اکنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقیها
در کوچههای صبح
بر سینهام، سنگین
در دستهایم، داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
میچرخد و میگسترد خود را
شاید مرا از چشمه میگیرند
شاید مرا از شاخه میچینند
شاید مرا مثل دری بر لحظههای بعد میبندند
شاید...
دیگر نمیبینم.
ما بر زمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه میپیمود
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست
#فروغ_فرخزاد
#در_آبهای_سبز_تابستان
#تولدی_دیگر
گسترده چون عطر اقاقیها
در کوچههای صبح
بر سینهام، سنگین
در دستهایم، داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
میچرخد و میگسترد خود را
شاید مرا از چشمه میگیرند
شاید مرا از شاخه میچینند
شاید مرا مثل دری بر لحظههای بعد میبندند
شاید...
دیگر نمیبینم.
ما بر زمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه میپیمود
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست
#فروغ_فرخزاد
#در_آبهای_سبز_تابستان
#تولدی_دیگر