفور
یک قصّه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است
حافظ
کز هر زبان که میشنوم نامکرّر است
حافظ