معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
محمل لیلی از این بادیه چون برق گذشت
هم‌چنان گردن آهو به تماشاست بلند


#جناب_صائب_تبریزی
خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن

نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن

جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن

دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن

درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن

مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن

ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن

نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن

دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن

دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن

بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن

#جناب_صائب_تبریزی
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی‌شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله موج‌ها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه گوهر رسانده‌ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله خورشید می‌کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟

برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیمی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است

#جناب_صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو

بهاری هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاری نیست غیر از تو

به ظاهر گرچه هر موجی عنان سیر خود دارد
به دست کس عنان اختیاری نیست غیر از تو

به خود مشغول کن از آفرینش چشم حیران را
که این فتراک را لایق شکاری نیست غیر از تو

به فانوس حمایت شمع ما را پرده داری کن
که این نور پریشان را حصاری نیست غیر از تو

زمین گیر فنا مگذار گرد هستی ما را
به شکر این که در میدان سواری نیست غیر از تو

مکن ما ناقصان را یارب از سنگ محک رسوا
که این نه بوته را کامل عیاری نیست غیر از تو

چرا چون خار در دامان موجی هر دم آویزم؟
چو بحر آفرینش را کناری نیست غیر از تو

بگردان روی دل از هر چه غیر توست در عالم
که این آیینه را آیینه داری نیست غیر از تو

نگه دار از هواهای مخالف جان نالان را
که این بیمار را بیمارداری نیست غیر از تو

مرو زنهار ای پیکان یار از سینه ام بیرون
که از دل عاشقان را یادگاری نیست غیر از تو

به رحمت سبز گردان دانه امید
صائب را
که این بی برگ را باغ و بهاری نیست غیر از تو


#جناب_صائب
چندین هزار شیشه ی دل را به سنگ زد

افسانه است، این که دلِ یار نازک است!

#جناب_صائب_تبریزی
به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم

ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

#جناب_صائب_تبریزی
به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم

ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

#جناب_صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



چشم،مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما



#جناب_صائب
مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد

که در گنبد ز بی‌مغزی صدا بسیار می‌پیچد


#جناب صائب تبریزی
اگر چه در نظرها چون شرر، بی وزن می‌چرخم

گریبان می‌درد بی‌تابیِ من ، سنگِ خارا را    !



#جناب صائب تبریزی
ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم

#جناب صائب تبریزی
چون طفل نُو سوار به میدان اختیار

دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست  !

#جناب صائب تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نیست بیرون ز تو مقصود تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار

با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن لب به لب جو بگذار

خون شود مشک زهم صحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار

حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارو مزن ای فاخته کوکو بگذار

نیست صائب به زرسیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات به یکسو بگذار


#جناب_صائب