ای کم شده وفای تو، این نیز بگذرد
وافزون شده جفای تو، این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به این بنده رأیِ تو
گر بد شدست رأی تو، این نیز بگذرد
گر هست بیگناه، دلِ زار مستمند
در محنت و بلای تو، این نیز بگذرد
وصلِ تو کِی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو، این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز وشب
جای دگر هوای تـو، این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بـودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو، این نیز بگذرد
گر سیر گشتی از من وخواهی که نگذرم
گِـردِ درِ سـرایِ تو، این نیز بگذرد...
#سنایی
وافزون شده جفای تو، این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به این بنده رأیِ تو
گر بد شدست رأی تو، این نیز بگذرد
گر هست بیگناه، دلِ زار مستمند
در محنت و بلای تو، این نیز بگذرد
وصلِ تو کِی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو، این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز وشب
جای دگر هوای تـو، این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بـودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو، این نیز بگذرد
گر سیر گشتی از من وخواهی که نگذرم
گِـردِ درِ سـرایِ تو، این نیز بگذرد...
#سنایی
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین
چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان
زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
#سنایی
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین
چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان
زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل
کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
#سنایی
بیرون جهان همه درون دل ماست
این هر دو سرا یکان یکان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود؟ آن منزل ماست
#سنایی
این هر دو سرا یکان یکان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود؟ آن منزل ماست
#سنایی
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#سنایی
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#سنایی
در هجر تو گر دلم گراید به خسی
در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی
در سر نگذارمش که ماند نفسی
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۳۹۷
در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی
در سر نگذارمش که ماند نفسی
#سنایی
- رباعی شمارهٔ ۳۹۷
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
#سنایی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی
#سنایی