This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حس خوب
رقص گندم در باد
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پایندهی هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونهی گل،
همه را میشنوم، میبینم.
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تکوننها به تو می اندیشم.
#فریدون_مشیری
رقص گندم در باد
صحبت چلچلهها را با صبح
نبض پایندهی هستی را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونهی گل،
همه را میشنوم، میبینم.
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تکوننها به تو می اندیشم.
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
پر کن پیاله را کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست!
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در را ه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کنم از دل که :
آب......... آب..........!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
#فریدون_مشیری
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
#فریدون_مشیری
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جام دريا
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جام دريا
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
زِ دردی بَر نیانگیزد نوایی،
مباد آن دم که عود تار پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد
#فریدون_مشیری
مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
زِ دردی بَر نیانگیزد نوایی،
مباد آن دم که عود تار پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد
#فریدون_مشیری
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودم
که به حرمت سکوتم، تو به دیدنم بیائی
نه سراغ من گرفتی، نه سخن به نامه گفتی
به همان بهـانه ای که، نشنیده ای ندائــی
#فریدون_مشیری
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودم
که به حرمت سکوتم، تو به دیدنم بیائی
نه سراغ من گرفتی، نه سخن به نامه گفتی
به همان بهـانه ای که، نشنیده ای ندائــی
#فریدون_مشیری
مرا میخواستی، تا شاعری را،
ببینی روز و شب دیوانهی خویش
مرا میخواستی، تا در همه شهر،
ز هر کس بشنوی افسانهی خویش
مرا میخواستی، تا از دل من،
برانگیزی نوایِ بینوایی
به صد افسون دهی هر دم فریبم،
به دلسختی کنی بر من، خدایی!
مرا میخواستی، تا در غزلها،
تو را «زیباتر از مهتاب» گویم.
تنت را «در میان چشمهی نور»
شبانگاهانِ مهتابی بشویم.
مرا میخواستی، تا نزدِ مردم،
تو را الهامبخش ِ خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی،
به بامِ آسمانهایت نشانم؛
مرا میخواستی تا از سر ِ ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفترِ من
غم ِ شب تا سحر بیداریم را
مرا میخواستی امّا چه حاصل؟
برایت هر چه کردم باز کم بود!
مرا روزی رها کردی در این شهر،
که این یک قطره دل، دریایِ غم بود!
تو را میخواستم تا در جوانی،
نمیرم از غم بیهمزبانی،
غمِ بیهمزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی؟
#فریدون_مشیری
ببینی روز و شب دیوانهی خویش
مرا میخواستی، تا در همه شهر،
ز هر کس بشنوی افسانهی خویش
مرا میخواستی، تا از دل من،
برانگیزی نوایِ بینوایی
به صد افسون دهی هر دم فریبم،
به دلسختی کنی بر من، خدایی!
مرا میخواستی، تا در غزلها،
تو را «زیباتر از مهتاب» گویم.
تنت را «در میان چشمهی نور»
شبانگاهانِ مهتابی بشویم.
مرا میخواستی، تا نزدِ مردم،
تو را الهامبخش ِ خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی،
به بامِ آسمانهایت نشانم؛
مرا میخواستی تا از سر ِ ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفترِ من
غم ِ شب تا سحر بیداریم را
مرا میخواستی امّا چه حاصل؟
برایت هر چه کردم باز کم بود!
مرا روزی رها کردی در این شهر،
که این یک قطره دل، دریایِ غم بود!
تو را میخواستم تا در جوانی،
نمیرم از غم بیهمزبانی،
غمِ بیهمزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی؟
#فریدون_مشیری