قدح بس که گردیده بر روی دست
شده سبحهای بهرِ رندانِ مست
گروهی در او زآبِ آتشفروز
در آتشپرستی همه عینِ سوز
گذشته به عرفان ز ما و منی
محبّتصفت دشمنِ دشمنی
چو صورت در آیینه بیاختیار
چو تصویرِ در آب بیاعتبار
رضاجوی مانندِ طاعت همه
تسلّی به سانِ قناعت همه
دلا گر دهد دست، ازین جام گیر
وزان پس چو لایِ میْ آرام گیر
گرت لطفِ ساقی شود دستگیر
قدحوار سر در کفِ دست گیر
بیا ساقی آن نوشدارویِ راز
که عاقلگداز است و دیوانهساز
به من ده که از عقل مجنون شوم
ز زنجیرِ اندیشه بیرون شوم
به من ده که لاجرعهاش درکشم
لباسِ جنون را ز سر بر کشم
#درویش_مسکینی
#ساقی_نامه
شده سبحهای بهرِ رندانِ مست
گروهی در او زآبِ آتشفروز
در آتشپرستی همه عینِ سوز
گذشته به عرفان ز ما و منی
محبّتصفت دشمنِ دشمنی
چو صورت در آیینه بیاختیار
چو تصویرِ در آب بیاعتبار
رضاجوی مانندِ طاعت همه
تسلّی به سانِ قناعت همه
دلا گر دهد دست، ازین جام گیر
وزان پس چو لایِ میْ آرام گیر
گرت لطفِ ساقی شود دستگیر
قدحوار سر در کفِ دست گیر
بیا ساقی آن نوشدارویِ راز
که عاقلگداز است و دیوانهساز
به من ده که از عقل مجنون شوم
ز زنجیرِ اندیشه بیرون شوم
به من ده که لاجرعهاش درکشم
لباسِ جنون را ز سر بر کشم
#درویش_مسکینی
#ساقی_نامه