معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_سوم ) ۳۳ تو ، نوری ،، در تمامِ آفرینش ، به تو ، بینا حقیقت ،، عینِ بینش ، ۳۴ عجب پیدائی و ،، پنهان ، بمانده ، درونِ جانی و ، بی جان ، بمانده ، ۳۵ همه جانها ، ز تو پیداست ، ای دوست ،…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_چهارم )
۴۹
زهی ، گویا ز تو ،، کام و زبانم ،
توئی ، هم ، آشکارا ،،، هم ، نهانم ،
۵۰
زهی ، بینا ز تو ،،، نورِ دو دیده ،
ترا در اندرونِ پرده ، دیده ،
۵۱
زهی ، از نورِ تو ،، عالَم ، منوّر ،
ز عکسِ ذاتِ تو ،، آدم ، مصوّر ،
۵۲
زهی ، در جان و دل ،، بنموده دیدار ،
جمالِ خویش را ،،، هم ، خود طلبگار ،
۵۳
تو ، نورِ مجمعِ کون و مکانی ،
تو جوهر ،، می ندانم ، کز چه کانی؟ ،
۵۴
تو ذاتی ، در صفاتی آشکاره ،
همه جانها به سویِ تو ، نظاره ،
۵۵
برافگن برقع و ، دیدار بنمای ،
بجزو و کل ،،، یکی ، رخسار ، بنمای ،
۵۶
دلِ عشّاق ،، پُر خونست ، از تو ،
ازآن ، از پرده بیرونست ، از تو ،
۵۷
همه جویایِ تو ،،، تو ، نیز ، جویا ،
درونِ جملهای ، از عشق ، گویا ،
۵۸
جمالت پرتوی در عالَم انداخت ،
خروشی در نهادِ آدم انداخت ،
۵۹
از اوّل ، آدمت اینجا ، طلب کرد ،
که آدم ، بود ازتو ، صاحبِ درد ،
۶۰
چو بنمودی جمالِ خود به آدم ،
ورا گفتی بخود ، سرّ دمادم ،
۶۱
کرامت دادیاَش در آشنائی ،
ز نورت ، یافت اینجا ، روشنائی ،
۶۲
که دانَد سرّ تو ،، چون ، هم ، تو دانی ،
گهی ، پیدا شوی ،، گاهی ، نهانی ،
۶۳
گهی پیدا شوی ،، در رفعتِ خود ،
گهی پنهان شوی ،، در قربتِ خود ،
۶۴
گهی پیدا شوی اندر صفاتت ،
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_چهارم )
۴۹
زهی ، گویا ز تو ،، کام و زبانم ،
توئی ، هم ، آشکارا ،،، هم ، نهانم ،
۵۰
زهی ، بینا ز تو ،،، نورِ دو دیده ،
ترا در اندرونِ پرده ، دیده ،
۵۱
زهی ، از نورِ تو ،، عالَم ، منوّر ،
ز عکسِ ذاتِ تو ،، آدم ، مصوّر ،
۵۲
زهی ، در جان و دل ،، بنموده دیدار ،
جمالِ خویش را ،،، هم ، خود طلبگار ،
۵۳
تو ، نورِ مجمعِ کون و مکانی ،
تو جوهر ،، می ندانم ، کز چه کانی؟ ،
۵۴
تو ذاتی ، در صفاتی آشکاره ،
همه جانها به سویِ تو ، نظاره ،
۵۵
برافگن برقع و ، دیدار بنمای ،
بجزو و کل ،،، یکی ، رخسار ، بنمای ،
۵۶
دلِ عشّاق ،، پُر خونست ، از تو ،
ازآن ، از پرده بیرونست ، از تو ،
۵۷
همه جویایِ تو ،،، تو ، نیز ، جویا ،
درونِ جملهای ، از عشق ، گویا ،
۵۸
جمالت پرتوی در عالَم انداخت ،
خروشی در نهادِ آدم انداخت ،
۵۹
از اوّل ، آدمت اینجا ، طلب کرد ،
که آدم ، بود ازتو ، صاحبِ درد ،
۶۰
چو بنمودی جمالِ خود به آدم ،
ورا گفتی بخود ، سرّ دمادم ،
۶۱
کرامت دادیاَش در آشنائی ،
ز نورت ، یافت اینجا ، روشنائی ،
۶۲
که دانَد سرّ تو ،، چون ، هم ، تو دانی ،
گهی ، پیدا شوی ،، گاهی ، نهانی ،
۶۳
گهی پیدا شوی ،، در رفعتِ خود ،
گهی پنهان شوی ،، در قربتِ خود ،
۶۴
گهی پیدا شوی اندر صفاتت ،
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت ،
#عطار
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_سوم ) ۲۷ ترااَم کنون ، گر بخواهی مرا ، نبیند همی ، مرغ و ماهی مرا ، #ترااَم کنون = اکنون مالِ تو هستم - اکنون برای تو هستم ۲۸ یکی…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_چهارم )
۴۰
بِدان پهلوان داد ، آن دُختِ خویش ،
بر آنسان که بودست آیین و کیش ،
۴۱
به خشنودی و رای و فرمانِ اوی ،
به خوبی بیاراست ، پیمانِ اوی ،
۴۲
چو بسپرد دختر ، بِدان پهلوان ،
همه شاد گشتند ، پیر و جوان ،
۴۳
بهشادی ، همه جان برافشاندند ،
بر آن پهلوان ، آفرین خواندند ،
۴۴
که این ماهِ نو ، بر تو فرخنده باد ؛
سرِ بَدسگالانِ تو ، کَنده باد ،
۴۵
چو انبازِ او گشت ، با او بهراز ،
نبود آن شبِ تیره ، تا دیر باز ،
۴۶
چو خورشیدِ روشن ، ز چرخِ بلند ،
همی خواست افکند ، مشکینکمند ،
۴۷
ز شبنم ، شد آن غنچهٔ تازه ،، پُر ،
و یا ، حُقّهٔ لعل ،،، شد پُر ز دُر ،
۴۸
به کامِ صدف ،، قطره اندر چکید ،
میانش ،، یکی گوهر آمد پدید ،
۴۹
بدانست رستم ،، که او ، بَر ، گرفت ،
تهمتن ، به دل ،،، مِهرَش اندر گرفت ،
۵۰
به بازویِ رستم ، یکی مُهره بود ،
که آن مُهره ،، اندر جهان ، شُهره بود ،
۵۱
بِدو داد و ،، گفتش : که این را بِدار ،
گَرَت دختری آید از روزگار ،
۵۲
بگیر و ، بهگیسویِ او ، بر بدوز ،
به نیک اختر و ، فالِ گیتیفروز ،
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_چهارم )
۴۰
بِدان پهلوان داد ، آن دُختِ خویش ،
بر آنسان که بودست آیین و کیش ،
۴۱
به خشنودی و رای و فرمانِ اوی ،
به خوبی بیاراست ، پیمانِ اوی ،
۴۲
چو بسپرد دختر ، بِدان پهلوان ،
همه شاد گشتند ، پیر و جوان ،
۴۳
بهشادی ، همه جان برافشاندند ،
بر آن پهلوان ، آفرین خواندند ،
۴۴
که این ماهِ نو ، بر تو فرخنده باد ؛
سرِ بَدسگالانِ تو ، کَنده باد ،
۴۵
چو انبازِ او گشت ، با او بهراز ،
نبود آن شبِ تیره ، تا دیر باز ،
۴۶
چو خورشیدِ روشن ، ز چرخِ بلند ،
همی خواست افکند ، مشکینکمند ،
۴۷
ز شبنم ، شد آن غنچهٔ تازه ،، پُر ،
و یا ، حُقّهٔ لعل ،،، شد پُر ز دُر ،
۴۸
به کامِ صدف ،، قطره اندر چکید ،
میانش ،، یکی گوهر آمد پدید ،
۴۹
بدانست رستم ،، که او ، بَر ، گرفت ،
تهمتن ، به دل ،،، مِهرَش اندر گرفت ،
۵۰
به بازویِ رستم ، یکی مُهره بود ،
که آن مُهره ،، اندر جهان ، شُهره بود ،
۵۱
بِدو داد و ،، گفتش : که این را بِدار ،
گَرَت دختری آید از روزگار ،
۵۲
بگیر و ، بهگیسویِ او ، بر بدوز ،
به نیک اختر و ، فالِ گیتیفروز ،
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زادن_سهراب_از_تهمینه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۵ ( #قسمت_سوم ) ۲۳ بِدانگاه ، کو زاده بودش ز ، مام ، فرستاده بودش پدر ، با پیام ، ۲۴ بگفتش : تو این را بخوبی نگر ، که بابت فرستاده ، ای پُرهنر ، ۲۵ سزد ، گر…
داستان رستم و سهراب
#زادن_سهراب_از_تهمینه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_چهارم )
۳۴
نهانی چرا داشتی از من ، این؟ ،
نژادی به آیین و ، با آفرین؟ ،
۳۵
کنون ، من ز ترکانِ جنگآوران ،
فراز آوَرَم لشکری بی کران ،
۳۶
بِرانم به ایرانزمین ، کینهخواه ،
همی ، گَردِ کینه ، برآرَم بهماه ،
۳۷
برانگیزم از گاه ،، کاووس را ،
بِبُرّم از ایران ، پیِ طوس را ،
از ایران بِبُرّم پیِ طوس را ،
۳۸
نه ، گودرز مانَم ،، نه ، نیکوسران ،
نه ، گُردانِ جنگی و ، نامآوَران ،
۳۹
به رستم دِهَم گُرز و تخت و کلاه ،
به رستم دِهَم تخت و گرز و کلاه ،
نشانَمش ، بر گاهِ کاووسشاه ،
۴۰
از ایران ، به توران شَوَم جنگجوی ،
ابا شاه ، روی اندر آرَم بهروی ،
۴۱
بگیرم سرِ تختِ افراسیاب ،
سرِ نیزه ، بگذارم از آفتاب ،
۴۲
ترا ، بانویِ شهرِ ایران کنم ،
به جنگاَندرون ، کارِ شیران کنم ،
۴۳
چو ، رستم پدر باشد و ،، من ، پسر ،
نمانَد به گیتی ،، یکی تاجوَر ،
۴۴
چو ، روشن بُوَد رویِ خورشید و ماه ،
ستاره چرا برفرازَد کلاه؟ ،
#پایان_بخش ۵
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیرهشب در گذشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#زادن_سهراب_از_تهمینه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۵
( #قسمت_چهارم )
۳۴
نهانی چرا داشتی از من ، این؟ ،
نژادی به آیین و ، با آفرین؟ ،
۳۵
کنون ، من ز ترکانِ جنگآوران ،
فراز آوَرَم لشکری بی کران ،
۳۶
بِرانم به ایرانزمین ، کینهخواه ،
همی ، گَردِ کینه ، برآرَم بهماه ،
۳۷
برانگیزم از گاه ،، کاووس را ،
بِبُرّم از ایران ، پیِ طوس را ،
از ایران بِبُرّم پیِ طوس را ،
۳۸
نه ، گودرز مانَم ،، نه ، نیکوسران ،
نه ، گُردانِ جنگی و ، نامآوَران ،
۳۹
به رستم دِهَم گُرز و تخت و کلاه ،
به رستم دِهَم تخت و گرز و کلاه ،
نشانَمش ، بر گاهِ کاووسشاه ،
۴۰
از ایران ، به توران شَوَم جنگجوی ،
ابا شاه ، روی اندر آرَم بهروی ،
۴۱
بگیرم سرِ تختِ افراسیاب ،
سرِ نیزه ، بگذارم از آفتاب ،
۴۲
ترا ، بانویِ شهرِ ایران کنم ،
به جنگاَندرون ، کارِ شیران کنم ،
۴۳
چو ، رستم پدر باشد و ،، من ، پسر ،
نمانَد به گیتی ،، یکی تاجوَر ،
۴۴
چو ، روشن بُوَد رویِ خورشید و ماه ،
ستاره چرا برفرازَد کلاه؟ ،
#پایان_بخش ۵
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
بخش ۴ : « چو یک بهره زان تیرهشب در گذشت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #فرستادن_افراسیاب_بارمان_و_هومان_را_به_نزدیک_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۷ ( #قسمت_سوم ) ۲۳ به پیشاندرون ، هدیهٔ شهریار ، ده اسب و ده استر ، به زین و به بار ، ۲۴ ز پیروزه ، تخت و ،، ز بیجاده ، تاج ، سرِ…
داستان رستم و سهراب
#فرستادن_افراسیاب_بارمان_و_هومان_را_به_نزدیک_سهراب
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۷
( #قسمت_چهارم )
۳۴
چو آمد به سهراب از ایشان خبر ،
پذیره شدن را ، ببستش کمر ،
۳۵
بشد با نیا ، پیشِ هومان ، چو باد ،
سپه دید چندان ، دلش گشت شاد ،
۳۶
چو هومان وِرا دید با یال و کِفت ،
فروماند یکبار ، ازو در شگفت ،
#کفت = کتف
۳۷
بِدو داد پس ، نامهٔ شهریار ،
ابا هدیه و اسپ و استر ، به بار ،
۳۸
سپهدار هومان ، سوارِ دلیر ،
به سهراب گفت : ای یَلِ نرّهشیر ،
۳۹
بخوان نامهٔ شاهِ تورانزمین ،
ببین تا چه فرمان دهی اندرین؟ ،
۴۰
جهانجوی ،، چون نامهٔ او بخواند ،
ازآن جایگه ، تیز لشکر بِراند ،
۴۱
جهاندیده گُردانِ کشورگشای ،
نشستند بر چرمهٔ بادپای ،
۴۲
بزد کوس و ، سویِ رَه ، آورد روی ،
جهان ، شد پُر از لشکر و های و هوی ،
۴۳
کسی را نبُد تاب ، با او بجنگ ،
اگر شیر پیش آمدش ، یا نهنگ ،
۴۴
سویِ مرزِ ایران ، سپه را بِراند ،
همی سوخت ز آباد ، چیزی نماند ،
#پایان_بخش ۷
بخش ۸ : « دژی بد کش خواندندی سپید »
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
ادامه دارد 👇👇👇
#فرستادن_افراسیاب_بارمان_و_هومان_را_به_نزدیک_سهراب
