حکایت تأدیب خواجه حسن
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید