This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چنان مشتاقم ای دلبر
به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی
بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز
خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند
کسی احوال فردا را
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
#حضرت_سعدى
شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بیبنیاد
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
#حضرت_حافظ
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
#حضرت_حافظ
ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد
#حضرت_حافظ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد
#حضرت_حافظ
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟
ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خونِ دیدهٔ فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد
#حضرت_حافظ
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟
ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خونِ دیدهٔ فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد
#حضرت_حافظ
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد
#حضرت_حافظ
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
#حضرت مولانا
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
#حضرت مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم
#حضرت_عشق_مولانا
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم
#حضرت_عشق_مولانا
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
#حضرت_عشق_مولانا
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
#حضرت_عشق_مولانا
درآن نفس که بمیرم
در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان
که خاک کوی توباشم
به وقت صبح قیامت
که سر ز خاک برآرم
به گفت وگوی توخیزم
به جست وجوی توباشم
#حضرت_سعدی
در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان
که خاک کوی توباشم
به وقت صبح قیامت
که سر ز خاک برآرم
به گفت وگوی توخیزم
به جست وجوی توباشم
#حضرت_سعدی