معرفی عارفان
1.23K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
وحدت وجود
به روایت ابن‌عربی و اکهارت

اکهارت می‌گفت:
خدا بدون اسم، و نافی همه اسم‌هاست؛ هرگز نامی به او داده نشده است.

حتی «رب» و «خدا» و «اله»، نیز اَسمایی هستند که نوعی ارتباط بین خلق و خالق را می‌رسانند و در ساحتی که خلقی در کار نیست، چنین اَسمایی نیز تحقق ندارند.
به تعبیر اکهارت، این مخلوقات هستند که اَسماء را به خدا می‌دهند؛ ولی او فی نفسه، ذاتی است بی‌اسم.
ابن_عربی نیز در تعبیری زیبا بیان می‌دارد:
هنگامی که به مُحبّ گفته می‌شود که اسمت چیست؟
می‌گوید :
از محبوب من بپرس! هرچه او مرا بنامد، همان اسم من است. من از خود اسمی ندارم؛
من همان مجهولی هستم که هیچ‌گاه معروف نمی‌شود.
مُحبّ، خداست که اسمی ندارد که دال بر ذاتش باشد.
این بنده است که محبوب او بوده و نظر به اثری که در خود می‌یابد، او را به آثارش نام می‌دهد.
پس حقّ آن اسمی که بنده به او می‌دهد، می‌پذیرد.

ابن‌عربی
اکهارت
دید موسی یک شبانی را براه
کو همی‌گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هی هی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید

مثنوی_مولانـــــــــــا
به واسطه‌ی آیینه مطالعه‌ی جمال آفتاب توان کردن علی‌الدوام و چون بی آیینه معشوق دیدن محال است، در پرده دیدن ضرورت باشد...

عین‌القضات همدانی
حکایت

يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.


گفت آن را جمله می‌گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان

مثنوی_حضرت_مولانا
نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف

زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف

باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف

خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف

ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف

درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف

رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف

هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف

غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف

هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف

در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف

در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف

#صائب_تبریزی
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

#وحشی‌بافقی
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

عطار
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

#وحشی‌بافقی
بده یک جام، ای پیرِ خرابات
مگو فردا، که فی التَّأخیرِ آفات

به‌جایِ باده دَردِه خونِ فرعون
که آمد موسیِ جانم به میقات

شرابِ ما ز خونِ خصم باشد
که شیران را ز صیّادی‌ست لذّات

چه پرخون‌ است پوز و پنجۀ شیر
ز خونِ ما گرفته‌ست این علامات

نگیرم گور و نی هم خونِ انگور
که من از نفی مستم، نی ز اثبات

چو بازم، گِردِ صیدِ زنده گَردم
نگَردم همچو زاغان گِردِ اَموات

بیا ای زاغ و بازی شو به همّت
مُصَفّا شو ز زاغی پیشِ مِصفات

بیَفشان وصف‌هایِ باز را هم
مُجرَّدتر شو اندر خویش چون ذات

نه خاک‌است این زمین، طَشتی‌است پرخون
ز خونِ عاشقان و زخمِ شَهمات

خروسا چند گویی صبح آمد؟
نماید صبح را خود نورِ مِشکات

#دیوان_شمس
قفل آمد

و آن کلید با ماست

#مولانای_جان
مولانا رها نمی‌کند که من کار کنم.
مرا در همه عالم یک #دوست باشد
او را بی‌مراد کنم؟ بشنوم مراد او نکنم؟
شما دوست من نیستید
که شما از کجا و دوستی من از کجا؟!
الا از برکات مولانا است
هرکه از من کلمه‌ای می‌شنود.


#شمس_تبریزی
به واسطه‌ی آیینه مطالعه‌ی جمال آفتاب توان کردن علی‌الدوام و چون بی آیینه معشوق دیدن محال است، در پرده دیدن ضرورت باشد...

عین‌القضات همدانی
آفتابی تافته بر آینه
می نماید روی او هر آینه

روشنست آئینهٔ گیتی نما
حسن او پیدا شده در آینه

عشق در دورست از آن دوران او
دائماً باشد مدور آینه

آینه چون می نماید حسن او
مظهر ما او و مظهر آینه

دلبر سید بود آئینه ای
خود که دیده عین دلبر آینه

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
خاک درت زقتل من اغشته شد به خون
آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا

چشمت، که صبر و همش هلالی به غمزه برد
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا

#هلالى_جغتايى
دلها به شام زلفش نام سحر ندانند
که اینجا کسی ندیده‌ست دیدار صبح‌دم را

کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را

#فروغی_بسطامی
نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد
پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی
تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد

#عراقی
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم

اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما، از دل و جان آن کنیم


ُ#فیض_کاشانی
شكسپير گفته است كه هر روز را يك عمر به حساب آوريد بدين گونه صبح كه از روياي شب پيشين بيدار مي شويد كودكي هستيد شاداب و مشتاق ديدن و بهره بردن از جهان، به تدريج تا ظهر به ميانه عمر نزديك مي شويد. از بعد از ظهر به دوران پختگي مي رسيد و مهم ترين كارهاي روز خود  را انجام مي دهيد و سپس به تدريج به غروب و شب نزديك مي شويد و دوران پيري را مي گذرانيدآنگاه به خواب مي رويد و مي ميريد. روز بعد باز زنده مي شويد. چه سعادتي است كه آدمي عمرهاي بسيار در پيش دارد و مرگهاي بسيار را تجربه مي كند تا به تدريج هراس مرگ از وي مي رود و براي انتقال نهايي از ساحتي به ساحت ديگر آماده مي شود.

هر صبحدم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه ای و ز ما سجده صدهزار

#حضرت_مولانا
زندگی
عمر کردن نیست،
بلکه "رشد" کردن است
عمر کردن کاری است که از همه‌ی حیوانات برمی‌آید.
اما رشد کردن هدف والای انسان است
که عده‌ی معدودی می‌توانند ادعایش را داشته باشند.

جرج برنارد شاو
دنیا طلبان ز حرص مستند همه
موسے ڪش و فرعون پرستند همه

هر عهد ڪه با خداے بستند همه
از دوستے حرص شڪستند همه

ابوسعید_البوالخیر
طمع وصال گفتے ڪه به ڪیش ما حرام است
تو بگو ڪه خون عاشق، به ڪدام دین حلال است؟

به جواب دردمندان، بگشا لب اے شڪرخا!
به ڪرشمه ڪن حواله، ڪه جواب صد سوال است

#شیخ_بهایے