معرفی عارفان
1.24K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار و پند آموز
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟

حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالله خدا او را هدایت می کند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!...

حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه می بینی؟!
گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد....
حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بود

عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
عنوان: طوطي و بقال

يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد.

يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.

روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.

ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟

تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.
عنوان: طوطي و بازرگان

بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟ طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام ميرساند و از شما كمك و راهنمايي ميخواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. اي ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب را نگهداشت و به طوطيها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت: ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم, حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روحاند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون ميپرد. جهان تاريك است مثل پنبهزار, چرا در پنبهزار آتش مياندازي. كساني كه چشم ميبندند و جهاني را با سخنان خود آتش ميكشند ظالمند.

عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند

بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟

بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا ناراحتي؟ بازرگان چيزي نميگفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از كمان رها شده و برنميگردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد, لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان و بيچارگي من هستي.

اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟

اي زبان هم گنج بيپايان تويي اي زبـان هم رنج بيدرمان تويي

بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زبانيات در قفس كردهاند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا ميخورند. اگر غنچه باشي كودكان ترا ميچينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر ميزنند. دشمنان حسد و حيله ميورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو ميروم. جان من از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد.
چو شاه خوش خرام آمد
جز او بر من حرام آمد
چه بی‌برگم ز هجرانش
اگر در باغ و جناتم

مرا رخسار او باید چه سود
از ماه و پروینم
چو شام زلف او خواهم
چه سود از شام و شاماتم

#مولانای_جان
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ


#مثنوی_مولانا

پی‌نوشت: گل های دانش و معرفت فقط در خاک فروتنی می رویند. سنگ غرورمان را با فروتنی خرد کنیم تا در خاک آن گل بروید.


📚
به لخت این دل پاره مگر
رحمت شد آواره

مرا فریاد رس آخر
که در دریای آفاتم

مولانای‌جان
Atashe Eshgh
Salar Aghili
آهنگ جدید سالار عقیلی آتش عشق
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم


آن سخنان، نسبت به حال و مرتبه استعداد او مدح و ستایش است. یعنی آن سختان ساده و پیش پا افتاده نسبت به سطح درک و شعور چوپان، واقعا مدح و ستایش حق تعالی است. ولی همان سخنان نسبت به حال و مرتبه استعداد تو (ای موسی) نکوهش و بدگویی حق تعالی ست چنانکه چیزی برای ذائقه او همانند عسل، شیرین می نماید، ولی برای ذائقه تو، سمّ انگور . بنابر این هر انسان خدا شناسی با زبان و شیوه ای، حق تعالی را عبادت می کند وجای هیچگونه ایرادی نیست.

ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه


خداوند می فرماید: ذات ما از پاکی و ناپاکی عاری و مبرّاست. یعنی از مرتبه تنزیه و تشبیه بالاتر است و نیز از هر روحی که در عبادت من سست است و یا چالاک .

من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم


من اگر به بندگانم گفتم عبادت ام کنید. منظورم این نبود تا سودی بیرم. بلکه خواستم بربندگانم جود و بخششی کنم.

هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح


به عنوان مثال، هندوها با تعابیر هندی خدا را ستایش و عبادت می کنند، و سندی ها نیز با تعابیر و اصطلاحات ویژه خود خدا را ستایش می کنند. یعنی که ستایش و پرستش حق تعالی را نمی توان در قالب هایی محدود کرد. می تواند «هندوان» در اینجا نظر به اهالی هندوستان داشته باشد نه فرقه ای خاص.

سِند، یکی از ایالات غربی پاکستان

شرح مثنوی
الهی اگر کسی تو را به جُستن یافت من ترا بگریختن یافتم، اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت من تو را بخودفراموش کردن یافتم، اگر کسی ترا بطلب یافت من خود طلب از تو یافتم، خدایا وسیلت به تو هم تویی،اول تو بودی و آخر هم تویی.

تا در رهٔ عشق او مجرد نشوی
هرگز زخود خویش بیخود نشوی

دنیا همه بند تو است بر درگهٔ او
در بند قبول باش تا رد نشوی



#خواجه_عبدالله_انصاری
ره صواب .. .

بیا و کَشتیِ ما در شَطِ شراب انداز
خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز
مرا به کَشتیِ باده درافکن ای ساقی
که گفته‌اند نِکویی کن و در آب انداز
ز کویِ میکده برگشته‌ام ز راهِ خَطا
مرا دِگَر ز کَرَم با رَهِ صواب انداز
بیار زان مِی گلرنگِ مشک بو جامی
شرارِ رَشک و حسد در دلِ گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم، تو نیز لطفی کن
نظر بر این دلِ سرگشتهٔ خراب انداز
به نیمْ شب اَگَرَت آفتاب می‌باید
ز رویِ دخترِ گُلْچِهرِ رَز نقاب انداز
مَهِل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بَر، در خُمِ شراب انداز
ز جورِ چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سویِ دیو مِحَن ناوَکِ شهاب انداز

#حضرت_حافظ
#خوشنویس #علی_شیرازی
اگر شمعی روشن كنيد، ظلمت به خودی خود ناپديد می شود. سعی نكنيد با ظلمت بجنگيد كه اصلا امكانپذير نيست؛ زيرا ظلمت اساسا وجود ندارد. چگونه می توان با چيزی كه وجود ندارد، ‌جنگيد؟‌ فقط شمعی روشن كنيد تا ظلمت به خودی خود ناپديد گردد. ظلمت، ترس و همه امور منفی كه ذهن‌تان را تسخير می كند، فراموش كنيد. فقط يك شمع اشتياق روشن كنيد. صبحها وقتی بيدار می شويد، قبل از هرچيز شوق داشته باشيد. مصمم باشيد كه آنروز واقعا با شادی و خوشی زندگی كنيد و بعد همين كار را انجام دهيد. هوشیار زندگی کنید صبحانه بخوريد، اما هوشیارانە، آنگاه صبحانه غذايی مقدس می شود. حمام كنيد، ‌حمام كوچك شما معبد می شود و آبی كه شما را می شويد،‌ چون غسل تعميد است.
هر شب وقتی به خواب می رويد، ‌به ياد آوريد چند اتفاق زيبا طی روز داشته ايد. فقط به يادآوردن آنها كمك می كند كه فردا هم اتفاق بيفتند. فقط به يادآوريد و بعد درحاليكه آن لحظات زيبا را به ياد داريد، به خواب رويد و به اين ترتيب،‌ روياهايتان زيباتر خواهد شد، شور و اشتياق شما را در بر خواهد گرفت و شما با انرژی تازه ای زندگی خواهيد كرد.

هر لحظه را مقدس كنيد.

#اشو
خوشم من با تب عشقت طبیب آمد،
جوابش کن

حبیبم، چشم بیمار تو بس باشد،
طبیب من...

استاد شهریار
دوستی
نعمت گرانبهایی است
خوشبختی را دو برابر می‌کند
و به بدبختی تخفیف می‌دهد ...

#ویلیام_شکسپیر
آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند...
در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند...

رو با خبرا...!تو آب انگور گُزین...
کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند..!

#خیام
عنوان: شير بيسر و دم

در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند.

روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.

دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.

مثنوی
عنوان: كشتيراني مگس

مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
عنوان: خرس و اژدها

اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟

پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.

مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.

پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.

مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.

پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.

مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.

پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.

دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست
عنوان: كَر و عيادت مريض

مرد كري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:

من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.

من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.

من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.

من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت.

از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين

اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود

گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است

بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كر راه خلاف ميروند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) قياس: مقايسه

2)عزراييل: فرشتة مرگ

3) نار: آتش

4) اَكدر: تيره, كِدر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این ناتمامی زندگی
تنها چیزی که منجی آدمی ا‌ست، عشق است.

#شمس_لنگرودی