معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم لِاَنفُسِكُم وَ اِن اَسَأتُم فَلَها

اگر نیكى كنید به خودتان نیكى كرده‏ اید و اگر بدى كنید پس آن بدی برای خودتان است.
( اسراء / 6 )

عالم بر مثال کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید، یا از بانگ آدمی، بانگ خر.
پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.

مولانا(فیه ما فیه)

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید ندا ها را صدا

#حضرت_مولانا

پس :
هر مشکل که شود
از خود گِله کن
که این مشکل از من است..

[شمس تبریزی]

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

#حضرت_مولانا
قانونِ #کارما
#کارما

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به عنوان نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت …

اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته بود ناگهان جوانی وارد شد و یک تکه از هیزمها را دزدید و بسرعت دور شد. بهلول تصمیم گرفت که فریاد بزند:” که او را بگیرید” که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت:” حقش بود”

بهلول به جرکت خود ادامه داد تا اینکه بقالی را دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول تصمیم گرفت که بگوید:” چه میکنی؟” که ناگهان الاغی سررسید و سر به ظرف ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ ظرف ماست را برگرداند و ماست بریخت و ظرف شکست.

مجددا بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز(پارچه فروش) مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن کم فروشی می کرد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا به بزاز اعتراض کرده و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی  داخل دخل بزاز  پرید و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به انتهای مغازه داخل لانه خودش رفت.

بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست