من یگانگی خداوند را به بازی نمی گیرم ٬ هر چند چنان که باید آن را باور ندارم
چگونه می توان آن را به بازی نگرفت و چگونه می توان آن را باور داشت.
به راستی من خود نمایندهٔ راستین یگانگی خداوندم.
چون شیفته ای برنا فرا می رسد
و از یگانگی خود با دوست سرمست است
در این هنگام باید دربارهٔ دلستان خود گواهی دهد و نماز و نیایش برای چنین شیفتگانی نشانهٔ بی دینی است.
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ نه برای پاداش
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ برای شکنجه و کیفر.
آن چه را بایست می دانستم دریافتم
جز آن چه مرا در گیر شکنجه و درد شادی و سرشاری می بخشاید.
به او نزدیک می شوم ولی هراس و بیم مرا دور می راند
و شوری که در درون من برپاست مرا به لرزه می آورد.
دیگر برای من دوری از تو در کار نیست
از هنگامی که دریافتم نزدیکی و دوری از تو یکسان است ٬ دور ماندن چنان است که با توأم.
شیفتگی و شیدایی به تو مرا از تو دور نمی کند
نیایش می کنم از ژرفای دل ٬ زیرا بنده ای که تو را باور دارد برابر کسی جز تو سر فرود نمی آورد.
راز همهٔ رازها در خود پنهان می شود
نشانه های دریافتنی او آن سوی کرانه زیر پوسته ای از روشنایی به چشم می خورد
ولی چگونه نهانی را از برون شناسایی می توان کرد
زیرا آن چه نهان است رازی است به سرشت دارندهٔ راز.
مردمان در جست و و جو در شامی تیره شناورند و جز نشانه های خرد در نمی یابند
بر بال پندار خود را بالا نمی کشند و از آسمانها می پرسند او کجاست
او خود در میان آنهاست و دمی از آنها جدا نیست
آدمی دمی از او دور نمی گردد
زیرا او نیز دمی از آنان دوری نمی جوید.
هان با دوستان بگو که به سوی دریای بیکران رفتم و کشتی من در هم شکست.
در دین چلیپاست که خواهم مرد
مرا به بطحا و مدینه نیازی نیست
مرا دلی است با چشمانی که به سوی تو می نگرند و یکسره خود را به تو می سپارند.
تو دل و جان و یاد و سرشت منی
تو مایهٔ زندگانی و پیوند من با زندگانی.
تن من از آن توست که گنجینهٔ اندیشه های نهانی من پیرامون تو است.
بی تو نمی توانم بیاندیشم
زبانم جز دربارهٔ شیفتگی تو سخن نمی گوید
به هر سوی بنگرم تو را می بینم
تو در پیش روی و بالا و پایینی
در راستی و در چپی
تویی که جایگاه ایستا نداری
و تویی که جایگاه هر کس را بدو می نمایی
تویی که همه جایی و نیستی را در تو راه نیست.
دربارهٔ دین ها اندیشیده ام
کوشیدم که آن ها را دریابم
دانستم که تنها یک ریشه در کار است
که از آن تنه ها و شاخه های بسیار روییده
از این روی با کس مگوی که این دین را بپذیر
زیرا که پذیرش یک دین او را از آن ریشه دور می گرداند.
به راستی که تنها آن ریشه است که باید خواسته شود
و آن ریشه خود همگی مفاهیم را باز می تاباند و روشن می گرداند
آن آدمی است که می تواند خود به خود آن ریشه را باز شناسد.
رخسار تو بر دیدگانم و یاد تو بر زبانم و جای تو بر دلم
پس کجا نهفته ای.
در دل تو نام هایی نهفته که روشنایی و تاریکی را بدان راه نیست
روشنی رخسار تو رازی است که چون در می یابم ٬ گواهی می دهم بر دهش تو ٬ بر نیکی تو ٬ بر درخشندگی تو
ای یار من گوش فرا بده به داستان من
که لوح و قلم را توان دانستن آن نیست....
#منصور_حلاج
چگونه می توان آن را به بازی نگرفت و چگونه می توان آن را باور داشت.
به راستی من خود نمایندهٔ راستین یگانگی خداوندم.
چون شیفته ای برنا فرا می رسد
و از یگانگی خود با دوست سرمست است
در این هنگام باید دربارهٔ دلستان خود گواهی دهد و نماز و نیایش برای چنین شیفتگانی نشانهٔ بی دینی است.
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ نه برای پاداش
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ برای شکنجه و کیفر.
آن چه را بایست می دانستم دریافتم
جز آن چه مرا در گیر شکنجه و درد شادی و سرشاری می بخشاید.
به او نزدیک می شوم ولی هراس و بیم مرا دور می راند
و شوری که در درون من برپاست مرا به لرزه می آورد.
دیگر برای من دوری از تو در کار نیست
از هنگامی که دریافتم نزدیکی و دوری از تو یکسان است ٬ دور ماندن چنان است که با توأم.
شیفتگی و شیدایی به تو مرا از تو دور نمی کند
نیایش می کنم از ژرفای دل ٬ زیرا بنده ای که تو را باور دارد برابر کسی جز تو سر فرود نمی آورد.
