چون ، سرِ کس نیستت ،،، فتنه مکن ، دل مَبَر ،
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چند بیت از مثنوی #مولانا :
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
آبِ حیاتِ عشق را ،
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
واله و شیدا ، دلِ من ،
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری
دامن همیکشانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی
زیرا تو میپزانی
#مولانا
آن به که رقص آری
دامن همیکشانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی
زیرا تو میپزانی
#مولانا
نوح به خداوند عرض میکند :
پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،
تو ، مخاطب بودهای در ماجرا ،
تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،
عاشقم برنامِ جانآرامِ تو ،
هر زمانم غرقه میکن ، من خوشم ،
حکمِ تو ، جان است ، چون جان میکشم ،
#مولانا
پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،
تو ، مخاطب بودهای در ماجرا ،
تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،
عاشقم برنامِ جانآرامِ تو ،
هر زمانم غرقه میکن ، من خوشم ،
حکمِ تو ، جان است ، چون جان میکشم ،
#مولانا
#مولوی از #مثنویاَش دفاع میکند : 👇👇👇
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش ،
بنگر اندر عشق و در مطلوبِ خویش ،
منگر آنکه ، تو حقیری یا ضعیف ،
بنگر اندر همّتِ خود ، ای شریف ،
تو ، به هر حالی که باشی ، میطلب ،
آب میجو دائماً ، ای خشکلب ،
کآن لبِ خشکت ، گواهی میدهد ،
کو ، بهآخِر بر سرِ منبع رسد ،
خشکیِ لب ،،، هست پیغامی ز آب ،
که بهمات آرَد یقین ، این اضطراب ،
کاین طلبکاری ، مبارکجُنبشیست ،
این طلب ، در راهِ حق ، مانعکُشیست ،
این طلب ، مِفتاحِ مطلوباتِ تُست ،
این ، سپاه و نصرتِ رایاتِ تُست ،
#رایات = رایها - در اینجا میتوان آمال و آرزوها و خواستهها نیز معنی کرد .
گرچه آلت نیستت ،،، تو ، میطلب ،
نیست آلت حاجت ، اندر راهِ رَب ،
#مولانا
مثنوی دفترسوم ص ۳۹۱ و ۳۹۲
بیت ۱۴۵۲ تا ۱۴۶۰
آنها که میتوانند از دانایان و فضلا و اساتید و نویسندگان اگر هزاران کتاب در معنی و تفسیر این چند بیت بنویسند ، باز هم کم است .
بنگر اندر عشق و در مطلوبِ خویش ،
منگر آنکه ، تو حقیری یا ضعیف ،
بنگر اندر همّتِ خود ، ای شریف ،
تو ، به هر حالی که باشی ، میطلب ،
آب میجو دائماً ، ای خشکلب ،
کآن لبِ خشکت ، گواهی میدهد ،
کو ، بهآخِر بر سرِ منبع رسد ،
خشکیِ لب ،،، هست پیغامی ز آب ،
که بهمات آرَد یقین ، این اضطراب ،
کاین طلبکاری ، مبارکجُنبشیست ،
این طلب ، در راهِ حق ، مانعکُشیست ،
این طلب ، مِفتاحِ مطلوباتِ تُست ،
این ، سپاه و نصرتِ رایاتِ تُست ،
#رایات = رایها - در اینجا میتوان آمال و آرزوها و خواستهها نیز معنی کرد .
گرچه آلت نیستت ،،، تو ، میطلب ،
نیست آلت حاجت ، اندر راهِ رَب ،
#مولانا
مثنوی دفترسوم ص ۳۹۱ و ۳۹۲
بیت ۱۴۵۲ تا ۱۴۶۰
آنها که میتوانند از دانایان و فضلا و اساتید و نویسندگان اگر هزاران کتاب در معنی و تفسیر این چند بیت بنویسند ، باز هم کم است .
از رَه و منزل ، ز کوتاه و دراز ،
دل ، چه داند؟ ، کوست مستِ دلنواز ،
#کوست = که او هست
آن دراز و کوتَه ، اوصافِ تن است ،
رفتنِ ارواح ، دیگر رفتن است ،
تو ، سفر کردی ز نطفه تا به عقل ،
نی ، به گامی بود ، نی ، منزل ، نه ، نَقل ،
سَیرِ جان ، بی چون بُوَد در دور و دیر ،
جسمِ ما ، از جان بیاموزید سَیر ،
سَیرِ جسمانه ، رها کرد او کنون ،
میرود بی چون ، نهان در شکلِ چون ،
گفت : روزی میشدم مشتاقوار ،
تا ،ببینم در بشر ، اَنوارِ یار ،
تا ببینم قُلزمی در قطرهای ،
آفتابی ،،، درج اندر ذرّهای ،
چون رسیدم سویِ یک ساحل ، به گام ،
بود بیگَهگشته روز و ، وقتِ شام ،
#مولانا
مثنوی دفترسوم ص۴۱۵
دل ، چه داند؟ ، کوست مستِ دلنواز ،
#کوست = که او هست
آن دراز و کوتَه ، اوصافِ تن است ،
رفتنِ ارواح ، دیگر رفتن است ،
تو ، سفر کردی ز نطفه تا به عقل ،
نی ، به گامی بود ، نی ، منزل ، نه ، نَقل ،
سَیرِ جان ، بی چون بُوَد در دور و دیر ،
جسمِ ما ، از جان بیاموزید سَیر ،
سَیرِ جسمانه ، رها کرد او کنون ،
میرود بی چون ، نهان در شکلِ چون ،
گفت : روزی میشدم مشتاقوار ،
تا ،ببینم در بشر ، اَنوارِ یار ،
تا ببینم قُلزمی در قطرهای ،
آفتابی ،،، درج اندر ذرّهای ،
چون رسیدم سویِ یک ساحل ، به گام ،
بود بیگَهگشته روز و ، وقتِ شام ،
#مولانا
مثنوی دفترسوم ص۴۱۵