الا ای یوسف مصر ملاحت تا به کی داری
حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
تو حلوا کردهای پنهان مگسها گشته سرگردان
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را
#شمس_مغربی
حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
تو حلوا کردهای پنهان مگسها گشته سرگردان
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را
#شمس_مغربی
یار هر لحظه به شکلی دگر آید بیرون
تو به هر شکل که بینیش روان، هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست، بخوان، هیچ مگو
#شمس_مغربی
تو به هر شکل که بینیش روان، هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست، بخوان، هیچ مگو
#شمس_مغربی
یار هر لحظه به شکلی دگر آید بیرون
تو به هر شکل که بینیش روان، هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست، بخوان، هیچ مگو
#شمس_مغربی
تو به هر شکل که بینیش روان، هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست، بخوان، هیچ مگو
#شمس_مغربی
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
#شمس_مغربی
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
#شمس_مغربی
مگر نشنیده ای افسانه دل ......
#شمس_مغربی
زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه دل
دلم بی تو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه دل
بزنجیر سر زلفت گرفتار
شده پای دل دیوانه دل
چو دل پروانه شمع تو گردید
شده شمع فلک پروانه دل
همای جان که عالم سایه اوست
بدام اقتاده بهر دانه دل
بسی پیمود بر دل باده ساقی
ولیکن پر نشد پیمانه دل
خراباتی است بیرون از دو عالم
مگر نشنید ای افسانه دل
دلم از مغربی بگسست پیوند
که گه خویش است و گه بیگانه دل
#شمس_مغربی
زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه دل
دلم بی تو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه دل
بزنجیر سر زلفت گرفتار
شده پای دل دیوانه دل
چو دل پروانه شمع تو گردید
شده شمع فلک پروانه دل
همای جان که عالم سایه اوست
بدام اقتاده بهر دانه دل
بسی پیمود بر دل باده ساقی
ولیکن پر نشد پیمانه دل
خراباتی است بیرون از دو عالم
مگر نشنید ای افسانه دل
دلم از مغربی بگسست پیوند
که گه خویش است و گه بیگانه دل
ابو عبد الله شمس الدین محمد بن عز الدین بن عادل یوسف البزازینى تبریزى مشهور به مغربى ملقب به محمد شیرین یا ملا محمد شیرین که قدوه العارفین و زبده الواصلینش از او یاد کرده اند. به قول رضا قلى خان هدایت از صوفیه با تمکین و راهروى پرشور و موحدى مشهور بشمار است که مذهبش وحدت وجود و مشربش لذت شهود بود و به علوم ظاهرى و باطنى عالم بود، وصیت فضائلش مغرب و مشرق را فرا گرفته، متولد"انبند یا امند یا اممند" از قراء رودقات تبریز است و امند (به فتح اول و میم مشدد و سکون نون) نیز هنوز در اصطلاح مردم بکار مىرود. در نسخههاى کهن دیوان وى آمده نشانهایست که او از کودکى در تبریز بوده و با زبان محلى آشنائى دیرینه داشته که به خوبى توانسته است بدان زبان و لهجه ترانه سراید، به این ترتیب تبریزى بودنش مسلم مى گردد.
از عارف بزرگ "شمس مغربی" شعری خدمتتان تقدیم می شود که خلاصه راه رسیدن به حقیقت را بیان کرده که به جرات میتوان گفت اکثر آنها که خود را خداجو می دانند از آن بی خبرند و به قول معروف " آب در کوزه را رها کرده اند و به گرد جهان می گردند". اگر به غیر از خود به جای دیگری دست بی آویزی و درون خانه خود را رها کرده و به گرد جهان به دنبال یار بگردی، فقط عمرت را هدر داده ای.
