از علائم و نشانههاى ربوبیت
این است که :
بادهاى "لطیفش" را
به دلهایى که "مشتاق" ان هستند
میفرستد
تا به ایشان "مژده" دهد....
#جناب_حلاج
این است که :
بادهاى "لطیفش" را
به دلهایى که "مشتاق" ان هستند
میفرستد
تا به ایشان "مژده" دهد....
#جناب_حلاج
از علائم و نشانههاى ربوبیت
این است که :
بادهاى "لطیفش" را
به دلهایى که "مشتاق" ان هستند
میفرستد
تا به ایشان "مژده" دهد....
#جناب_حلاج
این است که :
بادهاى "لطیفش" را
به دلهایى که "مشتاق" ان هستند
میفرستد
تا به ایشان "مژده" دهد....
#جناب_حلاج
نقل است که در زندان سیصد کس بودند،
چون شب درآمد گفت:
ای زندانیان شما را خلاص دهم!
گفتند چرا خود را نمیدهی؟!
گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم.
اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم.
پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت
ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بستهاست.
اشارتی کرد رخنها پدید آمد.
گفت: اکنون سر خویش گیرید.
گفتند تو نمیآئی؟
گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت.
دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟
گفت: آزاد کردیم.
گفتند تو چرا نرفتی؟!
گفت: حق را با من عتابی است نرفتم.
این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند.
صد هزار آدمی گرد آمدند.
او چشم گرد میآورد و میگفت: حق، حق، اناالحق….
نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی.
آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند،
یعنی عشق اینست
خادم او در آن حال وصیتی خواست.
گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست.
پس در راه که میرفت میخرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟
گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛
گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است.
پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند.
پس بر سر دار شد...
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
ذکر #جناب_حلاج
🌻💛🌻
چون شب درآمد گفت:
ای زندانیان شما را خلاص دهم!
گفتند چرا خود را نمیدهی؟!
گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم.
اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم.
پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت
ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بستهاست.
اشارتی کرد رخنها پدید آمد.
گفت: اکنون سر خویش گیرید.
گفتند تو نمیآئی؟
گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت.
دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟
گفت: آزاد کردیم.
گفتند تو چرا نرفتی؟!
گفت: حق را با من عتابی است نرفتم.
این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند.
صد هزار آدمی گرد آمدند.
او چشم گرد میآورد و میگفت: حق، حق، اناالحق….
نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی.
آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند،
یعنی عشق اینست
خادم او در آن حال وصیتی خواست.
گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست.
پس در راه که میرفت میخرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟
گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛
گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است.
پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند.
پس بر سر دار شد...
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
ذکر #جناب_حلاج
🌻💛🌻