#داستانک
#تنها_پاسخ
#قسمت_اول
دیشب کنارِ زنم خوابیده بودم و خواب میدیدم دارم عروس میشوم. خوابم درست شبیه به فیلمی مستند بود که از زندگیِ ایلیاتیهای کوچنشین ساخته باشند.
تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک میکردند. زنها با شالهای زریدوزی شده و دامنهای پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعلههای آتش ایستاده بودند و کِل میکشیدند. صدای دف و دهل میآمد. من، دختری کموبیش پانزدهساله بودم. درست نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. همین اندازه میدانستم مردِ خمیدهقامتی که با ریشهای بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است. کلاهِ نمدی به سر داشت و وسط سبیلهایش از دودِ چپق زرد شده بود. گرداگردش هم مردهای سیبیلدار با لباسهای محلیِ سفید و شالهای پهن مشکی به کمر ایستاده بودند. در دست هر کدامشان تفنگی سرپُر بود. دیدم عدهای سوار به تاخت آمدند و پیش پای پدرم از اسب پیاده شدند. یکیشان که مسنتر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد. با کف دست روی شانههای هم زدند. پدرم دستی به ریشاش کشید. دستهای حنا بستهام را گرفت و در گوشم آرزوی خوشبختی کرد. تازهواردها برای پایکوبی به بقیه پیوستند و زنهاشان هم از راه رسیدند. دستمالها در هوا میچرخیدند و ریتم سازها تندتر میشد، تا اینکه صدای سه شلیکِ پیاپی از دل صحرا آمد. همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند. صدای تاختِ سم اسبهای چند سوار، نزدیک و نزدیکتر شد. کسی از میان جمعِ تازهواردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، داماد امشب، به تندرستی و خوشی». بعد هرکس تفنگ داشت رو به آسمان خالی کرد. اندامِ ورزیدهی سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعلهها شد. پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد پیش آمد. دست پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانههای مراد را گرفت و دست خودش را پسکشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت. پدر با صدایی که از جثهاش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خونهای ریخته تا امروز را بشویند و کینها را در آتش این شادباش بسوزند».
همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»
من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم. پیشِ پایمان گوسفند سر میبریدند و ما از روی خونها رد میشدیم. رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثل بقچهای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند. خودش هم به جستی پشت حیوان پرید و دهنهاش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زنها کِل کشیدند. به دل صحرا که زدیم، من یالهای اسب را میکشیدم. مراد با یک دست افسار را چنگ زده، و دست دیگرش را دورِ کمرم حلقه کرده بود.
از گرمای بدنِ مراد و تکانهای اسب گیج بودم. خوابم میآمد. چند بار چشمهایم روی هم رفت. اگر مراد نگرفته بودم از پشتِ اسب میافتادم. کمکم از دور سیاهیِ چادرها و کُلهها در دامنهی کوه پیدا شد. همه منتظرمان بودند. تا رسیدیم سازوآواز و تیردرکردنها شروع شد. از بیخوابی منگ و از سواری کوفته بودم.
در محیطِ جدید احساسِ غریبی میکردم. نگاهها رویم سنگینی میکردند. همه مرا نشان میدادند و درِگوشی حرف میزدند. گرچه زنها در آغوشم میگرفتند و میبوسیدند، اما دلم گواهیهای شومی میداد. مثل این بود که چیز نحسی در هوای آنجا موج میزد. چیزی که فقط خودم آن را میفهمیدم. دلم میخواست فرار کنم، گوشهی دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم. اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزنها. شب هم مرا دست در دستِ مراد دادند و به کُلهای که با نوارها و دستمالهای رنگی تزئین شده بود راهنمایی کردند. صدای سازودهل که تا آن لحظه گوشم را پُرکرده بود بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامشبخشِ صحرا لک زده بود. مراد شعلهی فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمیدانستم باید چه بگویم و چهکار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خستهام».
#تنها_پاسخ
#قسمت_اول
دیشب کنارِ زنم خوابیده بودم و خواب میدیدم دارم عروس میشوم. خوابم درست شبیه به فیلمی مستند بود که از زندگیِ ایلیاتیهای کوچنشین ساخته باشند.
تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک میکردند. زنها با شالهای زریدوزی شده و دامنهای پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعلههای آتش ایستاده بودند و کِل میکشیدند. صدای دف و دهل میآمد. من، دختری کموبیش پانزدهساله بودم. درست نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. همین اندازه میدانستم مردِ خمیدهقامتی که با ریشهای بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است. کلاهِ نمدی به سر داشت و وسط سبیلهایش از دودِ چپق زرد شده بود. گرداگردش هم مردهای سیبیلدار با لباسهای محلیِ سفید و شالهای پهن مشکی به کمر ایستاده بودند. در دست هر کدامشان تفنگی سرپُر بود. دیدم عدهای سوار به تاخت آمدند و پیش پای پدرم از اسب پیاده شدند. یکیشان که مسنتر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد. با کف دست روی شانههای هم زدند. پدرم دستی به ریشاش کشید. دستهای حنا بستهام را گرفت و در گوشم آرزوی خوشبختی کرد. تازهواردها برای پایکوبی به بقیه پیوستند و زنهاشان هم از راه رسیدند. دستمالها در هوا میچرخیدند و ریتم سازها تندتر میشد، تا اینکه صدای سه شلیکِ پیاپی از دل صحرا آمد. همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند. صدای تاختِ سم اسبهای چند سوار، نزدیک و نزدیکتر شد. کسی از میان جمعِ تازهواردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، داماد امشب، به تندرستی و خوشی». بعد هرکس تفنگ داشت رو به آسمان خالی کرد. اندامِ ورزیدهی سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعلهها شد. پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد پیش آمد. دست پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانههای مراد را گرفت و دست خودش را پسکشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت. پدر با صدایی که از جثهاش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خونهای ریخته تا امروز را بشویند و کینها را در آتش این شادباش بسوزند».
همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»
من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم. پیشِ پایمان گوسفند سر میبریدند و ما از روی خونها رد میشدیم. رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثل بقچهای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند. خودش هم به جستی پشت حیوان پرید و دهنهاش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زنها کِل کشیدند. به دل صحرا که زدیم، من یالهای اسب را میکشیدم. مراد با یک دست افسار را چنگ زده، و دست دیگرش را دورِ کمرم حلقه کرده بود.
از گرمای بدنِ مراد و تکانهای اسب گیج بودم. خوابم میآمد. چند بار چشمهایم روی هم رفت. اگر مراد نگرفته بودم از پشتِ اسب میافتادم. کمکم از دور سیاهیِ چادرها و کُلهها در دامنهی کوه پیدا شد. همه منتظرمان بودند. تا رسیدیم سازوآواز و تیردرکردنها شروع شد. از بیخوابی منگ و از سواری کوفته بودم.
در محیطِ جدید احساسِ غریبی میکردم. نگاهها رویم سنگینی میکردند. همه مرا نشان میدادند و درِگوشی حرف میزدند. گرچه زنها در آغوشم میگرفتند و میبوسیدند، اما دلم گواهیهای شومی میداد. مثل این بود که چیز نحسی در هوای آنجا موج میزد. چیزی که فقط خودم آن را میفهمیدم. دلم میخواست فرار کنم، گوشهی دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم. اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزنها. شب هم مرا دست در دستِ مراد دادند و به کُلهای که با نوارها و دستمالهای رنگی تزئین شده بود راهنمایی کردند. صدای سازودهل که تا آن لحظه گوشم را پُرکرده بود بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامشبخشِ صحرا لک زده بود. مراد شعلهی فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمیدانستم باید چه بگویم و چهکار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خستهام».
#داستانک
#تنها_پاسخ
#قسمت_دوم
گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم. دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد. تنم مثل بید میلرزید. زیر گریه زدم، هقهقی بیصدا. دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همانوقت تیزی دشنهای که ساق پایم را خراشید حس کردم و از وحشت جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود. در نیمهتاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم. گفت: «اگه بیهوا نمیزدم جیغ نمیکشیدی. حالا بخواب عزّت، ولی اینو بدون که مراد هم از دلِ خوش اینجا نیست».
دستمالِ سفید را برداشت. جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله. همینکه دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن شروع شد.
توی جا دراز کشیدم و خوابم برد...
صبح با حالِ عجیبی بیدار شدم. فکر میکردم هنوز همان دخترِ ایلاتیام که کنارِ شوهرش خوابیده است. خوابی که دیده بودم بهقدری واقعی بود، که دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم. از اینکه روی تختِ خودم، توی آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبکبالی میکردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «چیه، دیوونه شدی سر صبحی عزّت؟!»
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟»
شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هر چه بیشتر میگفتم، پلکهایش بازتر میشد. نیمخیز شده بود و ساکت گوش میداد. وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»
«چی رو بخونم؟!»
بلند شد، کیفش را از توی کمد آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیفش بیرون کشید و به دستم داد. گفت: «دیروز رفته بودم کتابفروشی. همون قدیمیه نبش چهارراه. دارن جمع میکنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه. این چشمو گرفت و برداشتمش. یه کم ازش خوندم، تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمیدونم کِی رفتی سرِ کیفم!»
آنقدر شگفتزده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیدهام. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. زنم حق داشت باور نکند. موبهمو همان خوابِ من بود. با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یک ساعته خواندمش. کتاب، از سختیهایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود میگفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند. از اینکه مراد مردِ بدی نبوده، ولی کسِ دیگری را میخواسته. و اینکه چون برادرهای دختر، سرِ حق چَرا یکی از برادرانِ مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد میخواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی میکند. نوشته بود او، دختری پانزده ساله، قربانی بود تا تقاصِ دشمنیِ دیرینهای را پس بدهد که نطفهاش پیش از نطفهی خودش بسته شده بود. مجبور بود با خونِ جگرش خونهایی را بشوید که دیگران ریخته بودند. از این داستانها زیاد میگویند و میشنویم، ولی علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخکوبم کرد. نویسنده،
در انتهای کتاب نوشته بود:
تحریر شد در سنهی یک هزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّهام عزّت. زنی که مرا در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش در گوشم میگفت:
«میدانم زندگیِ دیگری هم هست. آرزو میکنم در زندگیِ بعدیام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»
#محسن_سرخوش
#تنها_پاسخ
#قسمت_دوم
گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم. دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد. تنم مثل بید میلرزید. زیر گریه زدم، هقهقی بیصدا. دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همانوقت تیزی دشنهای که ساق پایم را خراشید حس کردم و از وحشت جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود. در نیمهتاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم. گفت: «اگه بیهوا نمیزدم جیغ نمیکشیدی. حالا بخواب عزّت، ولی اینو بدون که مراد هم از دلِ خوش اینجا نیست».
دستمالِ سفید را برداشت. جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله. همینکه دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن شروع شد.
توی جا دراز کشیدم و خوابم برد...
صبح با حالِ عجیبی بیدار شدم. فکر میکردم هنوز همان دخترِ ایلاتیام که کنارِ شوهرش خوابیده است. خوابی که دیده بودم بهقدری واقعی بود، که دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم. از اینکه روی تختِ خودم، توی آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبکبالی میکردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «چیه، دیوونه شدی سر صبحی عزّت؟!»
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟»
شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هر چه بیشتر میگفتم، پلکهایش بازتر میشد. نیمخیز شده بود و ساکت گوش میداد. وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»
«چی رو بخونم؟!»
بلند شد، کیفش را از توی کمد آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیفش بیرون کشید و به دستم داد. گفت: «دیروز رفته بودم کتابفروشی. همون قدیمیه نبش چهارراه. دارن جمع میکنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه. این چشمو گرفت و برداشتمش. یه کم ازش خوندم، تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمیدونم کِی رفتی سرِ کیفم!»
آنقدر شگفتزده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیدهام. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. زنم حق داشت باور نکند. موبهمو همان خوابِ من بود. با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یک ساعته خواندمش. کتاب، از سختیهایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود میگفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند. از اینکه مراد مردِ بدی نبوده، ولی کسِ دیگری را میخواسته. و اینکه چون برادرهای دختر، سرِ حق چَرا یکی از برادرانِ مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد میخواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی میکند. نوشته بود او، دختری پانزده ساله، قربانی بود تا تقاصِ دشمنیِ دیرینهای را پس بدهد که نطفهاش پیش از نطفهی خودش بسته شده بود. مجبور بود با خونِ جگرش خونهایی را بشوید که دیگران ریخته بودند. از این داستانها زیاد میگویند و میشنویم، ولی علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخکوبم کرد. نویسنده،
در انتهای کتاب نوشته بود:
تحریر شد در سنهی یک هزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّهام عزّت. زنی که مرا در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش در گوشم میگفت:
«میدانم زندگیِ دیگری هم هست. آرزو میکنم در زندگیِ بعدیام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»
#محسن_سرخوش
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان آغاز به سوختن کرد. ابلیس از درد نعره میکشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق میگریست، در گریه رقصیدم.