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۷
( #قسمت_چهارم )
۳۴
چو آمد به سهراب از ایشان خبر ،
پذیره شدن را ، ببستش کمر ،
۳۵
بشد با نیا ، پیشِ هومان ، چو باد ،
سپه دید چندان ، دلش گشت شاد ،
۳۶
چو هومان وِرا دید با یال و کِفت ،
فروماند یکبار ، ازو در شگفت ،
#کفت = کتف
۳۷
بِدو داد پس ، نامهٔ شهریار ،
ابا هدیه و اسپ و استر ، به بار ،
۳۸
سپهدار هومان ، سوارِ دلیر ،
به سهراب گفت : ای یَلِ نرّهشیر ،
۳۹
بخوان نامهٔ شاهِ تورانزمین ،
ببین تا چه فرمان دهی اندرین؟ ،
۴۰
جهانجوی ،، چون نامهٔ او بخواند ،
ازآن جایگه ، تیز لشکر بِراند ،
۴۱
جهاندیده گُردانِ کشورگشای ،
نشستند بر چرمهٔ بادپای ،
۴۲
بزد کوس و ، سویِ رَه ، آورد روی ،
جهان ، شد پُر از لشکر و های و هوی ،
۴۳
کسی را نبُد تاب ، با او بجنگ ،
اگر شیر پیش آمدش ، یا نهنگ ،
۴۴
سویِ مرزِ ایران ، سپه را بِراند ،
همی سوخت ز آباد ، چیزی نماند ،
#پایان_بخش ۷
بخش ۸ : « دژی بد کش خواندندی سپید »
بخش ۶ : « به مادر چنین گفت سهراب گو »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_سهراب_با_گردآفرید فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۹ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ به آوَرد ،، با او پسنده ( بسنده ) نبود ، بتابید ازو روی و ،، برگاشت زود ، #برگاشت = برگشت ۳۴ سپهبد ،،، عنان ، اژدها را سپرد ، به خشم ، از جهان ، روشنایی…
داستان رستم و سهراب
#رزم_سهراب_با_گردآفرید
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_چهارم )
۴۹
نباید که چندین درنگ آوَرَد ،
کزین رزم ، بر خویش ، ننگ آوَرَد ،
۵۰
ز بهرِ من ،،، آهو ، ز هر سو مخواه ،
میانِ دو صفبرکشیدهسپاه ،
#آ = نا
#هو = خوب
#آهو = ناخوب - عیب - زشت - زشتی
#آهو = عیب - بدی - بدگویی
۵۱
نهانی بسازیم ، بهتر بُوَد ،
خِرَد داشتن ، کارِ مهتر بُوَد ،
۵۲
کنون ، لشکر و دژ ، به فرمانِ تُست ،
نباید بدین آشتی ، جنگ جُست ،
۵۳
دژ و گنج و دژبان ، سراسر تُراست ،
چو آئی ، چنان ساز ، کِت دل هواست ،
#کت = که تو را
۵۴
چو رخساره بنمود سهراب را ،
ز خوشاب بگشاد عناب را ،
۵۵
یکی بوستان بُد ، اندر بهشت ،
به بالایِ او ، سرو ،،، دهقان نکِشت ،
۵۶
دو چشمش ، گوزن و ،،، دو ابرو ، کمان ،
تو گفتی ، همی بِشکُفَد هر زمان ،
۵۷
ز دیدارِ او ، مبتلا شد دلش ،
تو گوئی ، که دُرجِ بلا ، شد دلش ،
۵۸
بدو گفت : زین گفته ، اکنون مَگَرد ،
که دیدی مرا روزگارِ نَبَرد ،
۵۹
بدین بارهٔ دژ ، دل اندر مبند ،
که این ، نیست برتر ، ز چرخِ بلند ،
۶۰
بپای آوَرَد زخمِ کوپالِ من ،
نرانَد کسی ، نیزه بر یالِ من ،
#بپای آوَرَد = از پای در میآوَرَد
۶۱
عنان را بپیچید ، گُردآفرید ،
سمندِ سرافراز ، بر دژ کشید ،
۶۲
همی رفت سهراب با او ، بههم ،
بیامد به درگاهِ دژ ، گژدهم ،
۶۳
درِ دژ گشادند و ، گردآفرید ،
تنِ خسته و بسته ،، بر دژ کشید ،
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »
ادامه دارد 👇👇👇
#رزم_سهراب_با_گردآفرید
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_چهارم )
۴۹
نباید که چندین درنگ آوَرَد ،
کزین رزم ، بر خویش ، ننگ آوَرَد ،
۵۰
ز بهرِ من ،،، آهو ، ز هر سو مخواه ،
میانِ دو صفبرکشیدهسپاه ،
#آ = نا
#هو = خوب
#آهو = ناخوب - عیب - زشت - زشتی