راز همهٔ رازها در خود پنهان می شود
نشانه های دریافتنی او آن سوی کرانه زیر پوسته ای از روشنایی به چشم می خورد
ولی چگونه نهانی را از برون شناسایی می توان کرد
زیرا آن چه نهان است رازی است به سرشت دارندهٔ راز.
مردمان در جست و و جو در شامی تیره شناورند و جز نشانه های خرد در نمی یابند
بر بال پندار خود را بالا نمی کشند و از آسمانها می پرسند او کجاست
او خود در میان آنهاست و دمی از آنها جدا نیست
آدمی دمی از او دور نمی گردد
زیرا او نیز دمی از آنان دوری نمی جوید.
هان با دوستان بگو که به سوی دریای بیکران رفتم و کشتی من در هم شکست.
در دین چلیپاست که خواهم مرد
مرا به بطحا و مدینه نیازی نیست
مرا دلی است با چشمانی که به سوی تو می نگرند و یکسره خود را به تو می سپارند.
تو دل و جان و یاد و سرشت منی
تو مایهٔ زندگانی و پیوند من با زندگانی.
تن من از آن توست که گنجینهٔ اندیشه های نهانی من پیرامون تو است.
بی تو نمی توانم بیاندیشم
زبانم جز دربارهٔ شیفتگی تو سخن نمی گوید
به هر سوی بنگرم تو را می بینم
تو در پیش روی و بالا و پایینی
در راستی و در چپی
تویی که جایگاه ایستا نداری
و تویی که جایگاه هر کس را بدو می نمایی
تویی که همه جایی و نیستی را در تو راه نیست.
دربارهٔ دین ها اندیشیده ام
کوشیدم که آن ها را دریابم
دانستم که تنها یک ریشه در کار است
که از آن تنه ها و شاخه های بسیار روییده
از این روی با کس مگوی که این دین را بپذیر
زیرا که پذیرش یک دین او را از آن ریشه دور می گرداند.
به راستی که تنها آن ریشه است که باید خواسته شود
و آن ریشه خود همگی مفاهیم را باز می تاباند و روشن می گرداند
آن آدمی است که می تواند خود به خود آن ریشه را باز شناسد.
رخسار تو بر دیدگانم و یاد تو بر زبانم و جای تو بر دلم
پس کجا نهفته ای.
در دل تو نام هایی نهفته که روشنایی و تاریکی را بدان راه نیست
روشنی رخسار تو رازی است که چون در می یابم ٬ گواهی می دهم بر دهش تو ٬ بر نیکی تو ٬ بر درخشندگی تو
ای یار من گوش فرا بده به داستان من
که لوح و قلم را توان دانستن آن نیست....
#منصور_حلاج
منصور حلاج مدت یکسال در مسجد مکه زیر آفتاب سوزان و باران، بدون تکلم با احدی نشست و فقط در موقع طهارت بیرون میرفت و بر میگشت و خوراک او را که لقمه نانی و کوزه آبی بود مریدانش میآوردند. منصور حلاج معتقد بود که در اثر ریاضت و تربیت نفس انسان به جایی میرسد که تبدیل به سازنده جهان میشود و فقط خدا را میبیند.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
#منصور_حلاج
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
#منصور_حلاج
لیلی لیلی
مجید وحید
#مجیدوحید
#لیلی لیلی ...
پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
#لیلی لیلی ...
پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج :
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
دنیا همه زندان است. ...
درون گور همه حسرت،
برون گور همه عبرت.
میان حسرت و عبرت چه جای عشرت است، که ابنای دنیا،دنیا را با حرص بدست آرند و با حسد حفظش کنند و با حسرت بگذارند و بروند ....
#منصور_حلاج
درون گور همه حسرت،
برون گور همه عبرت.
میان حسرت و عبرت چه جای عشرت است، که ابنای دنیا،دنیا را با حرص بدست آرند و با حسد حفظش کنند و با حسرت بگذارند و بروند ....
#منصور_حلاج
لیلی لیلی
مجید وحید
#مجیدوحید
#لیلی لیلی ...
پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
#لیلی لیلی ...
پرسید که عشق چیست
گفت امروز بینی
فردا بینی
وپس فردا بینی
آن روزش بکشتند
دیگر روز بسوختند
وسوم روزش به باد دادند
عشق این است ...
#منصور_حلاج
#تذکره_الاولیاء
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
هنگامی که دریافتم جدایی و وصل
تو یکی ست، دوری ات را
تاب آوردم
گویی جدایی همواره در وجود من است،
وقتی عشق، یقین زندگی ست، احساس
جدایی معنایی نخواهد داشت،
تویی که ما را به خلوص و پاکی بی پایان رهنمونی،
و یک عاشق جز در برابر تو، سر
فرود نمی آورد.
#منصور_حلاج
تو یکی ست، دوری ات را
تاب آوردم
گویی جدایی همواره در وجود من است،
وقتی عشق، یقین زندگی ست، احساس
جدایی معنایی نخواهد داشت،
تویی که ما را به خلوص و پاکی بی پایان رهنمونی،
و یک عاشق جز در برابر تو، سر
فرود نمی آورد.
#منصور_حلاج