معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
Forwarded from darya
در شبِ سردِ زمستانی

در شبِ سردِ زمستانی
کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرمِ چراغِ من نمی‌سوزد
و به‌مانندِ چراغِ من
نه می‌افروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ، ماهی که از بالا می‌افروزد.

من چراغم را در آمدْرفتنِ همسایه‌ام افروختم در یک شبِ تاریک
و شبِ سردِ زمستان بود
باد می‌پیچید با کاج
درمیان کومه‌ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه‌ی لب:
«که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟
چه‌کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟»

در شبِ سردِ زمستانی
کوره‌ی خورشید هم، چون کوره‌ی گرمِ چراغِ من نمی‌سوزد.

زمستان ١٣٢٩

( #نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعه‌اشعار نیما یوشیج. «ماخ‌اولا». به‌کوشش، تصحیح و تطبیق #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه، ١٣٩٧، چ ١، ص ۴٧)
توکا می‌گفت چرا او باید در قفس بماند و مثلِ توکاهای دیگر آزاد نباشد. زندگیِ او کور و خفه بود. در میانِ قفس هیچ جا را نمی‌دید و از میانِ میله‌ها هر جا را که می‌شد دید، آن‌قدر می‌دید که از تکرارِ آن خسته می‌شد. حس می‌کرد با وجودِ آب و دانه‌ی فراوان روز به روز ناتوان‌تر می‌شود و به جای آن، میل به آزادی در او قوت می‌گیرد. زندگی بدونِ آزادی برای او معنایی نداشت. توکا یک روز به صاحبِ قفس گفت: «من و شما هر دو جوان هستیم. نگذارید من این‌طور محروم باشم.»
- «چه‌کار کنم؟»
- «مرا آزاد کنید.»
صاحبِ قفس خندید و گفت: «آن‌ها که اسیرند باید این را بگویند، اما بی‌چاره! آب و دانه‌ای که این‌جا هست بیرون گیر نمی‌آید.»
توکا گفت: «هر قدر هم گرسنگی باشد، در آزادی لذتی هست که به گرسنگی و سختی‌هایش می‌ارزد.»
مرد گفت: «این‌ها حرف است. در همین قفس شمرده‌شمرده راه برو، اما بلندبلند آواز بخوان. آن‌قدر هم حرف نزن و شکایت نکن. بعد‌ها عادت می‌کنی.»
توکا گفت: «من خواندنم نمی‌آید. از تمامِ لذت‌های زندگی محروم شده‌ام. خوردن و خوابیدن برای من زندگی نیست. وقتی پرنده نتواند هر قدر دلش می‌خواهد پرواز کند، خواندن هم یادش می‌رود.»

(#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعه‌ی آثارِ منثورِ نیما یوشیج. «داستانِ کودک: توکایی در قفس». به‌ کوششِ #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه. ۱۳۹۶. چاپِ ١. صفحه‌ی ۱۹۴.)
Forwarded from Deleted Account
توکا می‌گفت چرا او باید در قفس بماند و مثلِ توکاهای دیگر آزاد نباشد. زندگیِ او کور و خفه بود. در میانِ قفس هیچ جا را نمی‌دید و از میانِ میله‌ها هر جا را که می‌شد دید، آن‌قدر می‌دید که از تکرارِ آن خسته می‌شد. حس می‌کرد با وجودِ آب و دانه‌ی فراوان روز به روز ناتوان‌تر می‌شود و به جای آن، میل به آزادی در او قوت می‌گیرد. زندگی بدونِ آزادی برای او معنایی نداشت. توکا یک روز به صاحبِ قفس گفت: «من و شما هر دو جوان هستیم. نگذارید من این‌طور محروم باشم.»
- «چه‌کار کنم؟»
- «مرا آزاد کنید.»
صاحبِ قفس خندید و گفت: «آن‌ها که اسیرند باید این را بگویند، اما بی‌چاره! آب و دانه‌ای که این‌جا هست بیرون گیر نمی‌آید.»
توکا گفت: «هر قدر هم گرسنگی باشد، در آزادی لذتی هست که به گرسنگی و سختی‌هایش می‌ارزد.»
مرد گفت: «این‌ها حرف است. در همین قفس شمرده‌شمرده راه برو، اما بلندبلند آواز بخوان. آن‌قدر هم حرف نزن و شکایت نکن. بعد‌ها عادت می‌کنی.»
توکا گفت: «من خواندنم نمی‌آید. از تمامِ لذت‌های زندگی محروم شده‌ام. خوردن و خوابیدن برای من زندگی نیست. وقتی پرنده نتواند هر قدر دلش می‌خواهد پرواز کند، خواندن هم یادش می‌رود.»

(#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعه‌ی آثارِ منثورِ نیما یوشیج. «داستانِ کودک: توکایی در قفس». به‌ کوششِ #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه. ۱۳۹۶. چاپِ ١. صفحه‌ی ۱۹۴.)
Forwarded from Deleted Account
«خانه‌ام ابری ا‌ست»

خانه‌ام ابری ا‌ست
یک‌سره روی زمین ابری‌ است با آن.

از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد می پیچد
یک‌سره دنیا خراب از او است
و حواس من.
آی نی‌زن! که تو را آوای نی برده‌ است دور از ره، کجایی؟

خانه‌ام ابری‌ است اما
ابر بارانش گرفته ا‌ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتاب
می‌بَرم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی‌زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندرپیش.


#نیما_یوشیج. دفترهای نیما: مجموعه‌اشعار نیما یوشیج. «ماخ‌اولا». به‌کوشش، تصحیح و تطبیق #شراگیم_یوشیج. تهران: رشدیه، ١٣٩٧، چ ١، ص ۴٩.