#منصور_مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی، گفت : "روزی به قبیله ای رسیدم از قبایل عرب. جوانی دیدم با خدی محمر و خطی معنبر. مرا دعوت کرد. چون مائده حاضر کردند، جوان سوی خیمه گاه نگاه کرد. نعره ای بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد. چون به هوش باز آمد، در خروش آمد. از حال او پرسیدم. گفتند که در آن خیمه معشوق اوست. در این حال غبار دامن او که گریبان جانش گرفته است و به سوی عالم بی خودی می کشد بدید و بیهوش شد و چنین خاموش شد."
گفت : "از کمال مرحمت، بر در خیمه ی دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم: به حرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ی ضرب فراق را شرب وصل چشانی و آن بیمار علت بی مرادی را مراد رسانی. از ورای حجاب جواب داد و گفت: یا سَلیم القلبِ هُو لا یَِطیقُ شُهود غبار ذیْلی فکیف یُطیقُ صُحبَتی. اویی او طاقت غباری از دامن من نمی دارد او را طاقت جمال من چون بود."
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
گفت : "از کمال مرحمت، بر در خیمه ی دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم: به حرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ی ضرب فراق را شرب وصل چشانی و آن بیمار علت بی مرادی را مراد رسانی. از ورای حجاب جواب داد و گفت: یا سَلیم القلبِ هُو لا یَِطیقُ شُهود غبار ذیْلی فکیف یُطیقُ صُحبَتی. اویی او طاقت غباری از دامن من نمی دارد او را طاقت جمال من چون بود."
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
اگر "عشق بلاست" و در وی بسی عناست
اما قوت او از "جفاست"
آن جفا که معشوق بر عاشق کند
چون بحقیقت بنگری
آن جفا از معشوق برای طلب "وفاست"
زیرا که در مقام "فراق" مقام کردن
و در پی خودی آرام کردن
کثرت و دوئی است
او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق
"بوحدت" و یکی باز آید
و در پی آن پیوندی پدید شود
ای عزیز "جنگ معشوق صلح آمیز بود"
و صلح او جنگ آمیز
تا طلب مؤید شود
و "عشق مؤکد" گردد
و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانندکه
در ابتداء عشق "جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود" تا عشق محکم گردد
و در میانۀ ارتکاب "اخطار و ناترسیدن از هلاک" و تلف مهجه روی نماید
ودر آخر "سکون بی حرکت"
و سکوت بی گفت
و انتظاری جست بحاصل آمد
و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است.
چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
اما قوت او از "جفاست"
آن جفا که معشوق بر عاشق کند
چون بحقیقت بنگری
آن جفا از معشوق برای طلب "وفاست"
زیرا که در مقام "فراق" مقام کردن
و در پی خودی آرام کردن
کثرت و دوئی است
او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق
"بوحدت" و یکی باز آید
و در پی آن پیوندی پدید شود
ای عزیز "جنگ معشوق صلح آمیز بود"
و صلح او جنگ آمیز
تا طلب مؤید شود
و "عشق مؤکد" گردد
و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانندکه
در ابتداء عشق "جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود" تا عشق محکم گردد
و در میانۀ ارتکاب "اخطار و ناترسیدن از هلاک" و تلف مهجه روی نماید
ودر آخر "سکون بی حرکت"
و سکوت بی گفت
و انتظاری جست بحاصل آمد
و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است.
چنانکه گفتهاند:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
🌟
آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظهاش او در متخیلهاش او در ملهمهاش او در حس مشترکهاش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفتهاند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب میدارد برای آنست که میخواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در میباز
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظهاش او در متخیلهاش او در ملهمهاش او در حس مشترکهاش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفتهاند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب میدارد برای آنست که میخواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در میباز
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
عشق بلائی است که عاشق و معشوق ازو بر حذرند
با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری بر خاک خواری اندازد
زیرا که کرشمه معشوق تا انگاه است که در عالم بی نیازی محبوبیست
چون در ورطه ی محبی اوفتد
بر خودش به گرفتاری ندا باید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد
یُحبُهُم گوید:
کی توان از خلق پنهان گشتن
انگه درملاء مشعله در دست
و مشک اندر گریبان داشتن.
