#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
باب سوم ذکر حسن بصری رحمة الله علیه
سوال کردند که یا شيخ دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند.
چه کنيم؟
گفت : کاشکی خفته بودی، که خفته را بجنبانی بيدار گردد.
دلهای شما مرده است که هرچند می جنبانی بيدار نمی گردد.
باب سوم ذکر حسن بصری رحمة الله علیه
سوال کردند که یا شيخ دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند.
چه کنيم؟
گفت : کاشکی خفته بودی، که خفته را بجنبانی بيدار گردد.
دلهای شما مرده است که هرچند می جنبانی بيدار نمی گردد.
آن شب که او را وفات رسید،
ابوموسی غایب بود گفت:
به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم و تعجّب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند.
چون جنازه او را برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند.البته نمی رسید.
بی صبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و می رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود.شیخ را دیدم که گفت:
یا باموسی،اینک تعبیر خواب دوشین..
آن عرش که بر سر گرفته بودی،جنازه بایزید است.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
ابوموسی غایب بود گفت:
به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم و تعجّب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند.
چون جنازه او را برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند.البته نمی رسید.
بی صبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و می رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود.شیخ را دیدم که گفت:
یا باموسی،اینک تعبیر خواب دوشین..
آن عرش که بر سر گرفته بودی،جنازه بایزید است.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
نقل است که روزی [#شِبْلی از راهی] میگذشت.
دو #کودک خصومت [= دعوا] میکردند، برای یک جوز[= گردو] که یافته بودند.
#شبلی آن جوز ازیشان بستد، گفت:
«صبر کنید تا من این بر شما تقسیم کنم»
پس جوز بشکست، تهی آمد.
آوازی شنید: «هلا! قسمت کن اگر قسّام تویی» شبلی خجل شد. گفت:
«این همه خصومت بر جوزی تهی و این همه دعویِ قَسّامی [= تقسیم کردن] بر هیچ!»
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#تصحیح_شفیعی_کدکنی
دو #کودک خصومت [= دعوا] میکردند، برای یک جوز[= گردو] که یافته بودند.
#شبلی آن جوز ازیشان بستد، گفت:
«صبر کنید تا من این بر شما تقسیم کنم»
پس جوز بشکست، تهی آمد.
آوازی شنید: «هلا! قسمت کن اگر قسّام تویی» شبلی خجل شد. گفت:
«این همه خصومت بر جوزی تهی و این همه دعویِ قَسّامی [= تقسیم کردن] بر هیچ!»
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#تصحیح_شفیعی_کدکنی
.
دلم از کار جهان گرفته است.
آمدهام تا مرا بخواهی.
که دلم بر هیچکس قرار نمیگیرد اِلّا به تو.
ذکر جنید بغدادی
#تذکرة الاولیاء (عطار نیشابوری)
دلم از کار جهان گرفته است.
آمدهام تا مرا بخواهی.
که دلم بر هیچکس قرار نمیگیرد اِلّا به تو.
ذکر جنید بغدادی
#تذکرة الاولیاء (عطار نیشابوری)
از وی پرسیدند:
خشوع در نماز چیست؟
گفت: آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود.
گفتند: چونی.
گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟
گفتند: کار چگونه است؟
گفت: آه از بی زادی و درازی راه.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_اویس_قرنی
خشوع در نماز چیست؟
گفت: آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود.
گفتند: چونی.
گفت: چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟
گفتند: کار چگونه است؟
گفت: آه از بی زادی و درازی راه.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_اویس_قرنی
#تذکرة_الاولیاء | عطار نیشابوری
ذکر حسن بصری
وقتی عمر عبدالعزیز رضی الله عنه به نزدیک حسن نامهای نوشت و در آن نامه گفت : مرا نصیحتی کن کوتاه چنانکه یاد دارم و این امام خویش سازم .
حسن بر ظَهر ِ نامه نوشت : یا امیر المومنین ! چون خدای با توست ، بیم از که داری و اگر خدای با تو نیست ، امّید به که میداری .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
در سفری بودم صحرا پربرف بود
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده
و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید ذالنون گفت: ای دهقان چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند دانه میپاشم
تا این تخم به برآید
و خدای بر من رحمت کند
#تذکرة_الاولیاء_عطار
در سفری بودم صحرا پربرف بود
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده
و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید ذالنون گفت: ای دهقان چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند دانه میپاشم
تا این تخم به برآید
و خدای بر من رحمت کند
#تذکرة_الاولیاء_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
در سفری بودم صحرا پربرف بود
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده
و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید ذالنون گفت: ای دهقان چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند دانه میپاشم
تا این تخم به برآید
و خدای بر من رحمت کند
#تذکرة_الاولیاء_عطار
در سفری بودم صحرا پربرف بود
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده
و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید ذالنون گفت: ای دهقان چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند دانه میپاشم
تا این تخم به برآید
و خدای بر من رحمت کند
#تذکرة_الاولیاء_عطار
در سفری بودم صحرا پربرف بود
و گبری را دیدم دامن در سرافگنده
و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید #ذالنون گفت: ای دهقان چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند دانه میپاشم
تا این تخم به برآید
و خدای بر من رحمت کند
#تذکرة_الاولیاء_عطار
شیخ ما [ابوسعیدابوالخیر] را پرسیدند
ای شیخ، راه کدام است؟
گفت: صدق و مدارا.
صدق با حق و مدارا با خَلق.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
ای شیخ، راه کدام است؟
گفت: صدق و مدارا.
صدق با حق و مدارا با خَلق.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیگردد.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیگردد.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیگردد.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیگردد.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
نقل است که گفت: یک روز دلم گم شده بود
گفتم الهی دل من باز ده.
ندایی شنیدم که یا جنید!
ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی.
تو باز میخواهی که با غیر ما بمانی؟
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت
گفتم الهی دل من باز ده.
ندایی شنیدم که یا جنید!
ما دل بدان ربودهایم تا با ما بمانی.
تو باز میخواهی که با غیر ما بمانی؟
#تذکرة_الاولیاء_عطار
#حکایت