ابوالقاسم قُشیری بر سر منبر گفت که: فرقِ میان من و ابوسعید آن است که ابوسعید خدای را دوست می دارد، و خدای تعالی ابوالقاسم را دوست می دارد. پس ابوسعید ذرّه ای بُوَد و ما کوهی».
این سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «ما هیچ نیستیم، آن کوه و آن ذره همه اوست».
{و چون شیخ ابوسعید در پاسخ بگوید: که آن پَشِه هم توئی ، ما خود هیچ نیستیم.}
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوسعید_ابوالخیر
این سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «ما هیچ نیستیم، آن کوه و آن ذره همه اوست».
{و چون شیخ ابوسعید در پاسخ بگوید: که آن پَشِه هم توئی ، ما خود هیچ نیستیم.}
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوسعید_ابوالخیر
روزی شیخ المشایخ پیش آمد ، طاسی پرِ آب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد ، و ماهی زنده بیرون آورد. شیخ ابوالحسن گفت: «از آبْ ماهی نمودن سهل است ، از آبْ آتش باید نمودن». شیخ المشایخ گفت: «بیا تا بدین تنور فرو شویم تا زنده کی برآید؟» شیخ گفت: «یاعبدالله ، بیا تا به نیستیِ خود فرو شویم تا به هستیِ او که برآید!»
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
و یکی از وی سوال کرد که:«عرش چیست؟»گفت:«منم».گفت:«کُرسی چیست؟»گفت:«منم».و گفت:«لوح و قلم چیست؟»گفت:«منم».
گفتند:«خدای را بندگانند بَدَلِ ابراهیم و موسی و عیسی_صلوات الله علیهم اجمعین؟».گفت:«آن همه منم».
گفتند:«می گویند که خدای را بندگانند بَدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل».گفت:«آن همه منم».
خاموش شد.
بایزید گفت:«بلی هر که در حق محو شد و به حقیقت هر چه هست رسید
همه حق است،اگر آن کس نَبُوَد،حق همه خود را بیند عجب نَبُوَد»والله اَعْلَمُ و اَحْکم.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند:«خدای را بندگانند بَدَلِ ابراهیم و موسی و عیسی_صلوات الله علیهم اجمعین؟».گفت:«آن همه منم».
گفتند:«می گویند که خدای را بندگانند بَدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل».گفت:«آن همه منم».
خاموش شد.
بایزید گفت:«بلی هر که در حق محو شد و به حقیقت هر چه هست رسید
همه حق است،اگر آن کس نَبُوَد،حق همه خود را بیند عجب نَبُوَد»والله اَعْلَمُ و اَحْکم.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
مستی را دیدم در میان وَحَل می رفت، افتان و خیزان
گفتم: قدم ثابت دار تا نیفتی!
گفت: تو قدم ثابت کرده ای با اینهمه دعوی؟
اگر من بیفتم مستی باشم به گِل، آلوده
برخیزم و بشویم؛ این سهل باشد
اما از افتادن خود بترس!
وَحَل:گِل و لای
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسن_بصری
گفتم: قدم ثابت دار تا نیفتی!
گفت: تو قدم ثابت کرده ای با اینهمه دعوی؟
اگر من بیفتم مستی باشم به گِل، آلوده
برخیزم و بشویم؛ این سهل باشد
اما از افتادن خود بترس!
وَحَل:گِل و لای
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسن_بصری
الهی مرا برهنه و گرسنه می داری همچنان که دوستان خود را!
آخر من این مقام به چه یافتم؟
کِی حالِ من چون حال دوستان تو بُوَد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_محمد_واسع
آخر من این مقام به چه یافتم؟
کِی حالِ من چون حال دوستان تو بُوَد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_محمد_واسع
مستی را دیدم در میان وَحَل می رفت، افتان و خیزان
گفتم: قدم ثابت دار تا نیفتی!
گفت: تو قدم ثابت کرده ای با اینهمه دعوی؟
اگر من بیفتم مستی باشم به گِل، آلوده
برخیزم و بشویم؛ این سهل باشد
اما از افتادن خود بترس!
وَحَل:گِل و لای
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسن_بصری
گفتم: قدم ثابت دار تا نیفتی!
گفت: تو قدم ثابت کرده ای با اینهمه دعوی؟
اگر من بیفتم مستی باشم به گِل، آلوده
برخیزم و بشویم؛ این سهل باشد
اما از افتادن خود بترس!