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری بر خاک خواری اندازد
زیرا که کرشمه معشوق تا انگاه است که در عالم بی نیازی محبوبیست
چون در ورطه ی محبی اوفتد
بر خودش به گرفتاری ندا باید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد
یُحبُهُم گوید:
کی توان از خلق پنهان گشتن
انگه درملاء مشعله در دست
و مشک اندر گریبان داشتن.
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عجب چون عاشق در عالم خود بار نمییابد
در عالم معشوق از کجا "بار" یابد
یعنی عاشق بخود خود را
نمیتواند بود
که بخود معشوق بود
و معشوق را از اشتغال بحسن
و کرشمه خود
از کجا پروای بودنِ عاشق باشد
بدین نسبت "درد" عاشق ابدیست
و "اندوه" او سرمدی.....
تا جان دارم غم تو در جان دارم
اندوه تو از دو دیده پنهان دارم
غمهای تو چون گران ندارد باری
بر "دوش" دل خویش کشم تا جان دارم....
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
در عالم معشوق از کجا "بار" یابد
یعنی عاشق بخود خود را
نمیتواند بود
که بخود معشوق بود
و معشوق را از اشتغال بحسن
و کرشمه خود
از کجا پروای بودنِ عاشق باشد
بدین نسبت "درد" عاشق ابدیست
و "اندوه" او سرمدی.....
تا جان دارم غم تو در جان دارم
اندوه تو از دو دیده پنهان دارم
غمهای تو چون گران ندارد باری
بر "دوش" دل خویش کشم تا جان دارم....
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
عجب چون عاشق در عالم خود بار نمییابد
در عالم معشوق از کجا "بار" یابد
یعنی عاشق بخود خود را
نمیتواند بود
که بخود معشوق بود
و معشوق را از اشتغال بحسن
و کرشمه خود
از کجا پروای بودنِ عاشق باشد
بدین نسبت "درد" عاشق ابدیست
و "اندوه" او سرمدی.....
تا جان دارم غم تو در جان دارم
اندوه تو از دو دیده پنهان دارم
غمهای تو چون گران ندارد باری
بر "دوش" دل خویش کشم تا جان دارم....
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
در عالم معشوق از کجا "بار" یابد
یعنی عاشق بخود خود را
نمیتواند بود
که بخود معشوق بود
و معشوق را از اشتغال بحسن
و کرشمه خود
از کجا پروای بودنِ عاشق باشد
بدین نسبت "درد" عاشق ابدیست
و "اندوه" او سرمدی.....
تا جان دارم غم تو در جان دارم
اندوه تو از دو دیده پنهان دارم
غمهای تو چون گران ندارد باری
بر "دوش" دل خویش کشم تا جان دارم....
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
در روح الارواح"سمعانی" آمده است که:
شهبازِ محبت از شجرِ عزت درپرید
به عرش رسید، عظمت دید، درگذشت
به کرسی رسید، وسعت دید، درگذشت
به بهشت رسید، نعمت دید، درگذشت
به خاک رسید محنت دید بر وی نشست!
کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند:
ای وصف پادشاهی!
تو را با خاک یک درجه آشنایی
خاک را از تو به چه نسبت روشنایی؟!
گفت:
او محنت دارد، من محبت
نقطه ای او بر زبَر دارد و من در زیر
و عشق در محلی که اثبات یابد
مر آن را زیر و زبر کند: "جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها"
تا چند مرا زیر و زبر داری تو؟
وز عالم خویش برگذر داری تو؟
با این همه مر مرا همین بس باشد
کز دردِ دلم مها! خبر داری تو
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
شهبازِ محبت از شجرِ عزت درپرید
به عرش رسید، عظمت دید، درگذشت
به کرسی رسید، وسعت دید، درگذشت
به بهشت رسید، نعمت دید، درگذشت
به خاک رسید محنت دید بر وی نشست!
کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند:
ای وصف پادشاهی!
تو را با خاک یک درجه آشنایی
خاک را از تو به چه نسبت روشنایی؟!
گفت:
او محنت دارد، من محبت
نقطه ای او بر زبَر دارد و من در زیر
و عشق در محلی که اثبات یابد
مر آن را زیر و زبر کند: "جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها"
تا چند مرا زیر و زبر داری تو؟
وز عالم خویش برگذر داری تو؟
با این همه مر مرا همین بس باشد
کز دردِ دلم مها! خبر داری تو
#لوایح
#عین_القضات_همدانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صفات معشوق در ظهور نیاید الا به
ظهور اضداد آن در عاشق بدین نسبت عاشق و معشوق یکدیگر را ضدانند و هرگز فراهم نیایند مگر آنکه اوصاف عاشق بپرتو انوار معشوق بسوزد و فانی شود درین مقام ممکن بود که ببقای اوصاف معشوق باقی گردد و مؤید گردد بتأییدات قدسی روح قدسیش چون این باشد چیز دیگر شود نه این باشد
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
ظهور اضداد آن در عاشق بدین نسبت عاشق و معشوق یکدیگر را ضدانند و هرگز فراهم نیایند مگر آنکه اوصاف عاشق بپرتو انوار معشوق بسوزد و فانی شود درین مقام ممکن بود که ببقای اوصاف معشوق باقی گردد و مؤید گردد بتأییدات قدسی روح قدسیش چون این باشد چیز دیگر شود نه این باشد
#جناب_عین_القضات_همدانی
#لوایح
#حسین_منصور رحمة الله علیه را پرسیدند لذت #عشق در کدام وقت کمال گیرد
فرمود در ان ساعت که معشوق بساط سیاست گسترده باشد و عاشق را برای "قتل" حاضر کرده
و این در جمال او حیران شود و گوید:
او بر سر قتل و من در او حیرانم
کان راندن تیغش چه نکو میراند
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
فرمود در ان ساعت که معشوق بساط سیاست گسترده باشد و عاشق را برای "قتل" حاضر کرده
و این در جمال او حیران شود و گوید:
او بر سر قتل و من در او حیرانم
کان راندن تیغش چه نکو میراند
#عین_القضات_همدانی
#لوایح
عاشق را باید انس به محبوب به درجهای باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند.
ادریس نبی صَلَواتُ الله وَسَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
#لوایح
#عين_القضات_همدانی
ادریس نبی صَلَواتُ الله وَسَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
#لوایح
#عين_القضات_همدانی
هر چیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلبهاست گاه گاه عشق را در بوتۀ ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بیجهات محبوب آرد و از اینجا گفتهاند:
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دوم
چون قبله بجز جمال محبوب نبود
عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دوم
تا عاشق را در عالم صورت و عالم معنی قبلۀ بود بجز جمال معشوق، صادق نبود بلکه اگر باختیار روی بقبله آرد مشرک بود. شیخ ابوسعید ابوالخیر قَدّس اللّهُ روحَهُ بر سر روضۀ پیر خود ابوالفضل حسن سرخسی قُدِّسَ سِرُّه که مقتدای او بود در طریقت بجمال ذوالجلال مکاشف شد روی دل بحضرت بی جهت او آورد گفت:
ظاهر شده است اینجا معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی دوست قبلۀ هر کس حرم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_سوم
ظاهر شده است اینجا معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی دوست قبلۀ هر کس حرم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_سوم
عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.
اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی
فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا
و این سرّآن معنی است که گفتهاند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.
خود راز برای خویش غمناک مدار
بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_پنجم
اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی
فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا
و این سرّآن معنی است که گفتهاند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.
خود راز برای خویش غمناک مدار
بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_پنجم
قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّآن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_ششم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_ششم
اگر وارد عشق با قوت بود و قابل ضعیف،قابل مرکب بود وارد راکب و اگر قابل قوی بود وارد ضعیف کار برعکس شود و این سری عجیب بود و رمزی بوالعجب درین مقام بنده شاه بود و شاه بنده:
تُدْعی غُلامی ظاهِراً
وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_هفتم
تُدْعی غُلامی ظاهِراً
وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_هفتم
محمود اَنارَاللّهُ بُرْهانَهُ چون بر سریر عزت باردادی ایاز بر حاشیۀ بساط عزت بندوار بر قدم حرمت ایستاده بودی و چشم انتظار گشاده باز چون در خلوتخانۀ انس درآمدی و بر سریر قرب از ایشان دیگرسان گشتی ایاز محمود شدی و محمود ایاز.
کار عشق ای پسر ببازی نیست
عشق وصف نهاد سلطانست
بوالعجب مذهبیست مذهب عشق
اندرو شاه و بنده یکسانست
شاه محمود بود و بنده ایاز
کار برعکس شد چه درمانست
گشت بر شاه امر بنده روان
اندرین رمز،عقل حیرانست
اگر وارد قوی بود و قابل ضعیف،وی را در جست و جوی آرد اگر قویتر شود گفت و گوی آرد و اگر قویتر شود روا بود که وی را در رفت و روی آرد و در شست و شوی آرد چون از گفت و گوی و جست و جوی بازماند خواهد که ازوجود مکنسه سازد و وحشت خودی خود را از ساحت عالم هستی بروبد:
از وحشت هستی خود ای مایۀ عمر
خواهم که سر کوی تو اندر روبم
و گاه خواهد که از حرارت آتش شوق آب شود و حاشیۀ بساط دوستی را از لوث وجود بدان آب بشوید.
از آتش عشق تو اگر خاک شوم
از دفتر هستی ای پسر پاک شوم
از لوث حدوث ساحت عزت را
پاکیزه کنم چو از خودی پاک شوم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_هشتم
کار عشق ای پسر ببازی نیست
عشق وصف نهاد سلطانست
بوالعجب مذهبیست مذهب عشق
اندرو شاه و بنده یکسانست
شاه محمود بود و بنده ایاز
کار برعکس شد چه درمانست
گشت بر شاه امر بنده روان
اندرین رمز،عقل حیرانست
اگر وارد قوی بود و قابل ضعیف،وی را در جست و جوی آرد اگر قویتر شود گفت و گوی آرد و اگر قویتر شود روا بود که وی را در رفت و روی آرد و در شست و شوی آرد چون از گفت و گوی و جست و جوی بازماند خواهد که ازوجود مکنسه سازد و وحشت خودی خود را از ساحت عالم هستی بروبد:
از وحشت هستی خود ای مایۀ عمر
خواهم که سر کوی تو اندر روبم
و گاه خواهد که از حرارت آتش شوق آب شود و حاشیۀ بساط دوستی را از لوث وجود بدان آب بشوید.
از آتش عشق تو اگر خاک شوم
از دفتر هستی ای پسر پاک شوم
از لوث حدوث ساحت عزت را
پاکیزه کنم چو از خودی پاک شوم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_هشتم
چون سلطان روح بر مرکب عشق سوار شود رکاب دارش کم از جبرئیل نیاید و غاشیه دارش کم از میکائیل:
در عالم عشق اگر بکار آئی تو
در دفتر عشق در شمار آئی تو
جبریل امین رکاب دار تو بود
بر مرکب عشق اگر سوار آئی تو
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دهم
در عالم عشق اگر بکار آئی تو
در دفتر عشق در شمار آئی تو
جبریل امین رکاب دار تو بود
بر مرکب عشق اگر سوار آئی تو
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دهم
مرکب عشق مرکبی باقوتست بیک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برندۀ او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و بسیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفۀ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.
ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.
آن را که براق عشق حامل باشد
معشوق بدو بطبع مایل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش
هر هستی را همیشه قابل باشد
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_یازدهم
ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.
آن را که براق عشق حامل باشد
معشوق بدو بطبع مایل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش
هر هستی را همیشه قابل باشد
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_یازدهم
آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بیحرمتی بروی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه بمیدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب بزودی بمیدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و بسوی میدان مراد معشوق تازد تا بواسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دوازدهم
عین القضات همدانی
#لوایح_فصل_دوازدهم