دینِ من ، از عشق زنده بودن ، است ،
زندگی ، زین جان و سر ،، ننگِ من است ،
زنده ، زین دعوی ،، بُوَد جان و تنم ،
من ، ازین دعوی ،، چگونه تن زنم؟ ،
#مولانا
زندگی ، زین جان و سر ،، ننگِ من است ،
زنده ، زین دعوی ،، بُوَد جان و تنم ،
من ، ازین دعوی ،، چگونه تن زنم؟ ،
#مولانا
یاری که به نزد او گل و خار یکیست
در مذهب او مصحف و زنار یکیست
ما را غم آن یار چرا باید خورد
کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۳
در مذهب او مصحف و زنار یکیست
ما را غم آن یار چرا باید خورد
کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۳
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تَبِش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
#مولانا
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تَبِش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
#مولانا
که شکیبد ز تو ای جان؟ ، که جگرگوشهٔ جانی ،
چه تفکر کند از مکر و ، ز دستان؟ ، که ندانی؟ ،
نه درونی ، نه بُرونی ،،، که ازین هردو فزونی ،
نه ز شیری ، نه ز خونی ،،، نه از اینی ، نه از آنی ،
#مولانا
چه تفکر کند از مکر و ، ز دستان؟ ، که ندانی؟ ،
نه درونی ، نه بُرونی ،،، که ازین هردو فزونی ،
نه ز شیری ، نه ز خونی ،،، نه از اینی ، نه از آنی ،
#مولانا
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۶
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۶