به گرد کعبه می گردی پریشان
که وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگر در کعبه می گـردد نمـایـان
پس بگرد تا بگردی، بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی
در آنجا خرقه می پوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مــردم آزاری
در آنجا از گنــه عاری
نمی دانم چه پنداری
در اینجا همدم و همسایه است در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری
چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همـای از جــان خــود سیری
کــه خـامــوشی نمی گیــری
لبت را چون لبــان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هـــزاران فتنـــــه انگیـــزند
تــو را بـر سر در میخانه آویزند
کعبه
#همای
که وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگر در کعبه می گـردد نمـایـان
پس بگرد تا بگردی، بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی
در آنجا خرقه می پوشی
چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مــردم آزاری
در آنجا از گنــه عاری
نمی دانم چه پنداری
در اینجا همدم و همسایه است در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری
چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همـای از جــان خــود سیری
کــه خـامــوشی نمی گیــری
لبت را چون لبــان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هـــزاران فتنـــــه انگیـــزند
تــو را بـر سر در میخانه آویزند
کعبه
#همای
از سر کوی تو حاشا به ملامت بروم
خونم آن روز که ریزی به سلامت بروم
به ملامت دگران گر بگریزند ز دوست
من نه آنم که ز شمشیرِ ملامت بروم
زلف تو شاهد حال منِ بیدل باشد
چون که در مجمع آشوبِ قیامت بروم
سالها هست که سرمستِ مِیِ عاشقیم
کاری ای دل نکنی تا به ندامت بروم
به تماشای گل و سرو به گلگشتِ بهار
همه اندر طلبِ آن رخ و قامت بروم
رهِ این بادیه گر در دهنِ شیر بُود
به تولّای تو زین ره به سلامت بروم
چه سلامت چه ملامت؛ نکند فرق، بگو
به سلامت بروم یا به ملامت بروم
مدعی باشم اگر جان طلبی در شبِ وصل
از سر کوی تو از بیمِ غرامت بروم
رهِ عشق است بسی دور و خطرناک «هما»
عَلمِ عشق بزن تا به علامت بروم...
#همای_شیرازی
خونم آن روز که ریزی به سلامت بروم
به ملامت دگران گر بگریزند ز دوست
من نه آنم که ز شمشیرِ ملامت بروم
زلف تو شاهد حال منِ بیدل باشد
چون که در مجمع آشوبِ قیامت بروم
سالها هست که سرمستِ مِیِ عاشقیم
کاری ای دل نکنی تا به ندامت بروم
به تماشای گل و سرو به گلگشتِ بهار
همه اندر طلبِ آن رخ و قامت بروم
رهِ این بادیه گر در دهنِ شیر بُود
به تولّای تو زین ره به سلامت بروم
چه سلامت چه ملامت؛ نکند فرق، بگو
به سلامت بروم یا به ملامت بروم
مدعی باشم اگر جان طلبی در شبِ وصل
از سر کوی تو از بیمِ غرامت بروم
رهِ عشق است بسی دور و خطرناک «هما»
عَلمِ عشق بزن تا به علامت بروم...
#همای_شیرازی
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
به تولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
تا به کوي تو نهاديم صنم روي نياز
پشت پا بر حرم و دير و کليسا زده ايم
در خور مستي ما رطل و خم و ساغر نيست
ما از آن باده کشانيم که دريا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
به تولای تو بر هر دو جهان پازده ايم
همه شب از طرب گریه مينا من و جام
خنده بر گردش اين گنبد مينا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
بتولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
نشوي غافل از انديشه شيدائي ما
گرچه زنجير به پاي دل شيدا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
بتولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
تا نهاديم سر اندر قدم پير مغان
پای بر فرق جهان از سر دار آمده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
به تولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
جای دیوانه چو در شهر ندانند هما
من و دل چند گهي خيمه به صحرا زده ايم
#همای_شیرازی
به تولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
تا به کوي تو نهاديم صنم روي نياز
پشت پا بر حرم و دير و کليسا زده ايم
در خور مستي ما رطل و خم و ساغر نيست
ما از آن باده کشانيم که دريا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
به تولای تو بر هر دو جهان پازده ايم
همه شب از طرب گریه مينا من و جام
خنده بر گردش اين گنبد مينا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
بتولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
نشوي غافل از انديشه شيدائي ما
گرچه زنجير به پاي دل شيدا زده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
بتولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
تا نهاديم سر اندر قدم پير مغان
پای بر فرق جهان از سر دار آمده ايم
تا به دامان تو ما دست تولا زده ايم
به تولاي تو بر هر دو جهان پازده ايم
جای دیوانه چو در شهر ندانند هما
من و دل چند گهي خيمه به صحرا زده ايم
#همای_شیرازی
بنان بیدل(شور)
@Jane_oshaagh
استاد #بنان
دستگاه شور
بیدل و خسته
در این شهرم و دلداری نیست
#همای_شیرازی
ویلون استاد #محمودتاجبخش
(از موسیقی ایرانی گریه شمع)
دستگاه شور
بیدل و خسته
در این شهرم و دلداری نیست
#همای_شیرازی
ویلون استاد #محمودتاجبخش
(از موسیقی ایرانی گریه شمع)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرانجام بشر را، این زمان،
اندیشناکم، سخت
بیش از پیش.
که می لرزم به خود
از وحشتِ این یاد.
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار ، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانی کرد، با فریاد!
نمی داند،
بر این جمعیتِ انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،
ازین پس، ماتمِ نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواهد داد!
#همای_مستان
Khoda Ra Mishenasam
Parvaz Homay
نه از افسانه می ترسم نه از شیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از آتش نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدارا می شناسم من از شما بهتر
شما را از خدا بهتر...
خدا از هر چه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمیخواهد خدا
بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمیخواهد
چنین آیینه ای
وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی را از این اندیشه ها
در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم
نه کس با من
بگو زاهد بگو زهاد
پریشان تر تویی یا من....
#همای_مستان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از آتش نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدارا می شناسم من از شما بهتر
شما را از خدا بهتر...
خدا از هر چه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمیخواهد خدا
بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمیخواهد
چنین آیینه ای
وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی را از این اندیشه ها
در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم
نه کس با من
بگو زاهد بگو زهاد
پریشان تر تویی یا من....
#همای_مستان
حقت این است
@homay_mastann
#همای&مستان
ای دل ساده بکش درد که حَقت این است
از زمانه بشو دل سرد که حقت این است
هر چه گفتم مشو عـــاشق نشــــــــــنیدی
حالا بکــــــــــش درد که حقت ایـن است
ای دل ساده بکش درد که حَقت این است
از زمانه بشو دل سرد که حقت این است
هر چه گفتم مشو عـــاشق نشــــــــــنیدی
حالا بکــــــــــش درد که حقت ایـن است
#همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند #حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند #حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
رند و میخواره و هرجایی و ،، شاهدبازم ،
در خرابات ،، به بیپا و سری ، ممتازم ،
حاصلی نیست چو در باده و ،،، سودی ،، به حشیش ،
آتش آن بِه ،، که درین آب و علف ، اندازم ! ،
#همای_شیرازی
در خرابات ،، به بیپا و سری ، ممتازم ،
حاصلی نیست چو در باده و ،،، سودی ،، به حشیش ،
آتش آن بِه ،، که درین آب و علف ، اندازم ! ،
#همای_شیرازی