افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست
آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایره نیمه کشیدست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست
از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست
سرٌِ قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد
حکایت شب هجران که بازداند گفت ؟
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
#حضرت_سعدى
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
علت آنست که وقتی سخنی میگوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
حجت آنست که وقتی کمری میبندد
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سر بر کرد از کوه و شب ما را
سر بر نکند خورشید الا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
#حضرت_سعدى
کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
تشنه جان میدهد و ماء معین میگذرد
سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای
نتوان گفت که زیباتر از این میگذرد
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد
مردم زیر زمین رفتن او پندارند
کآفتابست که بر اوج برین میگذرد
پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست
حیف باشد که چنین کس به زمین میگذرد
هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد
گو حذر کن که هلاک دل و دین میگذرد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین میگذرد
گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست
پادشاهیست که بر ملک یمین میگذرد
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آنست که بر گوشه نشین میگذرد
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✾ٖٖٖٖٓुؔ♥️✾ٖٖٖٖٓ
چون عیش گدایان به جهان، سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا، مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچ کس اش، منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن، که از این بِه، صفتی نیست
#حضرت_سعدى
چون عیش گدایان به جهان، سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا، مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچ کس اش، منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن، که از این بِه، صفتی نیست
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صد بار بگفتم بغلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
#حضرت_سعدى
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را میبست در سلاسل
هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آنجا خَرگاه عشق چون زد؟
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک
هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
#حضرت_سعدى
نیاساید مشام از طبله عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید
#حضرت_سعدى
بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید
#حضرت_سعدى
روی تو خوش مینماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینهٔ صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمیبرم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا
گر تو شکرخنده ، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست ، فرومایگان برند به یغما
#حضرت_سعدى
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
#حضرت_سعدى