آنِ مایی ، همچو ما ، دلشاد باش ،
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
در حکایاتی که از #مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقبالعارفین آورده است میگوید که:
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چون ، سرِ کس نیستت ،،، فتنه مکن ، دل مَبَر ،
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چند بیت از مثنوی #مولانا :
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
آبِ حیاتِ عشق را ،
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
واله و شیدا ، دلِ من ،
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد
آن به که رقص آری
دامن همیکشانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی
زیرا تو میپزانی
#مولانا
آن به که رقص آری
دامن همیکشانی
ما میوههای خامیم در تاب آفتابت
رقصی کنیم رقصی
زیرا تو میپزانی
#مولانا
نوح به خداوند عرض میکند :
پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،
تو ، مخاطب بودهای در ماجرا ،
تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،
عاشقم برنامِ جانآرامِ تو ،
هر زمانم غرقه میکن ، من خوشم ،
حکمِ تو ، جان است ، چون جان میکشم ،
#مولانا
پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،
تو ، مخاطب بودهای در ماجرا ،
تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،
عاشقم برنامِ جانآرامِ تو ،
هر زمانم غرقه میکن ، من خوشم ،
حکمِ تو ، جان است ، چون جان میکشم ،
#مولانا
#مولوی از #مثنویاَش دفاع میکند : 👇👇👇
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا