دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دل ها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
#هوشنگ_ابتهاج (#سایه) : #سیاه_مشق : #مثنوی : یادگار خون #سرو»
تذرو مرغیست رنگین و نیکو.
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دل ها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
#هوشنگ_ابتهاج (#سایه) : #سیاه_مشق : #مثنوی : یادگار خون #سرو»
تذرو مرغیست رنگین و نیکو.
شعر: #گنج_گمشده
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستارهٔ شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست مینگارندم
کدام مست می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستارهٔ شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست مینگارندم
کدام مست می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
شعر: #گوشمال_پنجهی_عشق
دفتر: #سیاه_مشق
خدای را ! که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیدهٔ مایی به هر نگاه مرو!
تو را که چون جگر غنچه، جان گلرنگ است
به جمع جامه سپیدان دلْ سیاه مرو
به زیر خرقهٔ رنگین چه دامها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان، به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو…
چو راست کرد تو را گوشمال پنجهٔ عشق
به زخمهای که غمت میزند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقدهٔ اشکم به گردن غم توست
به خون گوشهنشینان بیگناه مرو
چراغ روشن شبهای روزگار تویی
مرو ز آینهٔ چشم سایه، آه مرو…
#هوشنگ_ابتهاج
دفتر: #سیاه_مشق
خدای را ! که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیدهٔ مایی به هر نگاه مرو!
تو را که چون جگر غنچه، جان گلرنگ است
به جمع جامه سپیدان دلْ سیاه مرو
به زیر خرقهٔ رنگین چه دامها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان، به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو…
چو راست کرد تو را گوشمال پنجهٔ عشق
به زخمهای که غمت میزند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقدهٔ اشکم به گردن غم توست
به خون گوشهنشینان بیگناه مرو
چراغ روشن شبهای روزگار تویی
مرو ز آینهٔ چشم سایه، آه مرو…
#هوشنگ_ابتهاج
هوای روی تو دارم، نمی گذارندم
سایه
شعر: #گنج_گمشده
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم
نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها
ببارندم
مرا که مست توام
این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که
می سپارندم
مگر در این شب
دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو
زنده دارندم
غمم نمی خورد ایام
و جای رنجش نیست
هزار شکر که
بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام
مگر روزی
چو گنج گم شده
زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر
به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم
که می گسارندم
من آن ستارهٔ
شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو
تا روز می شمارندم
چه جای خواب
که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو
بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم
ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست
مینگارندم
کدام مست
می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور
می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم
نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها
ببارندم
مرا که مست توام
این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که
می سپارندم
مگر در این شب
دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو
زنده دارندم
غمم نمی خورد ایام
و جای رنجش نیست
هزار شکر که
بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام
مگر روزی
چو گنج گم شده
زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر
به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم
که می گسارندم
من آن ستارهٔ
شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو
تا روز می شمارندم
چه جای خواب
که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو
بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم
ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست
مینگارندم
کدام مست
می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور
می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
هوای روی تو دارم، نمی گذارندم
سایه
شعر: #گنج_گمشده
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم
نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها
ببارندم
مرا که مست توام
این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که
می سپارندم
مگر در این شب
دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو
زنده دارندم
غمم نمی خورد ایام
و جای رنجش نیست
هزار شکر که
بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام
مگر روزی
چو گنج گم شده
زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر
به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم
که می گسارندم
من آن ستارهٔ
شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو
تا روز می شمارندم
چه جای خواب
که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو
بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم
ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست
مینگارندم
کدام مست
می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور
می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
دفتر: #سیاه_مشق
هوای روی تو دارم
نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها
ببارندم
مرا که مست توام
این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که
می سپارندم
مگر در این شب
دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو
زنده دارندم
غمم نمی خورد ایام
و جای رنجش نیست
هزار شکر که
بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام
مگر روزی
چو گنج گم شده
زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر
به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم
که می گسارندم
من آن ستارهٔ
شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو
تا روز می شمارندم
چه جای خواب
که هرشب محصّلان فراق
خیال روی تو
بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم
ز خون دلم
چه نقشهای که ازین دست
مینگارندم
کدام مست
می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشهٔ انگور
می فشارندم
#هوشنگ_ابتهاج
شعر: #نقش_پرنیان
دفتر: #سیاه_مشق
هزار سال درین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می ایی و نمیدانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خستهٔ من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانهٔ طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنههاست در آن آستین خون آلود
چه نقش میزند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود..
#هوشنگ_ابتهاج
#زادروز
دفتر: #سیاه_مشق
هزار سال درین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می ایی و نمیدانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خستهٔ من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانهٔ طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنههاست در آن آستین خون آلود
چه نقش میزند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود..
#هوشنگ_ابتهاج
#زادروز
غزل: #زندهوار
دفتر: #سیاه_مشق
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهایست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج
دفتر: #سیاه_مشق
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهایست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج