فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آیینه
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آیینه
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#میگون
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#میگون
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت؛ دل، همزبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سالهای سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بیگمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود میکنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشتهها، در چشم رنجدیدهٔ من میکنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قویتر است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#دیدار
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سالهای سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بیگمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود میکنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشتهها، در چشم رنجدیدهٔ من میکنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قویتر است
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#دیدار
باور نداشتم که در آن تنگنای غم، رحم آورد به زاری و عجز و نیاز من
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
پیشانیاش: سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشنتر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آنجا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آنجا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبهرو شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونههای دل افروز او ز شرم، چون گونههای لاله تبدار مینمود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دلها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#اشک_شوق
ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد، در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، می ریخت گویی از در و دیوار بوی عشق
حرف وفا به دیده و صد راز در نگاه؛ شیرین بود ز راه نظر گفتوگوی عشق
در چشم دلفریبش، غوغای شوق بود، غوغای شوق بود و جوانی و آرزو
رویای زندگانی جاوید، جلوه داشت، در پرتو تبسم آن ماه لالهرو
پیشانیاش: سپیدهٔ صبح امید بود، زیباتر از سپیده و روشنتر از امید!
سر تا قدم طراوت و زیبایی و نشاط، دست طلب به دامن وصلش نمی رسید
آنجا که اشتیاق شرر زد به تار و پود، آنجا که دل کشید، به صد التهاب، آه
آنجا که لب نداشت توانایی سخن، آنجا که سوخت تاب و شکیبایی نگاه
آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبهرو شدم
دلها صدای نالهٔ هم را شناختند، او محو عشق من شد و من محو او شدم
گلبرگ گونههای دل افروز او ز شرم، چون گونههای لاله تبدار مینمود
سر میکشید شعلهٔ آه من از نگاه، گویی میان سینه، دل آتش گرفته بود
او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو، لبخند شوق بود و تمنای بوسه بود
بی تاب و بیقرار، نگاه گریز پا، هر لحظه سوی لعل لبش بال می گشود
چون شبنمی که لغزد بر چهر یاسمن، لغزید روی گونهٔ او اشک شرم او
دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد، آمیخت آه من به نفسهای گرم او!
دلها تپید و راه نظر بست اشک شوق، بر جان بی شکیب، شرار تب اوفتاد
آغوش تنگتر شد و بازو فشردهتر، لرزید سینهای و لبی بر لب اوفتاد
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#اشک_شوق
کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آتش
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#آتش
چه می جویم در این تاریکی ژرف؟، چه می گویم میان زاری و آه
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی…
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی…
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ – ره بی انتهایی، چه میجویم؟! – بهشت آرزو را
چه مینالم؟! – ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! – حدیث عشق او را
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#زندگی
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی…
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی…
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ – ره بی انتهایی، چه میجویم؟! – بهشت آرزو را
چه مینالم؟! – ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! – حدیث عشق او را
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#زندگی
ای دل، اینجا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی آشنا نیست
ای بلاکش! چه جویی، چه خواهی؟
در دیاری که رسم وفا نیست
مهربانی ندارد خریدار
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هر چه بینی، فریب است و نیرنگ
روی دلها به سوی خدا نیست
این منم بی نصیب از جوانی،این منم کشته ی مهربانی
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنهٔ بادهٔ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
ای خدا، یار من باوفا بود
با غم آشنا، آشنا بود
آیت رحمت آسمانها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچهٔ حسن او جلوهها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود
دیگر آن نازنین در برم نیست
سایهٔ مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چارهٔ دیگرم نیست
آن همه آرزو رفت بر باد؟
ای خدا، ای خدا، باورم نیست
ای دل خسته، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچهٔ آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جستوجو کن
گرچه آن گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او ، یاد او کن
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#دلخسته
با غم ما کسی آشنا نیست
ای بلاکش! چه جویی، چه خواهی؟
در دیاری که رسم وفا نیست
مهربانی ندارد خریدار
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هر چه بینی، فریب است و نیرنگ
روی دلها به سوی خدا نیست
این منم بی نصیب از جوانی،این منم کشته ی مهربانی
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنهٔ بادهٔ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
ای خدا، یار من باوفا بود
با غم آشنا، آشنا بود
آیت رحمت آسمانها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچهٔ حسن او جلوهها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود
دیگر آن نازنین در برم نیست
سایهٔ مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چارهٔ دیگرم نیست
آن همه آرزو رفت بر باد؟
ای خدا، ای خدا، باورم نیست
ای دل خسته، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچهٔ آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جستوجو کن
گرچه آن گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او ، یاد او کن
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#دلخسته
مرا می خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم، به دل سختی کنی بر من خدایی!