#آهو = عیب - بدی - بدگویی
۵۱
نهانی بسازیم ، بهتر بُوَد ،
خِرَد داشتن ، کارِ مهتر بُوَد ،
۵۲
کنون ، لشکر و دژ ، به فرمانِ تُست ،
نباید بدین آشتی ، جنگ جُست ،
۵۳
دژ و گنج و دژبان ، سراسر تُراست ،
چو آئی ، چنان ساز ، کِت دل هواست ،
#کت = که تو را
۵۴
چو رخساره بنمود سهراب را ،
ز خوشاب بگشاد عناب را ،
۵۵
یکی بوستان بُد ، اندر بهشت ،
به بالایِ او ، سرو ،،، دهقان نکِشت ،
۵۶
دو چشمش ، گوزن و ،،، دو ابرو ، کمان ،
تو گفتی ، همی بِشکُفَد هر زمان ،
۵۷
ز دیدارِ او ، مبتلا شد دلش ،
تو گوئی ، که دُرجِ بلا ، شد دلش ،
۵۸
بدو گفت : زین گفته ، اکنون مَگَرد ،
که دیدی مرا روزگارِ نَبَرد ،
۵۹
بدین بارهٔ دژ ، دل اندر مبند ،
که این ، نیست برتر ، ز چرخِ بلند ،
۶۰
بپای آوَرَد زخمِ کوپالِ من ،
نرانَد کسی ، نیزه بر یالِ من ،
#بپای آوَرَد = از پای در میآوَرَد
۶۱
عنان را بپیچید ، گُردآفرید ،
سمندِ سرافراز ، بر دژ کشید ،
۶۲
همی رفت سهراب با او ، بههم ،
بیامد به درگاهِ دژ ، گژدهم ،
۶۳
درِ دژ گشادند و ، گردآفرید ،
تنِ خسته و بسته ،، بر دژ کشید ،
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_سوم ) ۲۳ همیگفت و میسوخت از غم ، بسی ، نمیخواست ، رازش بداند کسی ، ۲۴ ولی ، عشق ،، پنهان نمانَد ، که راز ، به مردم نماید ،،، همی اشک ، باز ، ۲۵ غمِ جان ، برآرَد…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_چهارم )
۳۴
صد آهوی مشکین ، به خمّ کمند ،
گرفتند و ، دلرا نکردند بند ،
۳۵
فریبِ پَریپیکرانِ جوان ،
نخواهد کسی ،،، کو بُوَد پهلوان ،
۳۶
کسی را رسد گُردی و سَروَری ،
که مِهرِ فلک را ، کند مشتری ،
۳۷
تو ای شیردل ، مهترِ دیوبند ،
ز مِهرِ که ، گشتی چنین مستمند؟ ،
۳۸
نه رسمِ جهانگیری و سَروَریست ،
که از مِهرِ ماهی ، بباید گریست ،
۳۹
ترا خواند فرزند ،،، افراسیاب ،
توئی سَروَر ،،، امروز ، بر خشک و آب ،
۴۰
ز توران ، به کاری بُرون آمدیم ،
شناور به دریایِ خون آمدیم ،
۴۱
سرِ مرزِ ایران گرفتیم تنگ ؛
چنین دژ ، به آسانی آمد به چنگ ،
۴۲
اگرچند این کار ، باشد بهکام ،
ولی ، هست در پیش ، رنجی تمام ،
۴۳
بیاید شهنشاه کاوس و طوس ،
چو رستم ،، که با شیر ، سازد فسوس ،
۴۴
سپهدار گودرز و ، گیوِ دلیر ،
فرامرز و رهام و بهرامِ شیر ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_چهارم )
۳۴
صد آهوی مشکین ، به خمّ کمند ،
گرفتند و ، دلرا نکردند بند ،
۳۵
فریبِ پَریپیکرانِ جوان ،
نخواهد کسی ،،، کو بُوَد پهلوان ،
۳۶
کسی را رسد گُردی و سَروَری ،
که مِهرِ فلک را ، کند مشتری ،
۳۷
تو ای شیردل ، مهترِ دیوبند ،
ز مِهرِ که ، گشتی چنین مستمند؟ ،
۳۸
نه رسمِ جهانگیری و سَروَریست ،
که از مِهرِ ماهی ، بباید گریست ،
۳۹
ترا خواند فرزند ،،، افراسیاب ،
توئی سَروَر ،،، امروز ، بر خشک و آب ،
۴۰
ز توران ، به کاری بُرون آمدیم ،
شناور به دریایِ خون آمدیم ،
۴۱
سرِ مرزِ ایران گرفتیم تنگ ؛
چنین دژ ، به آسانی آمد به چنگ ،
۴۲
اگرچند این کار ، باشد بهکام ،
ولی ، هست در پیش ، رنجی تمام ،
۴۳
بیاید شهنشاه کاوس و طوس ،
چو رستم ،، که با شیر ، سازد فسوس ،
۴۴
سپهدار گودرز و ، گیوِ دلیر ،
