جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
#حافظ
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
#حافظ
آن کیست؟ ، کز رویِ کَرَم ، با من وفاداری کند؟ ،
بر جایِ بدکاری چو من ، یکدم نکوکاری کند؟ ،
اوّل ، بهبانگِ نای و نی ،،، آرَد بهدل پیغامِ وی ،
وآنگه ، بهیک پیمانه مِی ،،، با من وفاداری کند؟ ،
دلبر ، که جان فرسود ازو ،،، کامِ دلم ، نگشود ازو ،
نومید نتوان بود ازو ، باشد که دلداری کند ،
گفتم : گِره نگشودهام ،،، زان طرّه تا من بودهام ،
گفتا : مَنَش فرمودهام ،،، تا با تو طرّاری کند ،
پشمینهپوشِ تنگخو ( تندخو - عیبجو ) ،،، از عشق ، نشنیدهست بو ،
از مستیاَش رمزی بگو ،،، تا ، تَرکِ هشیاری کند ،
چون من گدایی بینشان ، مشکل بُوَد یاری چنان ،
سلطان ، کجا عیشِ نهان ، با رِندِ بازاری کند؟ ،
زان طرّهٔ پُر پیچ و خَم ، سهل است اگر بینم ستم ،
از بند و زنجیرش چه غم؟ ، هر کس که عیّاری کند؟ ،
شد لشکرِ غم بیعدد ، وز بخت میخواهم مدد ،
تا ، فخرِ دین عبدالصمد ،،، باشد که غمخواری کند ،
با چشمِ پُرنیرنگِ او ،،، حافظ ، مکن آهنگِ او ،
تا ، چشمِ مستِ شنگِ او ،،، بسیار مکّاری کند ،
#حافظ
بر جایِ بدکاری چو من ، یکدم نکوکاری کند؟ ،
اوّل ، بهبانگِ نای و نی ،،، آرَد بهدل پیغامِ وی ،
وآنگه ، بهیک پیمانه مِی ،،، با من وفاداری کند؟ ،
دلبر ، که جان فرسود ازو ،،، کامِ دلم ، نگشود ازو ،
نومید نتوان بود ازو ، باشد که دلداری کند ،
گفتم : گِره نگشودهام ،،، زان طرّه تا من بودهام ،
گفتا : مَنَش فرمودهام ،،، تا با تو طرّاری کند ،
پشمینهپوشِ تنگخو ( تندخو - عیبجو ) ،،، از عشق ، نشنیدهست بو ،
از مستیاَش رمزی بگو ،،، تا ، تَرکِ هشیاری کند ،
چون من گدایی بینشان ، مشکل بُوَد یاری چنان ،
سلطان ، کجا عیشِ نهان ، با رِندِ بازاری کند؟ ،
زان طرّهٔ پُر پیچ و خَم ، سهل است اگر بینم ستم ،
از بند و زنجیرش چه غم؟ ، هر کس که عیّاری کند؟ ،
شد لشکرِ غم بیعدد ، وز بخت میخواهم مدد ،
تا ، فخرِ دین عبدالصمد ،،، باشد که غمخواری کند ،
با چشمِ پُرنیرنگِ او ،،، حافظ ، مکن آهنگِ او ،
تا ، چشمِ مستِ شنگِ او ،،، بسیار مکّاری کند ،
#حافظ
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
#حافظ
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جامِ می و گفت عیب پوشیدن
مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست؟
به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل چیدن
به میپرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بیعملان واجب است نشنیدن
ز خطّ یار بیاموز مِهر با رخِ خوب
که گرد عارضِ خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می #حافظ
که دستِ زهدفروشان خطاست بوسیدن
حافظ
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جامِ می و گفت عیب پوشیدن
مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست؟
به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل چیدن
به میپرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بیعملان واجب است نشنیدن
ز خطّ یار بیاموز مِهر با رخِ خوب
که گرد عارضِ خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می #حافظ
که دستِ زهدفروشان خطاست بوسیدن
حافظ
هر آن کو خاطرِ مجموع و یارِ نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد
حریمِ عشق را درگَه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
دهانِ تَنگِ شیرینش مگر مُلکِ سلیمان است
که نقشِ خاتمِ لعلش جهان زیرِ نگین دارد
لبِ لعل و خطِ مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبرِ خود را که حُسنش آن و این دارد
به خواری منگر ای مُنعِم، ضعیفان و نحیفان را
که صدرِ مجلسِ عشرت گدای رهنشین دارد
چو بر رویِ زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دورانْ ناتوانیها بسی زیرِ زمین دارد
بلاگردانِ جان و تن دعایِ مستمندان است
که بیند خیر ازآن خرمن؟ که ننگِ از خوشهچین دارد
صبا از عشقِ من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلامِ کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشقِ مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد
حریمِ عشق را درگَه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
دهانِ تَنگِ شیرینش مگر مُلکِ سلیمان است
که نقشِ خاتمِ لعلش جهان زیرِ نگین دارد
لبِ لعل و خطِ مشکین چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبرِ خود را که حُسنش آن و این دارد
به خواری منگر ای مُنعِم، ضعیفان و نحیفان را
که صدرِ مجلسِ عشرت گدای رهنشین دارد
چو بر رویِ زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دورانْ ناتوانیها بسی زیرِ زمین دارد
بلاگردانِ جان و تن دعایِ مستمندان است
که بیند خیر ازآن خرمن؟ که ننگِ از خوشهچین دارد
صبا از عشقِ من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلامِ کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشقِ مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
#حافظ
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
#حافظ
#حافظ_غزل_۸۱
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام ِ مرصّع میِ لعل
ای بسا دُر که به نوک ِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هر که خاک ِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ اِرم دوش چو از لطف ِ هوا
زلف ِ سنبل به نسیم ِ سَحری میآشفت
گفتم ای مسند ِ جم! جام ِ جهانبینت کو
گفت افسوس که آن دولت ِ بیدار بخفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا! مِی ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک ِ حافظ خِرَد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غم ِ عشق نیارست نهفت
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام ِ مرصّع میِ لعل
ای بسا دُر که به نوک ِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هر که خاک ِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ اِرم دوش چو از لطف ِ هوا
زلف ِ سنبل به نسیم ِ سَحری میآشفت
گفتم ای مسند ِ جم! جام ِ جهانبینت کو
گفت افسوس که آن دولت ِ بیدار بخفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا! مِی ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک ِ حافظ خِرَد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غم ِ عشق نیارست نهفت