سبو بشکن که آبی، نه سبویی
ز جو بگذر که دریایی، نه جویی
سفر کن از من و مایی، که مایی
گذر کن از تو و اویی، که "اویی"
چرا چون آس گرد خود نگردی
چو آب آشفته سرگردان چو جویی
پشیمانی بود در هرزه گردی
پریشانی بود در سو به سویی
تو باری "از خود اندر خود سفر کن"
به گرد عالم اندر، چند جویی؟
که را می پرسی؟ از خود وانپرسی؟
که را گم کردی؟ آخر نگویی؟
ز خود او را طلب هرگز نکردی
اگر چه سالها در جستجویی
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترکِ سَر بگویی
تو یکرو شو چو آیینه که طومار
سیه رو گردد آخر از دو رویی
نصیب ای مغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشویی
#شمس مغربی
از عارف بزرگ "شمس مغربی" شعری خدمتتان تقدیم می شود که خلاصه راه رسیدن به حقیقت را بیان کرده که به جرات میتوان گفت اکثر آنها که خود را خداجو می دانند از آن بی خبرند و به قول معروف " آب در کوزه را رها کرده اند و به گرد جهان می گردند". اگر به غیر از خود به جای دیگری دست بی آویزی و درون خانه خود را رها کرده و به گرد جهان به دنبال یار بگردی، فقط عمرت را هدر داده ای.
سبو بشکن که آبی، نه سبویی
ز جو بگذر که دریایی، نه جویی
سفر کن از من و مایی، که مایی
گذر کن از تو و اویی، که "اویی"
چرا چون آس گرد خود نگردی
چو آب آشفته سرگردان چو جویی
پشیمانی بود در هرزه گردی
پریشانی بود در سو به سویی
تو باری "از خود اندر خود سفر کن"
به گرد عالم اندر، چند جویی؟
که را می پرسی؟ از خود وانپرسی؟
که را گم کردی؟ آخر نگویی؟
ز خود او را طلب هرگز نکردی
اگر چه سالها در جستجویی
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترکِ سَر بگویی
تو یکرو شو چو آیینه که طومار
سیه رو گردد آخر از دو رویی
نصیب ای مغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشویی
#شمس مغربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای سید! نه من منم و نه تـو تـوئی کـه من توام و تو منی.
از ازل چون خواستی که به معشوقی و صاحبی جلوهگر شوی،در پرده ی من بـه عـاشقی و بندگی ظاهر گشتی تا معشوقی و صاحبی تو ظهور گرفت.
از این راه من مـعشوق تـو بـاشم که معشوقی تو از من پیداست و تو عاشق من باشی که عاشقی من به عشق تـو بـود.
تـو کجا معشوق بودی؟حیرانم که تو معشوقی یا من و من عاشقم یا تو.
هـیهات،هـیهات!این چه حرف است؟من هیچ نیم،هرچه هست توئی. هم عاشق توئی و هم معشوق توئی.
#شمس_مغربی
از ازل چون خواستی که به معشوقی و صاحبی جلوهگر شوی،در پرده ی من بـه عـاشقی و بندگی ظاهر گشتی تا معشوقی و صاحبی تو ظهور گرفت.
از این راه من مـعشوق تـو بـاشم که معشوقی تو از من پیداست و تو عاشق من باشی که عاشقی من به عشق تـو بـود.
تـو کجا معشوق بودی؟حیرانم که تو معشوقی یا من و من عاشقم یا تو.
هـیهات،هـیهات!این چه حرف است؟من هیچ نیم،هرچه هست توئی. هم عاشق توئی و هم معشوق توئی.
#شمس_مغربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای سید! نه من منم و نه تـو تـوئی کـه من توام و تو منی.
از ازل چون خواستی که به معشوقی و صاحبی جلوهگر شوی،در پرده ی من بـه عـاشقی و بندگی ظاهر گشتی تا معشوقی و صاحبی تو ظهور گرفت.
از این راه من مـعشوق تـو بـاشم که معشوقی تو از من پیداست و تو عاشق من باشی که عاشقی من به عشق تـو بـود.
تـو کجا معشوق بودی؟حیرانم که تو معشوقی یا من و من عاشقم یا تو.
هـیهات،هـیهات!این چه حرف است؟من هیچ نیم،هرچه هست توئی. هم عاشق توئی و هم معشوق توئی.
