تا کار تو بیداری شبهای دراز است
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
تا کار تو بیداری شبهای دراز است
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
تا کار تو بیداری شبهای دراز است
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
تابوت مردهای دوش هشیار کرد ما را
پای به خواب رفته، بیدار کرد ما را
شمعِ فانوس نیَم، لیک ز بیسامانی
غیرِ دیوارِ سرا، پیرهنی نیست مرا
نیست باری در جهان سنگینتر از بار وجود
پشتْ خم شد، زندگی را تا بسر بردیم ما
اشعارِ آبدارم تا شد محیطِ عالم
انداختند در آب یاران سفینهها را
مرگْ گوارا شود، موی چو گردد سفید
لذّت دیگر بود، خوابِ دمِ صبح را
تو نونهالی و ما همچو ریشهایم ترا
بوَد ترقّیِ حسنت گلِ تنزّل ما
ما زندگی از دیدن رخسار تو داریم
آخر نگه ما، نفس بازپسین است
به گردون گر رود، کاری نسازد
که آهِ بلهوس، تیر هواییست
بهسان اشکِ شمع از تیرهبختی
گریزان چشم من از روشناییست
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!
در جهان نتوان نشان از سیرچشمی یافتن
چشمۀ خورشید هم محتاج آب شبنم است
افتادن و برخاستن بادهپرستان
در مذهبِ رندان خرابات، نماز است
می نیست چو در کاسه، مرا رعشه در اعضاست
دستم به نظر، پنجۀ طنبورنواز است
چون آستین همیشه جبینم ز چین پُراست
یعنی دلم زدست تو ای نازنین پُراست
هر کس به درگه کرمت برد تحفهای
ما را زدست خالی خود آستین پُر است
جز زیر خاک، جای منِ خاکسار نیست
روی زمین ز مردم بالانشین پُر است
گر کسی مَی نخرد غم مخور ای بادهفروش
این متاعیست که چون کهنه شود، بیش بهاست
ای خوشا حال سبکباری که در راه طلب
خانه بر دوش است و بارِ خانهاش بر دوش نیست
استماع دوستان آورد ما را در سخن
پردههای ساز ما جز پردههای گوش نیست
شعر اگر اعجاز باشد، بیبلند و پست نیست
در یدِ بیضا همه انگشتها یکدست نیست
تا سرش از بوی مَی شد گرم، خُمها را شکست
هیچ کس در دور ما چون محتسب بدمست نیست!
بر نداریم از اشعار کسی مضمون را
طبع نازک، سخن کس نتواند برداشت
به چشم خود نتوان دید صبحِ پیری را
خوشم که دیده ز مو پیشتر سفید شدهست!
با دوست اگر دم زنم از قرب، چه دور است
کم نیستم از سایه که همسایۀ نور است
زنده نتوان بود بیلعلت که مشتاق ترا
یا لب شیرین تو، یا جان شیرین بر لب است
بس که آزردهام از دیدن مردم چه عجب
مردم دیده اگر از نظرم افتاده است؟
گرچه ما را نیست چون آیینه جز یک نانِ خشک
هر نفس در خانۀ من میهمانی تازه است
عاشقان را جنبش مژگان چشم یار کُشت
عالمی را اضطراب نبض این بیمار کشت.
#غنی_کشمیری
پای به خواب رفته، بیدار کرد ما را
شمعِ فانوس نیَم، لیک ز بیسامانی
غیرِ دیوارِ سرا، پیرهنی نیست مرا
نیست باری در جهان سنگینتر از بار وجود
پشتْ خم شد، زندگی را تا بسر بردیم ما
اشعارِ آبدارم تا شد محیطِ عالم
انداختند در آب یاران سفینهها را
مرگْ گوارا شود، موی چو گردد سفید
لذّت دیگر بود، خوابِ دمِ صبح را
تو نونهالی و ما همچو ریشهایم ترا
بوَد ترقّیِ حسنت گلِ تنزّل ما
ما زندگی از دیدن رخسار تو داریم
آخر نگه ما، نفس بازپسین است
به گردون گر رود، کاری نسازد
که آهِ بلهوس، تیر هواییست
بهسان اشکِ شمع از تیرهبختی
گریزان چشم من از روشناییست
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!
در جهان نتوان نشان از سیرچشمی یافتن
چشمۀ خورشید هم محتاج آب شبنم است
افتادن و برخاستن بادهپرستان
در مذهبِ رندان خرابات، نماز است
می نیست چو در کاسه، مرا رعشه در اعضاست
دستم به نظر، پنجۀ طنبورنواز است
چون آستین همیشه جبینم ز چین پُراست
یعنی دلم زدست تو ای نازنین پُراست
هر کس به درگه کرمت برد تحفهای
ما را زدست خالی خود آستین پُر است
جز زیر خاک، جای منِ خاکسار نیست
روی زمین ز مردم بالانشین پُر است
گر کسی مَی نخرد غم مخور ای بادهفروش
این متاعیست که چون کهنه شود، بیش بهاست
ای خوشا حال سبکباری که در راه طلب
خانه بر دوش است و بارِ خانهاش بر دوش نیست
استماع دوستان آورد ما را در سخن
پردههای ساز ما جز پردههای گوش نیست
شعر اگر اعجاز باشد، بیبلند و پست نیست
در یدِ بیضا همه انگشتها یکدست نیست
تا سرش از بوی مَی شد گرم، خُمها را شکست
هیچ کس در دور ما چون محتسب بدمست نیست!
بر نداریم از اشعار کسی مضمون را
طبع نازک، سخن کس نتواند برداشت
به چشم خود نتوان دید صبحِ پیری را
خوشم که دیده ز مو پیشتر سفید شدهست!
با دوست اگر دم زنم از قرب، چه دور است
کم نیستم از سایه که همسایۀ نور است
زنده نتوان بود بیلعلت که مشتاق ترا
یا لب شیرین تو، یا جان شیرین بر لب است
بس که آزردهام از دیدن مردم چه عجب
مردم دیده اگر از نظرم افتاده است؟
گرچه ما را نیست چون آیینه جز یک نانِ خشک
هر نفس در خانۀ من میهمانی تازه است
عاشقان را جنبش مژگان چشم یار کُشت
عالمی را اضطراب نبض این بیمار کشت.
#غنی_کشمیری
تا کار تو بیداری شبهای دراز است
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
تا کار تو بیداری شبهای دراز است
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری
چشمت در فیضی است که بر روی تو باز است
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
می نیست چو در کاسه مرا رعشه در اعضاست
دستم بنظر پنجهٔ طنبورنواز است
چون بال گشایم که درین صیدگه دهر
از دام همه روی زمین سینهٔ باز است
گر پردهٔ ناموس کسی از ناخن مطرب
در بزم طرب پاره نشد پردهٔ ساز است
#غنی_کشمیری