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه نیکی نه شرارت، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر، راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دست آویزی، نه بهانه ای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
#تنها_تو
#رفتن_مدام
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه نیکی نه شرارت، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر، راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دست آویزی، نه بهانه ای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
#تنها_تو
#رفتن_مدام
گذر زمان چیزی را حل نمیکند، تنها عشق حل میکند. زمان پشت گوش میاندازد، فراموش میکند، چشم میبندد و میگوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرامآرام، یکییکی و دانه به دانه مهرههای اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.
تنها عشق حل میکند،
تنها عشق آزادیبخش است.
حلمی | کتاب آزادی
#تنها_عشق
#آزادیبخش
تنها عشق حل میکند،
تنها عشق آزادیبخش است.
حلمی | کتاب آزادی
#تنها_عشق
#آزادیبخش
Tanha Mimanam
Salar Aghili
میان ماندن و نمادن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به بارانِ بی امان بگو:
دل اگر دل باشد
آب از آسیاب علاقه اش نمی اُفتد...
• سید علی صالحی
#سالار_عقیلی_عزیز
#تنها_میمانم
میان ماندن و نمادن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به بارانِ بی امان بگو:
دل اگر دل باشد
آب از آسیاب علاقه اش نمی اُفتد...
• سید علی صالحی
#سالار_عقیلی_عزیز
#تنها_میمانم
تنها با گل ها
هایده
#تنها_با_گلها
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب باگلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
آواز #بانوهایده
شعر #علیرضا_طبایی
آهنگ #حسن_لشکری
تنظیم #واروژان
سال اجرا ۱۳۵۲
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب باگلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم
آواز #بانوهایده
شعر #علیرضا_طبایی
آهنگ #حسن_لشکری
تنظیم #واروژان
سال اجرا ۱۳۵۲
طعمی به دهانِ خود، بدهکار نیستم
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
مأوای ما گلبرگ کوچکیست
بازمانده از باغی دور
با هزار زمستان دیوانهاش در پی
و سهم ستاره از آفتاب
تنها تبسم پنهانیست
که در انعکاس تکلم شب جاریست.
خدایا از آن پرندهی کوچک سبز اگر خبر داری
#بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.
#سيدعلى_صالحى
زاده ۱ فروردین ۱۳۳۴ خوزستان
#شاعر و #نویسنده
#باشد_که_تا_هست_هولنباشد_هراسنباشد #تنها_عشق_آدمی_آزادی_امید_و_بازهم_امید.!
#سیدعلی_صالحی
بازمانده از باغی دور
با هزار زمستان دیوانهاش در پی
و سهم ستاره از آفتاب
تنها تبسم پنهانیست
که در انعکاس تکلم شب جاریست.
خدایا از آن پرندهی کوچک سبز اگر خبر داری
#بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.
#سيدعلى_صالحى
زاده ۱ فروردین ۱۳۳۴ خوزستان
#شاعر و #نویسنده
#باشد_که_تا_هست_هولنباشد_هراسنباشد #تنها_عشق_آدمی_آزادی_امید_و_بازهم_امید.!
#سیدعلی_صالحی
از تو کجا گریزم - حسین علیشاپور
@Avaye_fariba
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم.....
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم.....
تصنیف از دریچه آفتاب _حسین علیشاپور
@Avaye_fariba
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد....
⬆️⬆️⬆️
آلبوم: #تنها
خواننده : #حسین_علیشاپور
آهنگساز : #سیامک_جهانگیری
در مایه : ابوعطا و دشتی
فهرست :
(از تو کجا گریزم) شعر: #مولانا
تکنوازی سنتور
چهارمضراب دشتی
(کمانچه و آواز) شعر: #سعدی
(از دریچه آفتاب) شعر: #حافظ
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد....
⬆️⬆️⬆️
آلبوم: #تنها
خواننده : #حسین_علیشاپور
آهنگساز : #سیامک_جهانگیری
در مایه : ابوعطا و دشتی
فهرست :
(از تو کجا گریزم) شعر: #مولانا
تکنوازی سنتور
چهارمضراب دشتی
(کمانچه و آواز) شعر: #سعدی
(از دریچه آفتاب) شعر: #حافظ