ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد میکنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
#اوحدی_مراغه_ای
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقصکنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دلدلکنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریدهاند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد میکنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاوردهای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بودهام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ، ﺩﺍﺩﯼ ﺑﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ
ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...
#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ
ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...
#اوحدی_مراغه_ای
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد
#اوحدی_مراغه_ای
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد
#اوحدی_مراغه_ای
سودای عشق خوبان از سربدر کن ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی کار دگر کن ای دل
َ#اوحدی_مراغه_ای
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی کار دگر کن ای دل
َ#اوحدی_مراغه_ای
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو
متاب روی و سر از من مباش بیخبر از من
که روز و شب، دل و چشمم در آتشست ونم تو
#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ، ﺩﺍﺩﯼ ﺑﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ
ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...
#اوحدی_مراغه_ای
ﺩﺭ ﺑﺮْ ﺭُﺧَﻢ ﭼﻪ ﺑﻨﺪﯼ؟ ﺑﮕﺸﺎﯼْ ﻣﺸﮑﻠﻢ ﺭﺍ
ﭘﺎﯾَﻢ ﺑﻪ ﮔِﻞ ﻓﺮﻭﺷﺪ، ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳَﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯼِ ﺩﺭ ﮔِﻠﻢ ﺭﺍ ...
#اوحدی_مراغه_ای
هوست معتکف خانهی خمارم کرد
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمییارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمییارم کرد
میشنیدم که: شود نیک به شربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایهای بودم و عکس تو بپوشید مرا
ذرهای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بر وی همه و روی به دیوارم کرد
آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم گرد
مرده بودم، به سخنهای تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
بادهی هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد
#اوحدی_مراغه ای
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمییارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمییارم کرد
میشنیدم که: شود نیک به شربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایهای بودم و عکس تو بپوشید مرا
ذرهای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بر وی همه و روی به دیوارم کرد
آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم گرد
مرده بودم، به سخنهای تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
بادهی هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد
#اوحدی_مراغه ای
.
غم هجرِ تو، بُنيادم بخواهد کَند
ميدانم...
#اوحدی_مراغه_ای
.
ولی هزارها بار
هجرِ تو خوشترم آید زِ وصالِ دگران...."
#اقبال_لاهوری
غم هجرِ تو، بُنيادم بخواهد کَند
ميدانم...
#اوحدی_مراغه_ای
.
ولی هزارها بار
هجرِ تو خوشترم آید زِ وصالِ دگران...."
#اقبال_لاهوری