معرفی عارفان
1.01K subscribers
32.2K photos
11.6K videos
3.16K files
2.64K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چون ، سرِ کس نیستت ،،، فتنه مکن ، دل مَبَر ،

چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،



چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَه‌زده را ، رَه نما ،

زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،



عشق‌خران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،

کهنه‌خران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،


#عشق‌خران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق

#کهنه‌خران = خریدارانِ کهنه

#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جمله‌ای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه می‌روند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم می‌پرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .



دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،

چند بپیمایی‌اَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،

#بپیمایی‌اَش = اندازه‌اش می‌گیری - می‌سنجی‌اَش - امتحانش می‌کنی



عشق ، خوش و تازه‌رو ،،، عاشقِ او ، تازه‌تر ،

شکلِ جهان ، کهنه‌ای ،،، عاشقِ او ، کهنه‌تر ،





#مولانا
چند بیت از مثنوی #مولانا :



گوش‌وَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،

چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،

گوش‌وَر یعنی کسی‌که گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .

لاغ یعنی شوخی .

املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .

معنی بیت :

می‌گوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف می‌کند ، کسانی که می‌شنوند و شنوا هستند ، می‌فهمند و می‌خندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی می‌بیند دیگران می‌خندند ، کَر نیز می‌خندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "

حالا چرا کَر ، دو بار می‌خندد؟



بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،

که همی بیند که می‌خندند قوم ،


عده‌ای در مجلس نشسته‌اند و می‌خندند ، و او نیز می‌خندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمه‌ی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمی‌خواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . می‌بیند همه دارند می‌خندند او هم به خودش می‌گوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعه‌ی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف می‌داند ، الزامی و ضروری می‌داند ، این سَوم است .



کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،

بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،


شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی می‌بیند همه می‌خندند ، او هم به تقلید از آنها می‌خندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند می‌خندند .


باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،

پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،

کرّت به‌معنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خنده‌ی همگان ، یواشکی از بغل‌دستیش می‌پرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغل‌دستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف می‌کند و می‌گوید برای این جوک همه خندیدند . آن‌وقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع می‌کند بلند بلند خندیدن که می‌شود دفعه‌ی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خنده‌ی اول و خنده‌ی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا می‌گوید  بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمی‌شمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .



پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،

اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،


همین که نمی‌فهمد چی گفته شده و دارد می‌خندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر می‌باشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان  هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .



چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،

گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،


زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
می‌گوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب می‌شود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید می‌بینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه می‌تابد و شیشه آن نور را منعکس می‌کند آیا این شیشه هست که دارد این نور را می‌دهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک می‌شود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کرده‌اند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .



چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،

کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،


عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت می‌کند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دست‌بردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون می‌آید آن‌وقت درمی‌یابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .

باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور می‌کند آب از خودش هست .



آبگینه هم ، بداند از غروب ،

کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،


آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .

لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .

شیشه هم در موقع غروب متوجه می‌شود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .




#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
آبِ حیاتِ عشق را ،

در رگِ ما ، رَوانه کن ،


آینه‌ی صبوح را ،

ترجمه‌ی شبانه کن ،




ای پدرِ نشاطِ نو ،

بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،


جامِ فلک‌نمای ، شو ،

وز دو جهان ، کرانه کُن ،





ای خِرَدم ، شکارِ تو ،

تیر زدن ، شعارِ تو ،




شَستِ دلم ، به دست کُن ،

جانِ مرا ، نشانه کُن ،




#مولانا
واله و شیدا ، دلِ من ،

بی سر و بی پا ، دلِ من ،


وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،

رفته به هر جا ، دلِ من ،





بیخود و مجنون ، دلِ من ،

خانه‌ی پُرخون ، دلِ من ،


ساکن و گردان ، دلِ من ،

فوقِ ثریا ، دلِ من ،





سوخته و لاغرِ تو ،

در طلبِ گوهرِ تو ،


آمده و خیمه زده ،

بر لبِ دریا ،، دلِ من ،




#مولانا
دانی که حروف عشق را معنی چیست

عین عابد و شین شاکر و قافست قانع


#مولانا
  خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد

                 آن به که رقص آری
                 دامن همی‌کشانی

   ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت

                رقصی کنیم رقصی
                  زیرا تو می‌پزانی

                #مولانا
نوح به خداوند عرض می‌کند :




پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،

تو ، مخاطب بوده‌ای در ماجرا ،




تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،

عاشقم برنامِ جان‌آرامِ تو ،




هر زمانم غرقه می‌کن ، من خوشم ،

حکمِ تو ، جان است ، چون جان می‌کشم ،






#مولانا
#مولوی از #مثنوی‌اَش دفاع می‌کند : 👇👇👇


خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :





پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،

دودگندی آمد از اهلِ حسد ،




من نمی‌رنجم ازین ، لیک ، این لکد ،

خاطرِ ساده‌دلی را ، پی کند ،




خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،

بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،




که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،

این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،




کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،

غیرِ گرمی ، می‌نیابد چشمِ کور ،




خربَطی ، ناگاه از خرخانه‌ای ،

سر ، برون آوَرد ، چون طعانه‌ای ،




#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، به‌معنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .



کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،

قصهٔ پیغمبر است و پی‌رَوی ،




نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،

که ، دَوانند اولیا ، آن‌سو سمند ،




از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،

پایه‌پایه تا ملاقاتِ خدا ،




شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،

که به‌پَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،




چون ، کتاب‌الله بیامد ، هم برآن ،

این‌چنین طعنه زدند آن کافران ،




که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،

نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،




کودکانذ خُرد ، فهمش می‌کنند ،

نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،




ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،

ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،




ظاهر است و ، هرکسی پی می‌بَرَد ،

کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،




گفت : اگر آسان نماید این به‌تو ،

اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،




جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،

گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،





#مولانا
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش ،

بنگر اندر عشق و در مطلوبِ خویش ،




منگر آنکه ، تو حقیری یا ضعیف ،

بنگر اندر همّتِ خود ، ای شریف ،




تو ، به هر حالی که باشی ، می‌طلب ،

آب می‌جو دائماً ، ای خشک‌لب ،




کآن لبِ خشکت ، گواهی می‌دهد ،

کو ، به‌آخِر بر سرِ منبع رسد ،




خشکیِ لب ،،، هست پیغامی ز آب ،

که به‌مات آرَد یقین ، این اضطراب ،




کاین طلب‌کاری ، مبارک‌جُنبشی‌ست ،

این طلب ، در راهِ حق ، مانع‌کُشی‌ست ،




این طلب ، مِفتاحِ مطلوباتِ تُست ،

این ، سپاه و نصرتِ رایاتِ تُست ،

#رایات = رای‌ها - در اینجا می‌توان آمال و آرزوها و خواسته‌ها نیز معنی کرد .




گرچه آلت نیستت ،،، تو ، می‌طلب ،

نیست آلت حاجت ، اندر راهِ رَب ،





#مولانا
مثنوی دفترسوم ص ۳۹۱ و ۳۹۲
بیت ۱۴۵۲ تا ۱۴۶۰



آن‌ها که می‌توانند از دانایان و فضلا و اساتید و نویسندگان اگر هزاران کتاب در معنی و تفسیر این چند بیت بنویسند ، باز هم کم است .
از رَه و منزل ، ز کوتاه و دراز ،

دل ، چه داند؟ ، کوست مستِ دلنواز ،

#کوست = که او هست




آن دراز و کوتَه ، اوصافِ تن است ،

رفتنِ ارواح ، دیگر رفتن است ،




تو ، سفر کردی ز نطفه تا به عقل ،

نی ، به گامی بود ، نی ، منزل ، نه ، نَقل ،




سَیرِ جان ، بی چون بُوَد در دور و دیر ،

جسمِ ما ، از جان بیاموزید سَیر ،




سَیرِ جسمانه ، رها کرد او کنون ،

می‌رود بی چون ، نهان در شکلِ چون ،




گفت : روزی می‌شدم مشتاق‌وار ،

تا  ،ببینم در بشر ، اَنوارِ یار ،




تا ببینم قُلزمی در قطره‌ای ،

آفتابی ،،، درج اندر ذرّه‌ای ،




چون رسیدم سویِ یک ساحل ، به گام ،

بود بیگَه‌گشته روز و ، وقتِ شام ،





#مولانا
مثنوی دفترسوم ص۴۱۵