فرامرز و رهام و بهرامِ شیر ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_سوم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ذکرِ جمیلِ سعدی ، که در اَفواهِ عوام افتاده است ، و ، صیتِ سخنش ، که در بسیطِ زمین رفته ، و قصبالجیبِ حدیثش ، که همچون شِکَر میخورند ، و رقعهٔ منشآتش ، که چون کاغذِ زر ، میبرند ،…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_چهارم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسبِ حالِ خود میگفتم :
هر دَم ، از عمر ، میرود نفسی ،
چون نگه میکنم ، نمانده بسی ،
ای که پنجاه رفت و ، در خوابی ،
مگر این پنج روز ، دریابی ،
خِجِل آن کس ، که رفت و ، کار ، نساخت ،
کوسِ رحلت زدند و ، بار ، نساخت ،
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل ،
باز دارد پیاده را ، ز سَبیل ،
هر که آمد ، عمارتی نو ساخت ،
رفت و ، منزل به دیگری پرداخت ،
وآن دگر ،،، پُخت همچنین هوسی ،
وین عمارت ، بسر نبرد کسی ،
یارِ ناپایدار ، دوست مدار ،
دوستی را ، نشاید این غدّار ،
نیک و بد ، چون همی بباید مُرد ،
خُنُک آن کس ، که گویِ نیکی بُرد ،
برگِ عیشی ، به گورِ خویش ، فِرِست ،
کس نیارَد ز پس ،، ز پیش ، فِرِست ،
عمر ، برف است و آفتابِ تموز ،
اندکی ماند و ،، خواجه ، غرّه هنوز ،
ای تهیدست رفته در بازار ،
ترسَمَت ، پُر نیاوَری دستار ،
هر که مزروعِ خود بخورد ، به خوید ،
وقتِ خرمنش ، خوشه باید چید ،
بعد از تأمُلِ این معنی ، مصلحت چنان دیدم که در نشیمنِ عُزلت نشینم و دامنِ صحبت ، فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویَم و منبعد پریشان نگویم .
.
زبان بُریده ، به کُنجی نشسته ، صمٌّ بکمٌ ،
بِه از کسی ، که نباشد زبانش اندر حُکم ،
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، به رسمِ قدیم از در درآمد . چندان که نشاطِ ملاعبت کرد و بساطِ مداعبت گسترد ، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم . رنجیده نگه کرد و گفت :
کنونت که امکانِ گفتار هست ،
بگو ای برادر ، به لطف و خوشی ،
که فردا ، چو پیکِ اجل در رسید ،
به حُکم ضرورت ، زبان در کشی ،
ادامه دارد 👇👇👇
دیباچه
( #قسمت_چهارم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسبِ حالِ خود میگفتم :
هر دَم ، از عمر ، میرود نفسی ،
چون نگه میکنم ، نمانده بسی ،
ای که پنجاه رفت و ، در خوابی ،
مگر این پنج روز ، دریابی ،
خِجِل آن کس ، که رفت و ، کار ، نساخت ،
کوسِ رحلت زدند و ، بار ، نساخت ،
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل ،
باز دارد پیاده را ، ز سَبیل ،
هر که آمد ، عمارتی نو ساخت ،
رفت و ، منزل به دیگری پرداخت ،
وآن دگر ،،، پُخت همچنین هوسی ،
وین عمارت ، بسر نبرد کسی ،
یارِ ناپایدار ، دوست مدار ،
دوستی را ، نشاید این غدّار ،
نیک و بد ، چون همی بباید مُرد ،
خُنُک آن کس ، که گویِ نیکی بُرد ،
برگِ عیشی ، به گورِ خویش ، فِرِست ،
کس نیارَد ز پس ،، ز پیش ، فِرِست ،
عمر ، برف است و آفتابِ تموز ،
اندکی ماند و ،، خواجه ، غرّه هنوز ،
ای تهیدست رفته در بازار ،
ترسَمَت ، پُر نیاوَری دستار ،
هر که مزروعِ خود بخورد ، به خوید ،
وقتِ خرمنش ، خوشه باید چید ،
بعد از تأمُلِ این معنی ، مصلحت چنان دیدم که در نشیمنِ عُزلت نشینم و دامنِ صحبت ، فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویَم و منبعد پریشان نگویم .
.
زبان بُریده ، به کُنجی نشسته ، صمٌّ بکمٌ ،
بِه از کسی ، که نباشد زبانش اندر حُکم ،
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس ، به رسمِ قدیم از در درآمد . چندان که نشاطِ ملاعبت کرد و بساطِ مداعبت گسترد ، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم . رنجیده نگه کرد و گفت :
کنونت که امکانِ گفتار هست ،
بگو ای برادر ، به لطف و خوشی ،
که فردا ، چو پیکِ اجل در رسید ،
به حُکم ضرورت ، زبان در کشی ،
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_سوم ) ۳۱ چو نامه به مُهر اندر آمد ، بداد ، به گیوِ دلاور ، به کردارِ باد ، ۳۲ به گیو آنگهی گفت : بشتاب زود ، عنانِ تکاور ، بباید بسود ، ۳۳ نباید…
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_چهارم )
۴۶
تهمتن ، چو بشنید و ، نامه بخواند ،
بخندید و ، زان کار ، خیره بماند ،
۴۷
که مانندهٔ سامِ گُرد ،، از مِهان ،
سواری پدید آمد اندر جهان ،
۴۸
از آزادگان ، این نباشد شگفت ،
ز تُرکانِ چین ( ز تُرکان ، چنین ) ، یاد نتوان گرفت ،
۴۹
ندانم در این ، رایِ یزدان بهچیست؟ ،
چنین پهلوان تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ،
۵۰
نگوید کس ، این نامدار از کجاست ،
ندانم کنون ، کاین سوار از کجاست ،
۵۱
من از دُختِ شاهِ سمنگان ،، یکی ،
پسر دارم و ،،، هست او ، کودکی ،
۵۲
هنوز آن گرامی ،،، نداند که جنگ ،
توان کرد ، گاهِ شتاب و درنگ ،
۵۳
فرستادمش زر و گوهر ، بسی ،
برِ مادرِ او ، به دستِ کسی ،
۵۴
چنین پاسخ آورد ، که آن ارجمند ،
بسی برنیاید ، که گردد بلند ،
۵۵
هنوز ،،، آن نیازِ دل و جانِ من ،
نه مردِ مصاف است و ، لشکرشِکَن ،
۵۶
همی مِی ، خورَد با لبِ شیربوی ،
شود بیگمان ، زود پرخاشجوی ،
۵۷
چو آیدش هنگام ، تازَد چو شیر ،
بسی سَروَران را ، سر آرَد بهزیر ،
۵۸
بیا ، تا ، کنون سویِ ایوان شَویم ،
بهشادی ، سویِ کاخِ دستان شَویم ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_چهارم )
۴۶
تهمتن ، چو بشنید و ، نامه بخواند ،
بخندید و ، زان کار ، خیره بماند ،
۴۷
که مانندهٔ سامِ گُرد ،، از مِهان ،
سواری پدید آمد اندر جهان ،
۴۸
از آزادگان ، این نباشد شگفت ،
ز تُرکانِ چین ( ز تُرکان ، چنین ) ، یاد نتوان گرفت ،
۴۹
ندانم در این ، رایِ یزدان بهچیست؟ ،
چنین پهلوان تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ،
۵۰
نگوید کس ، این نامدار از کجاست ،
ندانم کنون ، کاین سوار از کجاست ،
۵۱
من از دُختِ شاهِ سمنگان ،، یکی ،
پسر دارم و ،،، هست او ، کودکی ،
۵۲
هنوز آن گرامی ،،، نداند که جنگ ،
توان کرد ، گاهِ شتاب و درنگ ،
۵۳
فرستادمش زر و گوهر ، بسی ،
برِ مادرِ او ، به دستِ کسی ،
۵۴
چنین پاسخ آورد ، که آن ارجمند ،
بسی برنیاید ، که گردد بلند ،
۵۵
هنوز ،،، آن نیازِ دل و جانِ من ،
نه مردِ مصاف است و ، لشکرشِکَن ،
۵۶
همی مِی ، خورَد با لبِ شیربوی ،
شود بیگمان ، زود پرخاشجوی ،
۵۷
چو آیدش هنگام ، تازَد چو شیر ،
بسی سَروَران را ، سر آرَد بهزیر ،
۵۸
بیا ، تا ، کنون سویِ ایوان شَویم ،
بهشادی ، سویِ کاخِ دستان شَویم ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_سوم ) ۳۷ نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ، چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ، ۳۸ وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ، به زاری ، فتاده میانِ گروه ، ۳۹ نیاوردمی…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_چهارم )
۵۵
چو گیو و چو گودرز و بهرامِ شیر ،
چو رهام و گرگین ، سوارِ دلیر ،
۵۶
همی آن بِدین ، این بِدان گفت ،،، شاه ،
ندارد دلِ نامداران ، نگاه ،
۵۷
چو ،،، رستم ، که هست او جهانپهلوان ،
ببخشید کاوس کی را ، روان ،
۵۸
به رنج و به سختیش ، فریادرس ،
نبودست هرگز ، جز او ، هیچ کس ،
۵۹
چو بستند دیوانِ مازندران ،
هم ، آن شاه و ،،، هم ما ، به بندِ گران ،
۶۰
ز بهرش ، چه رنج و چه سختی کشید ،
جگرگاهِ دیوِ دژم ، بردَرید ،
۶۱
بهشادیش ، بر تختِ شاهی نشاند ،
بر او ، آفرینِ بزرگان بخواند ،
۶۲
دگر رَه ، چو او را به هاماوَران ،
ببستند پایش ، به بندِ گران ،
۶۳
ز بهرش ، چنان شهریاران ، بکُشت ،
به هاماوَران ، هیچ ننمود پشت ،
۶۴
بیاوَرد او را ، سویِ تخت ، باز ،
به شاهی ، همی بُرد پیشش ، نماز ،
۶۵
چو ،،، پاداشِ او ، باشد آویختن ،
نبینیم جز رویِ بگریختن ،
۶۶
ولیکن ، کنون است هنگامِ کار ،
که تنگ اندر آمد چنین روزگار ،
۶۷
نباید که آیَند ، ایدر به ننگ ،
چو ایدر ، نبینند ما را ، به جنگ ،
۶۸
چه سازیم؟ ، اکنون که رستم برفت؟ ،
سویِ زابلستان ، خرامید تفت ،
۶۹
ابی او ، نباشیم در رزم ، شاد ،
همه رزمِ ما ، گشت اکنون چو باد ،
* ابی او = بی او - بدونِ او
۷۰
کسی باید ، اکنون به رفتن ، دَمان ،
مگر باز گردانَد آن پهلوان ،
۷۱
به گودرز گفتند : این کارِ تُست ،
شکسته ،،، به دستِ تو ، گردد دُرُست ،
۷۲
سپهدار ، گودرزِ کشواد ، رفت ،
به نزدیکِ خسرو ، خرامید تفت ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_چهارم )
۵۵
چو گیو و چو گودرز و بهرامِ شیر ،
چو رهام و گرگین ، سوارِ دلیر ،
۵۶
همی آن بِدین ، این بِدان گفت ،،، شاه ،
ندارد دلِ نامداران ، نگاه ،
۵۷
چو ،،، رستم ، که هست او جهانپهلوان ،
ببخشید کاوس کی را ، روان ،
۵۸
به رنج و به سختیش ، فریادرس ،
نبودست هرگز ، جز او ، هیچ کس ،
۵۹
چو بستند دیوانِ مازندران ،
هم ، آن شاه و ،،، هم ما ، به بندِ گران ،
۶۰
ز بهرش ، چه رنج و چه سختی کشید ،
جگرگاهِ دیوِ دژم ، بردَرید ،
۶۱
بهشادیش ، بر تختِ شاهی نشاند ،
بر او ، آفرینِ بزرگان بخواند ،
۶۲
دگر رَه ، چو او را به هاماوَران ،
ببستند پایش ، به بندِ گران ،
۶۳
ز بهرش ، چنان شهریاران ، بکُشت ،
به هاماوَران ، هیچ ننمود پشت ،
۶۴
بیاوَرد او را ، سویِ تخت ، باز ،
به شاهی ، همی بُرد پیشش ، نماز ،
۶۵
چو ،،، پاداشِ او ، باشد آویختن ،
نبینیم جز رویِ بگریختن ،
۶۶
ولیکن ، کنون است هنگامِ کار ،
که تنگ اندر آمد چنین روزگار ،
۶۷
نباید که آیَند ، ایدر به ننگ ،
چو ایدر ، نبینند ما را ، به جنگ ،
۶۸
چه سازیم؟ ، اکنون که رستم برفت؟ ،
سویِ زابلستان ، خرامید تفت ،
۶۹
ابی او ، نباشیم در رزم ، شاد ،
همه رزمِ ما ، گشت اکنون چو باد ،
* ابی او = بی او - بدونِ او
۷۰
کسی باید ، اکنون به رفتن ، دَمان ،
مگر باز گردانَد آن پهلوان ،
۷۱
به گودرز گفتند : این کارِ تُست ،
شکسته ،،، به دستِ تو ، گردد دُرُست ،
۷۲
سپهدار ، گودرزِ کشواد ، رفت ،
به نزدیکِ خسرو ، خرامید تفت ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتن_رستم_ژندهرزم_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۵ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ برفتند و ، دیدنش افگنده ، خوار ، برآسوده از بزم و ، از کارزار ، ۳۴ خروشان ، پُر از درد ، بازآمدند ، ز دردِ دل ، اندر گداز آمدند ، ۳۵ ز کارش ، بگفتند سهراب…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