#پرتو_عشق
#شمس_مغربی
از ازل چون خواستی که به معشوقی و صاحبی جلوهگر شوی،در پرده ی من بـه عـاشقی و بندگی ظاهر گشتی تا معشوقی و صاحبی تو ظهور گرفت.
از این راه من مـعشوق تـو بـاشم که معشوقی تو از من پیداست و تو عاشق من باشی که عاشقی من به عشق تـو بـود.
تـو کجا معشوق بودی؟حیرانم که تو معشوقی یا من و من عاشقم یا تو.
هـیهات،هـیهات!این چه حرف است؟من هیچ نیم،هرچه هست توئی. هم عاشق توئی و هم معشوق توئی.
#پرتو_عشق
#شمس_مغربی
ای گشته عیان روی تو از جام جهان
پیدا شده از نام خوشت نام جهان
پیدای جهان توئی و پنهان جهان
آغاز جهان توئی و انجام جهان
ُ#شمس_مغربی
پیدا شده از نام خوشت نام جهان
پیدای جهان توئی و پنهان جهان
آغاز جهان توئی و انجام جهان
ُ#شمس_مغربی
کانال تلگرامیsmsu43@
گلپا - دل به سودای تو بستیم
"دل به سودای تو بستیم خدا میداند"
با صدای استاد #گلپا
شعر: #شمس_مغربی
تار: #فرهنگ_شریف
ویولن: #پرویز_یاحقی
گوینده: #ایراندخت_پرتوی
دل به سودای تو
بستیم خدا میداند
وز مه و مهر گسستیم
خدا میداند
ستم عشق تو
هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا میداند
با غم عشق تو
عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا میداند
به امیدی که گشاید
ز وصال تو دری
در دل بر همه بستیم خدا میداند
خاستیم از سر شادی
و غم هر دو جهان
با غمت خوش بنشستیم
خدا میداند
دیده پر خون و دل
آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو
نجستیم خدا میداند
دوش با «شمس»
خیال تو به دلجویی گفت
آرزومند تو هستیم خدا میداند
با صدای استاد #گلپا
شعر: #شمس_مغربی
تار: #فرهنگ_شریف
ویولن: #پرویز_یاحقی
گوینده: #ایراندخت_پرتوی
دل به سودای تو
بستیم خدا میداند
وز مه و مهر گسستیم
خدا میداند
ستم عشق تو
هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا میداند
با غم عشق تو
عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا میداند
به امیدی که گشاید
ز وصال تو دری
در دل بر همه بستیم خدا میداند
خاستیم از سر شادی
و غم هر دو جهان
با غمت خوش بنشستیم
خدا میداند
دیده پر خون و دل
آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو
نجستیم خدا میداند
دوش با «شمس»
خیال تو به دلجویی گفت
آرزومند تو هستیم خدا میداند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
#شمس_مغربی
دل به سودای تو بستیم خدا میداند
وز مه و مهر گسستیم خدا میداند
ستم عشق تو هرچند کشیدیم به جان
زآرزویت ننشستیم خدا میداند
با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا می داند
خاستیم از سر شادی و غم هردو جهان
با غمت خوش بنشستیم خدا میداند
به امیدی که گشاید ز وصال تو دری
درِ دل بر همه بستیم خدا میداند
دیده پرخون و دل آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو نجستیم خدا میداند
دوش با «شمس» خیال تو به دلجویی گفت
آرزومند تو هستیم خدا میداند
#شمس_مغربی
وز مه و مهر گسستیم خدا میداند
ستم عشق تو هرچند کشیدیم به جان
زآرزویت ننشستیم خدا میداند
با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا می داند
خاستیم از سر شادی و غم هردو جهان
با غمت خوش بنشستیم خدا میداند
به امیدی که گشاید ز وصال تو دری
درِ دل بر همه بستیم خدا میداند
دیده پرخون و دل آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو نجستیم خدا میداند
دوش با «شمس» خیال تو به دلجویی گفت
آرزومند تو هستیم خدا میداند
#شمس_مغربی