هر که را عشق نباشد
نتوان زنده شمرد
و آنکه جانش
زِ محبت اثری یافت نَمُرد
#ملکالشعرا_بهار
نتوان زنده شمرد
و آنکه جانش
زِ محبت اثری یافت نَمُرد
#ملکالشعرا_بهار
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گلِ سوری به چمن کرد ورود
بهرِ شادباش قُدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد مَنَش آزاد کنید
آشیانِ منِ بیچاره اگر سوخت چه باک؟
فکرِ ویران شدنِ خانه ی صیاد کنید
#ملکالشعرا_بهار
زادروز
محمدتقی بهار
(۱۸ آذر ۱۲۶۵ ــ ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰)
محمدتقی بهار ملقب به ملکالشعرای بهار و متخلص به «بهار» ؛ شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر.
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گلِ سوری به چمن کرد ورود
بهرِ شادباش قُدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد مَنَش آزاد کنید
آشیانِ منِ بیچاره اگر سوخت چه باک؟
فکرِ ویران شدنِ خانه ی صیاد کنید
#ملکالشعرا_بهار
زادروز
محمدتقی بهار
(۱۸ آذر ۱۲۶۵ ــ ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰)
محمدتقی بهار ملقب به ملکالشعرای بهار و متخلص به «بهار» ؛ شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار و سیاستمدار معاصر.
شنیدهام به زنی گفت مردِ بدعملی
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ* من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
*حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
#ملکالشعرا_بهار
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
#ملکالشعرا_بهار
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کمظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
#بهار مسکین گنه ندارد
#ملکالشعرا_بهار
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل نگه ندارد
حریف کمظرف ز روی معنی
بود سبویی که ته ندارد
حدیث حال تبه چه داند
کسی که حال تبه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل، پادشه ندارد
عداوتی نیست قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر
#بهار مسکین گنه ندارد
#ملکالشعرا_بهار
امروز نه کس ز عشق آگه چو من است
کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است...
#ملکالشعرا_بهار
کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است...
#ملکالشعرا_بهار
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
#ملکالشعرا_بهار
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
#ملکالشعرا_بهار
سخنْ بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ، رواست
شنیدهای که به یک بیت، فتنهای بنشست؟
شنیدهای که ز یک شعر، کینهای برخاست؟
سخن گر از دلِ دانا نخاست، زیبا نیست
گَرَش قوافیِ مطبوع و لفظها زیباست
کمالِ هر شعر اندر کمالِ شاعرِ اوست
صنیعِ دانا، انگارهی دلِ داناست
چو مَرد گشت دَنی، قولهای اوست دَنی
چو مَرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آرَد گفتارِ شاعری که سَخیست
گدایی آرَد اشعارِ شاعری که گداست
نشانِ سیرتِ شاعر ز شعرِ شاعر، جوی!
که فضلِ گُلبُنْ در فضلِ آب و خاک و خداست
#ملکالشعرا_بهار
کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ، رواست
شنیدهای که به یک بیت، فتنهای بنشست؟
شنیدهای که ز یک شعر، کینهای برخاست؟
سخن گر از دلِ دانا نخاست، زیبا نیست
گَرَش قوافیِ مطبوع و لفظها زیباست
کمالِ هر شعر اندر کمالِ شاعرِ اوست
صنیعِ دانا، انگارهی دلِ داناست
چو مَرد گشت دَنی، قولهای اوست دَنی
چو مَرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آرَد گفتارِ شاعری که سَخیست
گدایی آرَد اشعارِ شاعری که گداست
نشانِ سیرتِ شاعر ز شعرِ شاعر، جوی!
که فضلِ گُلبُنْ در فضلِ آب و خاک و خداست
#ملکالشعرا_بهار
به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
#ملکالشعرا_بهار
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بیهنر از موش مرده میترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمامیکسره جمع است حیف «عارف» نیست
«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذرهای عواطف نیست
#ملکالشعرا_بهار
.
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیست هستیجز دمیناچیز و آندم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آنهم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
#ملکالشعرا بهار
روز و روزگارتون دلخواه
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیست هستیجز دمیناچیز و آندم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آنهم هیچ نیست
عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
#ملکالشعرا بهار
روز و روزگارتون دلخواه
شنیدهام به زنی گفت مردِ بدعملی
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
مُشکویِ :حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
که نیست شوهر و مطلوبِ کامجو اینجاست
قدم گذار به مُشکویِ من، که خواهد گفت
به شوهرِ تو که آن سروِ مُشکمو اینجاست؟!
چو این کلامْ زن از مردِ نابکار شنید
به قلب خویش بزد دست و گفت: او اینجاست
مُشکویِ :حرمسرا
#ملکالشعرا_بهار
دیوان، نشر نگاه، ۱۳۸۷، غزلیات، ص ۱۰۲۰
فغان ز جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلای مرگ نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
#ملکالشعرا_بهار
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلای مرگ نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
#ملکالشعرا_بهار
این که تو درست میگی
معنیش این نیست که من اشتباه میگم
هرکسی بر مبنای تجربش تو زندگیش
نظرشو میگه بقول #ملکالشعرا_بهار
"نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد..."
معنیش این نیست که من اشتباه میگم
هرکسی بر مبنای تجربش تو زندگیش
نظرشو میگه بقول #ملکالشعرا_بهار
"نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود
نه هرکه شد سوی بحر گوهر غلطان برد..."