وَحَل:گِل و لای
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسن_بصری
یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبارِ نفاق در او نَبُوَد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حبیب_عجمی
گفت: در دلی که غبارِ نفاق در او نَبُوَد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حبیب_عجمی
و گفت: همه چیز اندر دو چیز یافتم؛ یکی مرا، و یکی نه مرا.
آن که مراست اگر بسیار از آن گریزم همی سوی من آید،و آن که نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم.
اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری ِ آخرت.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابو_حازم_مکی
آن که مراست اگر بسیار از آن گریزم همی سوی من آید،و آن که نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم.
اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری ِ آخرت.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابو_حازم_مکی
و شاگرد حسن بصری بود.وقتی به کنار دریا می گذشت، عُتبه بر سرِ آبْ روان شد.حسن بر ساحلْ عجب بماند.به تعجّب گفت آیا این درجه به چه یافتی؟ عُتبه آواز دادکه تو سی سال است تا آن میکنی که او می فرماید، و ما سی سال است تا آن میکنیم که او می خواهد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_عتبة_غلام
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_عتبة_غلام
در اول ، بیست سال عزلت گرفت در بیابانها ، چنانکه در این مدت حِسّ آدمی نَشِنید. تا از مَشقّت و ریاضت ، بُنیتِ او بگداخت ، و از صورتِ آدمی بگشت. بعد از بیست سال فرمان یافت که با خلق صحبت کن. مشایخ را از آمدنِ او به دل آگاهی بود ، به استقبال او بیرون شدند. او را یافتند به صورت مبدّل شده و به حالی گشته که جز رمقِ خلق چیزی نمانده.
گفتند: یا ابا عثمان ، بیست سال بدین صفت زیستی که آدم و آدمیان در پیشِ کار تو عاجز شدند. ما را بگوی 《تا خود چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟》
گفت: به سُکر رفتم و آفت دیدم و نومیدی یافتم ، به عجز باز آمدم ؛ رفته بودم تا اصل بَرَم ، آخر دستِ من جز به فرع نرسید. ندا آمد که : یا با عثمان ، گِردِ فرع می گرد ، ودر حالِ مستی می باش ، که اصل ، بریدن نه کار تو است و صحوِ حقیقی در اوست. اکنون باز آمدم.
و گفت: سفر ، غربت است و غربت مذلت.
و گفت: عاصی به از مدعی.
و گفت عبودیت ، اِتّباعِ امر است بر مشاهده ی امر.
وگفت: شکر ، شناختن عجز خود است از کمالِ شکرِ نعمت.
وگفت: تصوف ، قطع علایق است و رفضِ خلایق و اتصال به حقایق.
سُکر: مستی
صحو: هوشیاری
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بوعثمان_مغربی
گفتند: یا ابا عثمان ، بیست سال بدین صفت زیستی که آدم و آدمیان در پیشِ کار تو عاجز شدند. ما را بگوی 《تا خود چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا باز آمدی؟》
گفت: به سُکر رفتم و آفت دیدم و نومیدی یافتم ، به عجز باز آمدم ؛ رفته بودم تا اصل بَرَم ، آخر دستِ من جز به فرع نرسید. ندا آمد که : یا با عثمان ، گِردِ فرع می گرد ، ودر حالِ مستی می باش ، که اصل ، بریدن نه کار تو است و صحوِ حقیقی در اوست. اکنون باز آمدم.
و گفت: سفر ، غربت است و غربت مذلت.
و گفت: عاصی به از مدعی.
و گفت عبودیت ، اِتّباعِ امر است بر مشاهده ی امر.
وگفت: شکر ، شناختن عجز خود است از کمالِ شکرِ نعمت.
وگفت: تصوف ، قطع علایق است و رفضِ خلایق و اتصال به حقایق.
سُکر: مستی
صحو: هوشیاری
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بوعثمان_مغربی
جوانمردی زبانی است بی گفتار ، و بینایی است بی دیدار و تنی هست بی کردار ، دلیلی است بی اندیشه و چشمه ای است از دریا و سِرهای دریا. خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هر کسی را نصیبیِ خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان اندوه بود . و گفت درخت اندوه بکارید تا باشد که به بَر آید و تو بنشینی و می گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت :چرا می گریی؟
اندوه به چه به دست آید بدان که همه جهدِ آن کنی که در کارِ او پاک رَوی ، و چندان که بنگریی دانی که پاک نِه ای و نتوانی بود که اندوه فرو آید و همه ی پیران همچنان نتوانستند. دردِ جوانمردان اندوه است که به دو عالم نگنجد.
