معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ

که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ

مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ

ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ

اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید

که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ

ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید

به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ

نسیم وصل پریشان و بی‌دماغم کرد

نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ

کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان

کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ

دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت

بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ


#رضی_الدین_آرتیمانی
تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی

چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار بجانب دگر رو نکنی


#رضی_الدین_آرتیمانی
در باز به روی دلم از ناز نمی کرد
هر چند که در می زدم، آواز نمی کرد

با غیر اگر صحبت او گرم نمی بود
دل در برِ من، بیهُده پرواز نمی کرد

#رضی_الدین_آرتیمانی
هر که چون تیغ مدارش کجی و خونریزی‌ست
خلق عالم همه گویند که جوهردار است!

#رضی_قمی
هر که چون تیغ مدارش کجی و خونریزی‌ست
خلق عالم همه گویند که جوهردار است!

#رضی_قمی
می‌توان در فقر گاهی کامی از صحبت گرفت
دستِ خالی می‌تواند دامن فرصت گرفت

کی در این کشور توان یک‌لحظه خوابِ امن کرد؟
مُلک دل را لشکرِ بیگانۀ غفلت گرفت

هر که در هر لحظه از دنیا نگیرد اعتبار
بدتر از دنیاست، می‌باید ازو عبرت گرفت

صاف چون شد دل بِهْ از آیینۀ اسکندر است
شرق و غرب از توست، این‌معنی اگر صورت گرفت.

#رضی_قمی
قرن ۱۱ ه.ق.
ولد میر محمد مومن قمی

جُنگ لطایف‌الخیال
محمدصالح رضوی
نسخه خطی مجلس
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود

داروی بیهوشیم مایه بی‌جوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود

#رضی_الدین_آرتیمانی
مرا در دل غم جانانه‌ای هست

درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

ز لب مهر خموشی بر ندارم

که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

خراباتم ز مسجد خوشتر آید

که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

نمیدانم اگر نار است اگر نور

همی دانم که آتش خانه‌ای هست

درخشان اختری شو گیتی افروز

و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست

رضی گویی کجٰا آرام داری

کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست

#رضی_الدین_ارتیمانی
نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی،آه آه

#رضی_الدین_ارتیمانی
bastamy (hame dardam)
@mosighiasilirani
تصنیف :همه دردم

#خواننده استادایرج_بسطامی
#آهنگساز استادحسین_پیرنیا
#آواز ابوعطا
#آلبوم رقص_آشفته
#رضی الدین آرتیمانی
bastamy (hame dardam)
@mosighiasilirani
تصنیف :همه دردم

#خواننده استادایرج_بسطامی
#آهنگساز استادحسین_پیرنیا
#آواز ابوعطا
#آلبوم رقص_آشفته
#رضی الدین آرتیمانی
تا بسر شوری از آن زلف پریشان دارم
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم

پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم

پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم

با خیال رخت آسوده‌ام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم

ای رضی روزی کافر نشود امنی کو

این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم

#رضی_الدین_آرتیمانی
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد

گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد

#رضی_الدین_آرتیمانی
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد

گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد

#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۵۳
مرا در دل غم جانانه‌ای هست

درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

ز لب مهر خموشی بر ندارم

که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

خراباتم ز مسجد خوشتر آید

که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

نمیدانم اگر نار است اگر نور

همی دانم که آتش خانه‌ای هست

درخشان اختری شو گیتی افروز

و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست

رضی گویی کجٰا آرام داری

کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست

#رضی_الدین_ارتیمانی
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه‌ای هست

#رضی_الدین_آرتیمانی

نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی،آه آه

#رضی_الدین_ارتیمانی
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود

عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود

#رضی_الدین_آرتیمانی
@Adabvaavayparsi
شهرام ناظری . تصنیف خراباتیان


خواننده
: استاد #شهرام ناظری
آ
هنگ:استاد #کامبیز روشن روان
شعر:حضرت #رضی الدین آرتیمانی

الــــــهــــی بــــــه جــــــان خراباتـیان
کـــــزیـن تهمت هستی ام وارهان
بـــــه خـمــخـانـه ی وحــدتم راه ده
دل زنــــــــده و جــــــان آگــــاه ده
خـــــدا را ز مـــــــــیــــخــانه گر آگهی
بـــــه مــــخـــمور بیچاره بنما رهی

کـــــه از کــــثــــرت خــلـق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
بـــیا سا قیا مــــی بـــه گـــردش درآر
کـــــه دل گــــیـرم از گردش روزگار
می ای ده که چون ریزی اش در سبو
بــــــرآرد ســــبــــو از دل آواز هـــو
بـــــه مـــــیــــخـانه آی و صفا را ببین
مـــــبــــیــن خویش را و خدا را ببین

مــــی ای کــــــو مـــــرا وارهاند ز من
از ایــــن و از آن و ز مـــــــا و ز مــن
از آن مـی که چون شیشه بر لب زند
لـــــب شــــیـــشـه تبخاله از تب زند
تـــــو در حـــلقـــۀ مـی پرستان درآی
کــــه چـیزی نبینی به غیر از خ
دای
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات

الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند

به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما

به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل

به انده دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر

کز آن خوبرو،چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم

به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح

که خاکم گِل از آ ب انگور کن
سراپای من آتش طور کن

خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان

به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می به گردش در آر
که دلگیرم از گردش روزگار

مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند

از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ

از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب

از آن می که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در خم چو گیرد قرار
برآرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز

از آن آب،کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد جوان افکند

می را کز و جسم جانی کند
به باده ،زمین آسمانی کند

می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک

به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بیمار ما درگذشت

چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی

دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید

بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان

دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی

پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست

بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر

مئی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت

تو در حلقة می پرستان درآ
که چیزی نبینی بغیر از خدا

کنی خاک میخانه گر توتیا
ببینی خدا را به چشم خدا

به میخانه آ و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین

بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّی کنیم از نفاق

چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم

بگیریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم

مغنّی! سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرده جوشی برآر

که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو ، تو و من همه گم کنیم

سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموش شان هر چه هست

فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی

چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر

از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش

چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای

مکن قصّه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش

حدیث فقیهان برِ ما مکن
زقطره سخن پیش دریا مکن

که نور یقین از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق

که گفته که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حقّ را ببین

تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب

بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای

صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار

نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی

رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذّت اشک و آه

همه مستی و شور و حالیم ما
ز تو چون همه قیل و قالیم ما

دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن

به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آ و طهارت ببین

به میخانه آ و حضوری بکن
سیه کاسه ای کسب نوری بکن

چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی

چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پیر نوشد جوان افکند

#رضی الدین آرتیمانی
دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود
خود را ز حضور دور انداخته بود

عشقم بسر ار سایه نینداخته بود
عقلم ز برای هیچ در باخته بود

#رضی_الدین_آرتیمانی
- رباعی شماره ۴۳