شاه دلم گدا مکش، من شده ام گدای تو
گرچه ستم کنی به من ، جان و تنم فدای تو
مهرتو از وجود من ، با غم دل نمی رود
مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تو
از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمیشود
مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو
کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو
جان من و جهان من ، روی سپید تو شد ست
عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو
دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی
هرچه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو
#علی_حیدری✅✅✅
#کتاب_بوی_نور
#از_مولانا_نیست❌❌❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
گرچه ستم کنی به من ، جان و تنم فدای تو
مهرتو از وجود من ، با غم دل نمی رود
مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تو
از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمیشود
مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو
کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو
جان من و جهان من ، روی سپید تو شد ست
عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو
دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی
هرچه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو
#علی_حیدری✅✅✅
#کتاب_بوی_نور
#از_مولانا_نیست❌❌❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آ
تا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
به خود آی ...
#علی_حیدری
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آ
تا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
به خود آی ...
#علی_حیدری
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده