گفتی که : نخواهیم تو را ، گر بُتِ چینی ،
ظَنَّم نه چنان بود ، که با ما ، تو چنینی ،
بر آتشِ تیزم بنشانی ،،، بنشینم ،
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ،،، ننشینی ،
ای بس که بجویی تو مرا ، باز نیابی ،
ای بس که بپویی و ، مرا ، باز نبینی ،
با من به زبانی و ،،، به دل ، با دگرانی ،
هم ،،، دوستتر از من نَبُوَد هر که گزینی ،
من بر سرِ صلحم ،،، تو چرا جنگ گزینی؟ ،
من بر سر مِهرم ، تو چرا بر سرِ کینی؟ ،
گویی ، دگری گیر ،،، مَها ، شرط نباشد ،
تو ، یارِ نخستینِ من و ، بازپسینی ،
#سنایی
ظَنَّم نه چنان بود ، که با ما ، تو چنینی ،
بر آتشِ تیزم بنشانی ،،، بنشینم ،
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ،،، ننشینی ،
ای بس که بجویی تو مرا ، باز نیابی ،
ای بس که بپویی و ، مرا ، باز نبینی ،
با من به زبانی و ،،، به دل ، با دگرانی ،
هم ،،، دوستتر از من نَبُوَد هر که گزینی ،
من بر سرِ صلحم ،،، تو چرا جنگ گزینی؟ ،
من بر سر مِهرم ، تو چرا بر سرِ کینی؟ ،
گویی ، دگری گیر ،،، مَها ، شرط نباشد ،
تو ، یارِ نخستینِ من و ، بازپسینی ،
#سنایی
ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست
#سنایی
ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست
#سنایی
مردی که به راه عشق جان فرساید
باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان میباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۱۸۰
باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان میباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۱۸۰
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیدهام
باز چون افتادهام در دام عشق
در زمانم مست و بیسامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان مینگذرانم نام عشق
این عجبتر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
#سنایی
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیدهام
باز چون افتادهام در دام عشق
در زمانم مست و بیسامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان مینگذرانم نام عشق
این عجبتر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
#سنایی
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
اینست جای شکر که در موقف جلال
نومیدتر کسی بود امیدوارتر
#سنایی
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
اینست جای شکر که در موقف جلال
نومیدتر کسی بود امیدوارتر
#سنایی