عجب، هم دوستی با من چنین، هم دشمنم هستی
به جان میپروری روحِ مرا، خصمِ تنم هستی
نمیدانی مگر تن مَرکَبِ روح است و بالِ جان
ترا من دوست میدارم، چرا پس دشمنم هستی؟
هزاران شیشه خالی گشت و روحم پر نشد از تو
اگرچه حاضر اندر سفره باغ و گلشنم هستی
هزاران بار برگرداندهام رو از تو یوسفوار
زلیخاگونه دست از پشت در پیراهنم هستی
نمیدانم چه هستی، کیستی، قصدِ چهها داری؟
ولی دانم که چون روحِ طبیعی در تنم هستی
نزَد در کشتیِ عشق و جنون پشتم فلک بر خاک
که میداند که تو یارِ من و گُردافکنم هستی
ندارم هیچ و شکوا هم ندارم هیچ از دهقان
در این صحرای بیرحمی تو خوشه و خرمنم هستی
بسا صبحِ درخشان دیدهام، تاریکتر از شب
شبانِ تیره هم دیدم که روزِ روشنم هستی
عجب دارم امید از خویش و از دیرینه یارِ خویش
به او گویم: چرا هم دوستی، هم دشمنم هستی؟
#مهدی_اخوان_ثالث
#ای_می (کوچه باغی)
#ترا_ای_کهن_بوم_و_بر_دوست_دارم
به جان میپروری روحِ مرا، خصمِ تنم هستی
نمیدانی مگر تن مَرکَبِ روح است و بالِ جان
ترا من دوست میدارم، چرا پس دشمنم هستی؟
هزاران شیشه خالی گشت و روحم پر نشد از تو
اگرچه حاضر اندر سفره باغ و گلشنم هستی
هزاران بار برگرداندهام رو از تو یوسفوار
زلیخاگونه دست از پشت در پیراهنم هستی
نمیدانم چه هستی، کیستی، قصدِ چهها داری؟
ولی دانم که چون روحِ طبیعی در تنم هستی
نزَد در کشتیِ عشق و جنون پشتم فلک بر خاک
که میداند که تو یارِ من و گُردافکنم هستی
ندارم هیچ و شکوا هم ندارم هیچ از دهقان
در این صحرای بیرحمی تو خوشه و خرمنم هستی
بسا صبحِ درخشان دیدهام، تاریکتر از شب
شبانِ تیره هم دیدم که روزِ روشنم هستی
عجب دارم امید از خویش و از دیرینه یارِ خویش
به او گویم: چرا هم دوستی، هم دشمنم هستی؟
#مهدی_اخوان_ثالث
#ای_می (کوچه باغی)
#ترا_ای_کهن_بوم_و_بر_دوست_دارم