معرفی عارفان
1.09K subscribers
32.6K photos
11.7K videos
3.18K files
2.66K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهرهٔ خود نجوید؟
هر کس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید

عشق بی‌حظ‌وحاصل خیالی‌ست

آن‌که پشمینه پوشید دیری
نغمه‌ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانیّ‌ِ خود بود
بی‌خبر در لباس فسانه

خویشتن را فریبی همی‌داد

خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کَ: «ز پی این جهان هم جهانی‌ست
آدمیْ زادهٔ خاک ناچیز
بستهٔ عشق‌های نهانی‌ست»

عشوهٔ زندگانی‌ست این حرف

بار رنجی به سر، بار صد رنج
خواهی ار نکته‌ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
مانَد از او زبانی که گویاست

تا دهد شرح عشق دگرسان

حافظا! این چه کید و دروغی‌ست
کز زبان می و جام و ساقی‌ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشقْ بازی که باقی‌ست

من بر آن عاشقم که رونده‌ست

در شگفتم! من و تو که هستیم؟
وز کدامین خم کهنه مستیم؟
ای بسا قیدها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم

بی‌خبر خنده زن، بیهده نال

ای فسانه! رها کن در اشکم
کآتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده‌ست
من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت

هرزه‌گردیّ‌ِ دل، نغمهٔ روح

[افسانه:]
عاشق! این‌ها سخن‌های تو بود؟
حرفْ بسیارها می‌توان زد
می‌توان چون یکی تکهٔ دود
نقش تردید در آسمان زد

می‌توان چون شبی ماند خاموش

می‌توان چون غلامان، به طاعت
شنوا بود و فرمان‌بر، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما

و آدمی‌زاده در این کشاکش

لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آن‌گونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم

خیز اینک در این ره، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
نقشی آورده، نقشی ستانیم
ز آن‌چه باید بر این داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست

تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی‌ست؟
به دو پا رانی، از دست خوانی
با من آیا تو را قصد بازی‌ست‌؟

تو مرا سربه‌سر می‌گذاری؟

ای گل نوشکفته! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کآن زنده‌تر، زود مرده

با چنین زنده من کار دارم

می‌زدم من در این کهنه‌گیتی
بر دل زندگان دائماً دست
در از این باغ اکنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست

شد بهار تو با تو پدیدار

نوگل من! گلی، گرچه پنهان
در بن شاخهٔ خارزاری
عاشق تو، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی‌قراری

هر پرنده، تو را آشنا نیست

بلبل بینوا زی تو آید
عاشق مبتلا زی تو آید
طینت تو همه ماجرایی‌ست
طالب ماجرا زی تو آید

تو تسلّی‌ده عاشقانی

[عاشق:]
ای فسانه! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زادهٔ کوهم، آوردهٔ ابر
به که بر سبزه‌ام واگذارند

با بهاری که هستم در آغوش

کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
ز آشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست

به فریب و خیالی منم خوش

[افسانه:]
عاشق! از هر فریبنده کآن هست
یک فریب دل‌آویزتر، من
کهنه خواهد شدن آن‌چه خیزد
یک دروغ کهن‌خیزتر، من

راندهٔ عاقلان، خواندهٔ تو

کرده در خلوت کوه منزل
[عاشق:] همچو من
[افسانه:] چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آن‌چه بینم
[عاشق:] تا بیابی دلی را همه جوش

[افسانه:]
دردش افتاده اندر رگ و پوست

عاشقا! با همه این سخن‌ها
به محکّ آمدت تکهٔ زر
چه خوشی؟ چه زبانی؟ چه مقصود؟
گردد این شاخه یک روز بی‌بر

لیک سیراب از این جوی اکنون

یک حقیقت فقط هست بر جا
آن‌چنانی که بایَست بودن
یک فریب است ره‌جُسته هر جا:
چشم‌ها بسته، پابست بودن

ما چنانیم لیکن که هستیم

[عاشق:]
آه افسانه! حرفی‌ست این راست
گر فریبی ز ما خاست، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم

همدل و همزبان و همآهنگ

تو دروغی، دروغی دل‌آویز
تو غمی، یک غم سخت زیبا
بی‌بها مانده عشق و دل من
می‌سپارم به تو عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری

ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد! تو
چه کست گفت از جای برخیز؟
چه کست گفت زین ره به یک‌ سو
همچو گل بر سر شاخه آویز

همچو مهتاب در صحنهٔ باغ؟

ای دل عاشقان! ای فسانه
ای زده نقش‌ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه‌های همه جاودانه

بوسه بوسه، لب عاشقان را

در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان‌ها
کس نخواند ز من این نوشته

جز به‌دل عاشق بی‌قراری

اشک من ریز بر گونهٔ او
ناله‌ام در دل وی بیفکن
روح گم‌نامم آن‌جا فرودآر
که برآید از آن‌جایْ شیون

آتش آشفته خیزد ز دل‌ها

هان! به پیش آی از این درهٔ تنگ
که بهین‌خوابگاه شبان‌هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در این‌جا که هر چیز تنهاست

بسراییم دل‌تنگ با هم

از #افسانه نیما یوشیج دی‌ماه ۱۳۰۱
3909.pdf
3.9 MB
#افسانه نیما یوشیج
سرنوشت قلب های شکسته

بغض های فرو رفته در یادبودها

فریاد لحظه های تلخ روزگار

آوای بی اکسیژن ارواح آدم ها

آوار سنگینی قلوب

دفن تدریجی مرگ روزگار

#افسانه_کامکار
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدارم نمی‌خفت
او، همچنان افسانه می‌گفت...

#فریدون_مشیری
#افسانه_ی_باران
شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد روحم همه رنج جانم همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید ومیگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد جسم تو فرسود روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای
باران
چشمان تبدار نمی خفت او همچنان افسانه می گفت آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت

#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#افسانه_باران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گوش کن
صدای پای ِ
توسن آرزو را
که نزدیک شده
به فصل سبز اشتیاق
گویی به آوای مستان رویا
بهار می رقصد وسط هشتی دل
حتم می دانم
از آیه های نگاهت
شکوفه می زند
درخت تکیده ی زندگی
تا محکم دخیل بسته
انگشت اشاره ی بی قراریم
بی جهت نیست گ
در خلوت گرم بزم عشق
موج می زند عطر یاس خیالت
تا دگر باره شورشی به پا کند
زیر پوست طاقت پروانگی
#افسانه_کامکار

یاران جان
سبزینگی ، عاشقی ، طراوت ، شادابی ، شکفتن ، در زیباترین فصل سال گوارایتان
#عصرتون_زیبا