گفتم خداوندا ، مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم ، خلق در آن راه نباشد ، راهِ اندوه در پیشِ من نهاد. گفت اندوه باری گران است ، خلق نتواند کشید.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
نوری با یکی نشسته بود، و هر دو زار می گریستند. چون آن کس برفت ، نوری روی به یاران کرد ، و گفت: دانستید که آن شخص که بود؟ گفتند: نه
گفت: ابلیس بود ، حکایتِ خدماتِ خود می کرد
و افسانه ی روزگار خود می گفت و از دردِ فراق
می نالید ، و چنانکه دیدیت می گریست. من نیز
می گریستم.
شبلی گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته ، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد.
گفتم: مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟
گفت: از گربه ای که بر سوراخِ موش بود. و او از من بسیار ساکن تر بود.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
گفت: ابلیس بود ، حکایتِ خدماتِ خود می کرد
و افسانه ی روزگار خود می گفت و از دردِ فراق
می نالید ، و چنانکه دیدیت می گریست. من نیز
می گریستم.
شبلی گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته ، که مویی بر تن او حرکت نمی کرد.
گفتم: مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟
گفت: از گربه ای که بر سوراخِ موش بود. و او از من بسیار ساکن تر بود.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
در آن میان از او پرسید که :«عشق چیست؟»
گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛
#عشق_این_است!
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛
#عشق_این_است!
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
در آن میان از او پرسید که :«عشق چیست؟» گفت:«امروز بینی،و فردا بینی، و پس فردا بینی». آن روزش بکشتند،و دیگر روز بسوختند،و سوم روزش به باد دادند؛ #عشق_این_است!
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
پس،دستش جدا کردند. خنده ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی بسته، باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات -که کلاهِ همّت از تارَکِ عرش در میکشد - قطع کند». پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: «بدین پای سفِر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر ِ هر دو عالَم بکند. اگر توانید ، آن قدم را ببرید!»
پس، دو دستِ بریدهٔ خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: «این چرا کردی؟» گفت: «خونِ بسیار از من برفت، و دانم که رویم زرد شده باشد.
شما پندارید که زردیِ رویِ من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سُرخ روی باشم، که گلگونهٔ مردان خونِ ایشان است». گفتند: «اگر رُوی را به خون سرخ کردی،ساعد ، باری، چرا آلودی؟» گفت: «وضو میسازم». گفتند: «چه وضو؟» گفت: «رَکعَتانِ فی العِشق، لايَصِحَّ وُضُوءهما إلّا بالدَّمِ ؛ در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون».
پس، چشمهاش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند، و بعضی سنگ می انداختند.
پس خواستند که زبانش ببرند. گفت: «چندان صبر کنید که سخنی بگویم». روی سویِ آسمان کرد و گفت: «الهی، بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدلله که دست و پای من بریدند در راه تو، واگر سر از تن باز کنند در مشاهدهٔ جلالِ تو بر سرِ دار می کنند».
پس، گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزه ای با کوزه ای در دست می آمد. چون حسین را دید، گفت: «زنید، و محکم زنید، تا این حلّاجَکِ رعنا را با سخنِ خدای چه کار!»
پس زبانش ببریدند. و نماز شام بود که سرش ببریدند. و در میانِ سر بریدن تبسّمی کرد، و جان بداد. و مردمان خروش کردند و حسینْ گویِ قضا به پایانِ میدانِ رضا برد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حسین_منصور_حلاج
راستي چيست؟
گفت:
آن است كه دل ، پيش تر از زبان گويد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
گفت:
آن است كه دل ، پيش تر از زبان گويد.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوالحسن_خرقانی
وقتی لختی هیزم دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سویِ وی می چکید. اصحاب را گفت ؛ ای مدّعیان ، اگر راست می گوئید که در دل آتش داریم ، از دیده تان ، اشک پیدا نیست.
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی
وگفت: هیبت گدازنده ی دلهاست ، و محبّت گدازنده ی جانها ، و شوق گدازنده ی نَفسها.
و گفت: محبّت ، ایثارِ خیر است که دوست داری برای آنکه دوست داری.
آنچه دل ما را افتاده است ، از دیده نهان است. گر بودَمی با او بودَمی ولیکن من محوم ، اندر آنچه اوست.
و گفت: خدمت ، حرّیت دل است.
وگفت: شریعت آن است که او را پرستی، و طریقت آن است که او را طلبی ، و حقیقت آن است که او را بینی.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_ابوبکر_شبلی