مرا می خواستی، تا در غزلها، تو را «زیباتر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می خواستی، تا پیش مردم، تو را الهامبخش خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی، به بام آسمانهایت نشانم
مرا می خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه میخواهم دگر زین زندگانی
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#نوای_بی_نوایی
مرا می خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم، به دل سختی کنی بر من خدایی!
مرا می خواستی، تا در غزلها، تو را «زیباتر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می خواستی، تا پیش مردم، تو را الهامبخش خویش خوانم
به بال نغمههای آسمانی، به بام آسمانهایت نشانم
مرا می خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه میخواهم دگر زین زندگانی
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#نوای_بی_نوایی
تویی تویی به خدا، این که از دریچه ی ماه؛
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب،
مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛
خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده ای تا کنار بستر من،
برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست،
به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو،
گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی،
تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛
به آتش دلم از لطف می زنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی،
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال،
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛
«در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم،
برای بردن تو باز می کند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را،
به خواب تا نسپارم، نمی شوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب،
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛
نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر می زنم چو مرغ خیال،
ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب می گوید؛
گواه نالهٔ شب های بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم؛
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...،
من و تو نیست میان من و تو این : ماییم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#فردای_ما
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب، میان چشمهٔ مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا، این تویی که در دل شب،
مرا به بال محبت به ماه می خوانی،
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت، گَهی به نام و گَهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا، این دگر خیال تو نیست؛
خیال نیست به این روشنی و زیبایی.
تویی که آمده ای تا کنار بستر من،
برای این که نمیرم ز درد تنهایی،
تویی تویی به خدا این حرارت لب توست،
به روی گونهٔ سوزان و دیدهٔ تر من،
گَهی به سینهٔ پُر اضطراب من سر تو،
گَهی به سینهٔ پر التهاب تو سر من !
تویی تویی به خدا، دلنشین چو رویایی،
تویی تویی به خدا، دلربا چو مهتابی،
تویی تویی که ز امواج چشمهٔ مهتاب؛
به آتش دلم از لطف می زنی آبی،
تویی تویی به خدا، عشق و آرزوی منی،
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام!
تویی تویی به خدا، جان و عمر و هستی من؛
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام،
منم منم به خدا، این منم که در همه حال،
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام!
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق؛
«در آن نفس بمیرم که در آرزوی تو ام»
منم منم به خدا، اینکه در لباس نسیم،
برای بردن تو باز می کند آغوش،
من آن ستارهٔ صبحم که دیدگان تو را،
به خواب تا نسپارم، نمی شوم خاموش
منم منم به خدا، که شب همه شب،
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم، چه جای غم است؛در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا، سایهٔ تو نیست منم؛
نگاه کن، منم ای گل، که با تو همراهم!
منم که گِرد تو پَر می زنم چو مرغ خیال،
ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم،
منم منم به خدا، این منم که سینهٔ کوه؛
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه، هر چه بپرسی جواب می گوید؛
گواه نالهٔ شب های بی قراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم؛
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد، دگر آن روز...،
من و تو نیست میان من و تو این : ماییم
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#فردای_ما